نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

 

* شهرهای بسیاری را دیده‌ایم. از شمال تا غرب، تا جنوب... شهرها مثل آدم‌ها از دور یک طورند و از نزدیک طور دیگر. مدتی پیش برای اول بار کشف کردم که در برخورد با شهرهایی که ندیدمشان حسی دارم بسیار عمیق‌تر و پیچیده‌تر از حسی که در برابر دیدن انسان‌های ناشناس دارم. 

میان من و سفر کردن نوعی رابطه پیچیده است که به نوع کاملاً مبهمی با حس بویایی ارتباط دارد. شهرها بسیار مهم‌اند. مهم‌تر از هر چیزی. شهرها کالبد و جسم همه چیزهایی هستند که من می‌خواهم ببینم، بشنوم، لمس کنم و ببویم. در بدو ورود به هر شهری تصویری گنگ و مبهمی از آن در ذهن دارم که اصولاً تصویری کلیشه‌ای است. شهری شلوغ، پر از خیابان، اتوبوس، زن و مرد و بچه. اما در همان آغاز ورود، هیجان وارد شدن در شهری جدید چنان بر من مستولی می‌شود که گاه تمام نیرویم را برای کنترل آن هدر می‌دهم. همه فکر می‌کنند اول از همه چشم‌ها هستند که درگیر ماجرا می‌شوند؟! نه گمان نکنم. لااقل برای من قصه فرق می‌کند. گفتم که، احساس من به طرز مرموزی با بینی‌ام آغاز می‌شود نه بینایی‌ام! من قبل از پیاده شدن از قطار یا اتوبوس یا هر چیز دیگری که مرا به شهر جدید رسانده، هنوز پایم را بر خاک و آسفالت آن نگذاشته‌ام آن شهر را بو می‌کشم. بوکشیدنی عمیق. باید اعتراف کنم بوییدن برای من معنادارترین حس از میان حواس پنج‌گانه آدمیزاد است. در کودکی، لباس‌های مادرم را از بویش بازمی‌شناختم، وقتی مادرم چادر یا مقنعه مشکی‌اش را در مجلسی ‌زنانه و در میان چادرها و مقنعه‌های مشابه زنان مجلس که در هرگوشه خانه ولو بود، گم می‌کرد مرا صدا می‌زد و در آنی کارش راه می‌افتاد، کافی بود چشم‌هایم را ببندم و بو بکشم و بعد: بیا مامان! این مال توئه.

**  اصلاً همه زندگی من با بوها معنا پیدا می‌کند، قبل از خوردن هر چیزی بی‌آنکه فکر کنم، آن چیز را نزدیک بینی‌ام می‌برم و بو می‌کشم، حتی درباره چیزهای نخوردنی هم همین کار را می‌کنم. یک نفس عمیق و به دنبال آن یک واکنش متناسب در اجزاء صورت. و این گاه کار دستم می‌دهد، چون جانب احتیاط را رعایت نمی‌کنم و تقریباً هر چیزی را بو می‌کشم. حتی وقتی از کنار آدم‌ها رد می‌شوم و این در تابستان عادت زننده‌ای است! دردناک‌ترین بخش ماجرا این است که، بو، برای من قوی‌ترین و شدید‌ترین عامل نوستالوژی است. می‌تواند مرا تا  مرز دیوانه‌ شدن به گذشته پرتاب کند و بازگشتش سخت خواهد بود چون همه روانم را درگیر می‌کند... از همین روست که خوشحالم که از برخی خاطرات تلخ زندگی‌ام هیچ بویی در مشامم نمانده.

من در آغاز ورود به یک شهر، شاید از کیلومترها مانده به آن، آن را می‌بویم. پس از آن است که می‌بینم، اول آسمان شهر را که طبیعتاً همه جا باید یک رنگ باشد- طیفی از آبی- اما نیست! چون رنگ‌ها هم لایه‌هایی دارند که مستقیماً با سلول‌های بینایی ما در ارتباط نیست بلکه با قلب ما و شرایط ما مرتبط است. بعد از آن است که صداها می‌آیند. برای مزه کردن یک شهر، عبور کردن از آن کافی نیست؛ اما من همیشه با اشتها وارد شهر می‌شوم و هر چیزی را می‌بلعم. از لحن و کشش‌های لهجه‌ای و حسی مردم تا صدای بوق یا آهنگ ماشین‌ها و البته نگاه مردم به خودمان. همه چیز همین است. بهشت و جهنم هم برای من بیش از هر چیزی، تفاوت بو دارند. 


پی‌نوشت مفصل: برای من این روزهای سرد زمستانی که هنوز آسمان بارش سخاوتمندانه‌اش را آغاز نکرده، روزهایی است با عطر بهارنارنج. روزهایی که هماره یک حس خوب با تو راه می‌رود، با تو چای می‌خورد، با تو کتاب می‌خواند. شاید از آن روی که پس از چندین سال دیگر مجبور نیستی... مجبور نیستی سر وقت از خانه بزنی بیرون، سر وقت به قرارت برسی، سر وقت درس بخوانی، مطلب بنویسی، امتحان بدهی. روزهای آزادی محض. روزهای بافتنی و  خیاطی و کاردستی و قلاب‌بافی و میهمانی و کتاب و کتاب و کتاب. روزهایی که بعد از مدت‌ها بالاخره می‌توانی با فراغ‌بال بروی خانه یک دوست خوب و با او از هر دری بگویی. می‌توانی خود را به یک فنجان چای با عطر بهارنارنج میهمان کنی و فکر کنی چه موهبت گران‌بهایی است این وقت‌داشتن.

حالم خوب است...

مثل بهار...

مثل بهارنارنج‌های دم عید...

الهام یوسفی
۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۲:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بژی۱ کوردستان (۱)

ما، بی‌رودربایستی، دل‌مان را و بخشی از وجودمان را در کردستان جا گذاشتیم. در پیچ‌و خم‌های اورامان، در کنار دریچه زریوار مریوان، در پاوه و سنندج. در پای سفره مهربان مردم کرد. آن‌چه بعد از این می‌آید اولین مجموعه عکس‌های سفر به کرمانشاه و کردستان است.

مسیر سفر ما این‌گونه بود:

از مشهد به ملایر - قطار
از ملایر به نهاوند- می‌نی‌بوس
از نهاوند به کرمانشاه- می‌نی‌بوس
از کرمانشاه به بیستون- ماشین سواری
از بیستون به صحنه- ماشین سواری
از کرمانشاه به جوانرود و قوری قلعه- می‌نی‌بوس
از قوری قلعه به پاوه- پراید محمد آقا از اهالی روستای قوری قلعه
از پاوه به مریوان - سواری
از مریوان به سنندج- می‌نی‌بوس
از سنندج به زنجان- اتوبوس
از زنجان به مشهد- قطار





محوطه مجموعه تاریخی بیستون - شهر بیستون، استان کرمانشاه



نقش برجسته کوه بیستون






آقای قاف، محو کوه بیستون



مجسمه هرکول، بیستون



دیوار خاطرات مرد قهوه‌چی در محوطه بیستون



کاروانسرای عباسی، بیستون



سراب صحنه،شهرستان صحنه، استان کرمانشاه





آقای قاف در حال تمشک‌چینی، سراب صحنه



آبشار سراب صحنه



گیوه‌های آقای قاف، که همه طول یازده روز سفر را مثل مرد دوام آورد و آخ نگفت!
کنار آبشار سراب صحنه


۱. زنده باد کردستان
الهام یوسفی
۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۲۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
هزار نکته باریک‌تر ز مو این‌جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند...


به نظر می‌رسد این بدترین زمان ممکن است برای آغاز به دوباره نوشتن در نیم‌پزی که از فرط بطالت دیگر حتی نیم‌پخته هم نیست. خام شده است دوباره، چون ما که در آستانه هفتمین سالگرد پیوندمان، هنوز به غایت خامیم! بدترین زمان است چرا که بیش از همه وقت، قلمم احساس خشکی و یخ‌زدگی دارد. اما این مقدمه کوتاه باشد برای آغازی به نوشتن دوباره، که شاید به واسطه‌اش این قلم جان دوباره بگیرد...

این‌بار می‌نویسیم، اما نه چونان اشتباه ناخواسته گذشته، در جایگاه یک معلم اخلاق و زندگی- که لاف گزافی است از سوی ما- بلکه در جایگاه یک دانش‌آموز خام و ابتدایی که هنوز در الفِ الفبای زندگی سخت، گیر افتاده است و محتاج معلم و معلم‌هایی که راه‌بلد باشند و دل‌سوز...

اعتراف می‌کنیم، نیم‌پز ما شاید زیاده از حدی که باید، نیمه پر لیوان زندگی مشترک یک زوج را به تصویر کشید. افراط کرد در نشان دادن آن تکه خوش‌آیند و مثبت زندگی. این را وقتی فهمیدم که در آینه وبلاگ دوستی که به مراتب زنده‌تر از من می‌نویسد، اشتباه ناخواسته خود را دیدم و دانستم من و او در هیاهوی زندگی‌های به‌بن‌بست خورده دور و برمان چه آتشی می‌سوزانیم با نشان دادن این نیمه پر! که شاید در زندگی ما- این نیمه پر- بیش از سایرین نبود، اما ما به عمد با نمای درشت نشانش می‌دادیم، که خواننده از چشیدنش طعم خوشی بر دهانش بماند. افسوس که ندانستیم شاید آه حسرتی از نهادش برآید...

و دانستیم هنر آن است که زندگی را آن گونه که هست به تصویر بکشیم با همه تلاطم‌ها و طوفان‌های، گاه جان‌کاه و با همه تنهایی‌های سخت عمیقش!


پ.ن: در این مدت بیکار نبوده‌ایم. دو همسفر این نیم‌پز با هم هم‌سفرتر شده‌اند در دیدار با دیار کوردستان. ردپای سفرنامه‌مان- لینک‌هایش- نشانه‌ای از بودنمان بود، که بودن برای من جز سفر کردن معنا ندارد.

پ.ن 2: بعد از اتمام پایان‌نامه که قصه پر غصه‌ای شده بود برایم، بیش از گذشته فرصت دارم به دنیا از زاویه‌ای زنانه‌تر بنگرم. پس شاید این بلاگ بیش از گذشته رنگ و لعاب حرف‌های یک زن را به خود بگیرد.




انارکی  از درخت باغچه کوچکمان که باد انداختش روی برگ‌های زرد حیاط
 و من نشاندمش در کاسه سفال ماهی‌نشان در جوار تلالؤ خورشید




این‌ یکی عکس کتابی است که اخیراً خواندمش،و چه کتابی...

معرفی‌اش از توانم خارج بود. خواستم به واسطه عکسش ادای دینی کرده باشم.

به گمانم پاییز بهترین زمان خواندن بار هستی است


الهام یوسفی
۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر