نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

۳ مطلب با موضوع «کودکی‌نویسی‌هایم» ثبت شده است

راستش پس از دو یادداشت که خرده‌خاطرات کودکی‌ام بود، قدری درنگ کردم که: آخرش چه خواهد شد؟! یعنی قرار است عده‌ای با این نوشته‌ها سرگرم شوند؟! من که بازیگر محبوب سینما نیستم که مردم کنجکاو بچگی‌هایم باشند. من تنها و تنها یک کتاب‌فروشم و نه حتی یک نویسنده. چرا که کمیت و کیفیت نوشته‌هایم به گونه‌ای نیست تا از خودم متشکر باشم! اما باور من این است که من همانم که در کودکی با زنبورها بازی می‌کرد و سرگرم می‌شد. من همانم که یک مگس فربه را زنده می‌گرفت و یک بالش را می‌کند و مقابل لانه‌ی مورچه‌ها می‌انداخت و تقلای زنده ماندنش را در میان آرواره‌های قدرتمند و مصمم مورچه‌ها نظاره می‌کرد. من دقیقا همانم که در فصل تابستان، ملخ زنده صید می‌کرد تا گریز و صیدشدن‌شان توسط مرغ‌ها و جوجه‌ها را تماشا کند! من پسری هستم که در تابستان‌های کودکی‌ام بارها و بارها به تماشای قطره آبی که از شیشه‌ی پنجره سُر می‌خورد، می‌نشستم و لذت می‌بردم! و...
و از دیگر سو چنین فکر می‌کنم که جوانان آینده، همانانی خواهند بود که کودکی‌شان را با ده‌ها شبکه تلویزیونی و ماهواره‌ای رقم زده‌اند. همانانی خواهند بود که کودکی و نوجوانی و جوانی‌شان با انبوهی از وسایل مدرن و تکنولوژیک همراه بوده و این‌ها کامیابی‌ها و ناکامی‌هایی –خواسته و ناخواسته- برایشان رقم زده. من عمیقا بر این باورم که شخصیتم برساخته از داشته‌ها و نداشته‌های دوران کودکیم است و همانی خواهم بود که داشته‌ها و نداشته‌های اکنونش را دارد. آن زمان شاید نهایت خواسته‌هایم در یک بازی «میکرو» - که از لحاظ گرافیکی و نرم‌افزاری حتی در حد بازی‌های یک گوشی معمولی موبایل هم نبود- خلاصه می‌شد که به آن نرسیدم و از شرم قسط و بدهی‌های پدرم شاید هیچگاه آن را بیان نکردم.۱


اینجا قصد تفاخر به کودکی‌هایم را ندارم؛ از طرفی هم نمی‌خواهم پیام اخلاقی به دیگران بدهم.
«...هرچه به عقب بر می‌گردیم سال‌ها سرشارتر و غنی‌تر از مفاهیم انسانی بوده است. دوران دلپذیر، شاد، شیرین و ساده‌ای بود آن صد سالی که گذشت؛ جوان و متهور، دورانی که زیباترین ردپاها را بر برف جهان نقش کرده است... کوره‌های آزادی هم حرارت‌شان را از دست دادند. کودکی دیگر آن شیرینی گذشته را نداشت. در آن دوران، تنها دغدغه مردم این بود که تکه سنگی، نه کاملا گرد، بلکه پخش را که آب آن را ساییده باشد بیابند تا بتوانند آن را با فلاخنی که از چرم کفش‌های کهنه تهیه شده پرتاب کنند. پس آن سنگ‌های خوب و آن سادگی کجا رفت؟»
این‌ها بخشی از فصل دوازدهم کتاب «شرق بهشت» «جان اشتاین بک» است؛ کتابی که در سال ۱۹۵۲ –حدود ۶۰سال پیش- نوشته شده. عجیب نیست این نگرانی انسان بر آینده خویش، که زمان و مکان هم نمی‌شناسد؟!
۲


پی‌‌نوشت:

۱.نمی‌دانم که آیا امکانات سخت‌افزاریم برای بازی نسبت به هم‌سن و سالانم کمتر بوده یا نه؟! و نمی‌توانم محاسبه و مقایسه دقیقی برای اسباب‌بازی‌هایی که داشته‌ام و آنچه همکلاسی‌ها و همسایه‌ها و دوستانم داشته‌اند، داشته باشم؛ اما در مجموع می‌توان گفت از این لحاظ چندان برخوردار نبودم. گو این‌که معدود اسباب‌بازی‌های دوران کودکیم مورد هجوم کنجکاوی‌هایم قرار می‌گرفت و چیزی از آن‌ها باقی نمی‌ماند!

۲. راستش این نوشته قرار بود مقدمه‌ای خرد باشد برای آن‌چه که وعده داده بودیم -درباره آن شب که در شمخال بر ما گذشت- بنویسیم اما ناگهان چنان فربه شد که جای نوشتن بر شمخال را تنگ کرد. پس حتما نوشتار بعدی را با نیم‌نگاهی به این یادداشت بخوانید.

زهیر قدسی
۲۷ دی ۹۲ ، ۱۸:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

***جوجه‌هایی که با من چریده‌اند!


**آن‌روزها یکی از سرگرمی‌های مهیج خانه، تیراندازی با تفنگ بادی کالیبر ۵.۵ بود. البته باز هم لازم به ذکر است که من به واسطه‌ی این سن و سال پایینم (کمتر از ۳سال و ۱۰ماه) از دست زدن به هرگونه سلاح سرد و گرمی محروم بودم. اما همراهی با پدر و برادرانم، خودش لذتی ویژه داشت. آن‌چه که من به یاد دارم نشانه‌گیری تخته‌چوبی بود که بر دیوار حیاط‌مان تکیه داده می‌شد و با گلوله‌ای غیر سربی -احتمالا از جنس فولاد- که در انتهایش پرزهای قرمزرنگی وجود داشت و مخصوص نشانه‌گیری روی سیبل بود، مورد هدف قرار می‌گرفت و بر جای-جای آن آثار فرو رفتن این گلوله بود، که البته تراکم این سوراخ‌ها در مرکز تخته‌چوب بیش‌تر می‌شد. نمی‌دانم جنس این تخته‌چوب چه بود اما خیلی مرد بود و پس از آن همه تیری که به آن شلیک شده بود، بعدها در دومین منزل مشهدمان نشیمن‌گاه تابی شد که پدر برای‌مان در راهرو خانه نصب کرد. یک لحظه‌ی پرشکوه هم از آن ایام در ذهنم نقش بسته، و آن زمانی بود که پدر اجازه داد با تکیه دادن تفنگ بر شیر آب کنار حوض و با همراهی و کمک او، افتخار چکاندن ماشه را در زمانی که اسلحه پیش‌تر توسط پدر به سوی سیبل هدف‌گیری شده بود، داشته باشم! البته به یاد ندارم که با این اوصاف تیر کلا به تخته چوب خورد یا نه اما نفس تیرپرانی برای یک بچه –آن هم به سن و سال من- واقعا باشکوه بود.

سه برادر!


**اما خاطره‌ای وجود دارد که از بچگی در گوش من خوانده‌اند و من با این‌که جزئیات خوبی(با توجه به سن و سالم) از آن زمان به خاطر دارم، هیچ به یاد ندارمش! ما در حیاط منزل‌مان در تربت، مرغ و خروس و جوجه داشتیم(توجه داشته باشید که من در ناخودآگاه ضمیرم به خانوم مرغه احترام بیش‌تری قائل می‌شوم و نامش را زودتر از آقاخروسه ذکر می‌کنم!). و قاعدتا بنده به مقتضای سنم، با ایشان هم‌بازی بوده‌ام. اما خاطره‌ای که اصلا به یاد ندارمش و به بنده نسبت داده‌اند، اعدام و حلق‌آویز نمودن هفت فقره جوجه در یک روز بوده! ببینید چند نکته در این داستان وجود دارد: یکی آن‌که خدا را شکر، خانواده‌ی ما از بزرگ و کوچک اصلا اهل دروغ نیستند و این موضوعی است که بنده را نسبت به وقوع این اتفاق مخوف، ظنین می‌کند. چون از هیچ‌یک از اعضای خانوده‌ام، نه پدر و مادرم و نه برادرانم هیچ به خاطر ندارم که دروغی به من گفته باشند. اما چیزی که وجود دارد این است که استعداد غلو و داستان‌پردازی در میان ما وجود داشته و دارد! پس در کیفیت و کمیت ماجرا جای تردید است! علی‌الخصوص اگر در نظر داشته باشیم که جناب خروس –علی‌الخصوص خروس‌های قدیم- این‌قدرها بی‌غیرت و بی‌همت نبوده که بگذارد یک بچه سه-چهارساله جوجه‌هایش را جلو چشمش خفه نماید. نکته‌ی دیگر این‌که مادرم از این ماجرا چیزی به خاطر ندارد و این در حالی است که راوی غیرغالی خانواده‌ی ما دقیقا ایشان هستند، و از طرفی مسلما ایشان نسبت به چنین جنایتی نمی‌توانسته بی‌تفاوت باشد. اما به هرحال تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها! حتم دارم چیزکی بوده و از خداوند تبارک و تعالی به خاطر آن طلب عفو و بخشش می‌کنم.


چیزی که من از آن زمان به یاد دارم و از قضا اهالی خانواده به یاد ندارند، داستان بامزه‌ای است که از این قرار است: ما همسایه‌ی دیوار به دیواری داشتیم به نام آقای خلیلی که در ترمینال کار می‌کرد، ایشان دو قطعه دختر داشت (جهت شفاف‌سازی اذهان لااقل پنج-شش سالی از من بزرگ‌تر بودند!) که درخانه‌شان مرغابی داشتند و به یاد دارم که گاهی آن‌ها را در حوض آب رها می‌کردند و مرغابی‌ها هم به زیبایی شنا می‌نمودند. من هم از همان زمان اعتقاد داشتم که استعداد، ذاتی نیست و پرورش دادنی است! با خودم گفتم که چرا مرغ و خروس‌های ما یاد نگیرند شنا کنند! قاعدتا شنا برای سلامتی و تناسب هیکل‌شان هم خوب است، این شد که به فکرم خطور کرد که روی یکی از جوجه‌ها یا مرغ‌ها کار کنم و شنا یادش بدهم. تصویر تقلای آن موجود بیچاره را تقریبا به خاطر دارم ولی به یادم نیست که سرنوشت آن موجود چه شد، مُرد یا نه؟!


پینوشت:

۱. راستش قرار بود که خاطرات مربوط به تربتم در همان یادداشت قبلی به اتمام برسد اما قدری از خاطرات خواندنی مربوط به آن ایام به یادم آمد که خدا را از این بابت سپاس‌گذارم. البته توجه داشته باشید که تربت سهم ویژه‌ای در خاطرات کودکی‌ام دارد؛ اما خاطرات پس از این نوشتار -اگر چیزی از قلم نیانداخته باشم- مربوط به وقت‌گذرانی‌های تابستانی‌ام در تربت و در منزل مادربزرگم می‌شود.

۲. اگر خاطر مبارک‌تان باشد وعده داده بودم که تصویر سه‌نفره‌مان را هم با اجازه‌ی بزرگ‌ترها(!) در این صفحه بگذارم که گذاشتم! هرگونه سوءاستفاده، طبق قوانین صنفی، پیگرد شدید قانونی خواهد داشت!

۳. در ضمن اگر دوست دارید تا این خاطره‌نویسی‌ها ادامه یابد تا جایی که ممکن است تشویق کنید، وگرنه ممکن است که تو کف ادامه‌اش بمانید!

۴. هرگونه پس‌نهاد و پیش‌نهاد مورد بررسی قرار می‌گیرد.

زهیر قدسی
۲۸ دی ۹۱ ، ۱۹:۲۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ نظر

پیش‌نوشت:

۱. آن زمان که نیم‌پز را بار گذاشتم به هیچ عنوان چنین نیتی نداشتم تا با شرح کودکی‌هایم حوصله‌تان را سر برم. با این‌که دست‌نوشته‌هایی از سفرهایم نیز وجود داشت اما هیچ‌کدام را مناسب آغاز نیم‌پز نمی‌دیدم. رفته-رفته این وسواس می‌رفت تا بالکل بی‌خیال نیم‌پز شوم؛ پس «من شر الوسواس الخناس»ی خواندم و از کودکی‌هایم نوشتم که بیش‌تر در معرض خطر نسیان و فراموشی بود. بماند که شیرینی روزگار کودکی اشتهای قلم را باز می‌کند برای نوشتن!

۲. در این مجموعه نوشته‌ها از دوستانی نام برده‌ام و خاطراتی از ایشان نوشته‌ام که شاید احیانا به هر دلیلی مایل به حضور در دفتر خاطرات من نبوده‌اند، از همه‌ی ایشان علی‌الخصوص برادرانم و پدر و مادر عزیزم  حلالیت می‌طلبم و پیشاپیش بر کرم‌شان شکر می‌گویم.

۳. همچنین از همسرم به خاطر شوق فراوانی که برای حضور در خاطرات کودکیم داشته اما تقدیر خداوندی مانع این امر شده، حلالیت ویژه می‌طلبم!

۴. اگر در قلمم نارسایی و نازیبایی مشاهده نمودید، به لطف خویش ببخشید و به کرم‌تان به نقدش گیرید تا کژی‌هایش هموار شود و دست‌نوشته‌های بعدی همراه‌تر شوند.



**طعم ترش تربت!


**زندگی‌ام در تربت حیدریه آغاز شد و تا چهار سالگی نیز در همان‌جا بودم. بدیهی است خاطرات کم و مبهمی از آنجا دارم اما همان‌ها به گونه‌ای برایم افتخارآمیز است، چنان‌که یک کلکسیونر و عتیقه‌جمع‌کن به آن چیزها که قدیمی‌ترند تعلق خاطر بیش‌تری دارد، ولو این‌که آن شئ، مهمل و بی‌فایده به نظر برسد!

خاطراتی که از آن سال‌ها دارم برایم مختصر و شیرین است. تصویر دقیقی از خانه‌مان ندارم، یعنی از اتاق‌ها و پستوهای آن خانه، نقشه‌ای نیز در ذهن ندارم اما لحظاتی از آن‌ها در ذهنم ضبط شده.

**یکی از آن لحظات شمشیربازی‌هایی بوده که ما برادرها به ضمیمه‌ی بچه‌های همسایه داشتیم. شمشیرهای خودساخته‌ی چوبی، که از ضمیمه و عمود نمودن قطعه‌چوب کوچکی به یک قطعه چوب صاف بزرگ‌تر -به وسیله‌ی میخ- به دست می‌آمد. آن زمان این اسباب‌بازی را چنان‌که یادم است همه‌ی هم‌سایه‌هامان داشتند، انتهای شمشیر چوبی‌مان را هم -قاعدتا با چاقو- قدری تیز می‌کردیم که وجاهتی به عنوان شمشیر داشته باشد! اما به خاطر دارم که پدرم، که به واقع هنرمند بود و از هیچ همه چیز می‌ساخت، شمشیری یک‌پارچه و خوش‌تراش برای یکی از ما برادرها (گمان نکنم برای من!) ساخته بود که مایه‌ی غبطه برای دیگران و لذت و غرور برای صاحبش می‌شد. تصویر آن شمشیر که مربوط به سه یا چهار سالگی‌ام می‌شد همچنان در ذهنم منقوش است. هنوز احساس غروری که هنگام در دست گرفتن آن در دستم، نصیب من می‌شد را به خاطر دارم. یادم است در حیاط بزرگ خانه‌مان که درخت‌های گوناگونی داشت و فضایی مناسب برای بازی‌های جمعی بود، با همسایه‌ها شمشیربازی می‌کردیم و سمت‌های لشکری و کشوری هم به شکلی میان بچه‌ها توزیع می‌شد و البته به یاد ندارم که من با آن سن و سال سمتی نصیبم شده باشد، اما همین‌که بچه‌ی سه-چهار ساله را در بازی‌هاشان راه می‌دادند جای سپاس و تشکر داشته! چون دیگران شاید از من چهار تا ده سال رشیدتر و بزرگ‌تر بودند. لازم به ذکر است که برادر بزرگ‌ترم «عابس»، نه‌سال و پس از آن «یاسر»  پنج سال از من بزرگ‌ترند.

جالب آن‌که آن زمان، عموم سرگرمی‌ها با ابزارهای خودساخته بود و اسباب‌بازی‌های بازاری تجملاتی و اشرافی به نظر می‌رسید. به یاد دارم که برای یکی از بچه‌های کوچه، شمشیر پلاستیکی ساده‌ای به رنگ صورتی و با غلافی آبی‌رنگ گرفته بودند، که واقعا چیز ساده‌ای بود و بعدها همه‌گیر شد، و این غبطه‌ی بچه‌های آن روزگاران بود.


بچگی‌هایم

**تصویر دیگری که در ذهن دارم بالا رفتن یک عقرب از کنج اتاق‌مان بود، در حالی‌که برادرم عابس، به دیوار تکیه داده بود و دقیقا آن تصویر که از پشت سر او عقرب با آن هیبت مخوفش و فریادی که هنگام رویت شدنش کشیدم در خاطرم است! کلا آن‌قدرها هم دیدن عقرب چیز غیر طبیعی‌ای نبوده، چون خانه‌های آن‌جا و در آن زمان، به واسطه‌ی انبارها و شیروانی‌های متروک و تاریک و نم‌ناک، برای زندگی موجوداتی از این دست، مکانی مناسب محسوب می‌شده، شاید خیلی ایمن‌تر از حیات وحش‌های امروزی! موجوداتی از قبیل مارمولک و به قول تربتی‌ها کِلپِسِه نیز آمدگاه مناسبی داشتند. البته تصویر کوتاهی از دیدن یک بُزمَجّه (موجودی شبیه مارمولک اما بزرگ‌تر و با رنگی تیره‌تر) در مستراحی (واقعا چگونه به دستشویی‌های آن زمان که محل آمد و شد چنین موجوداتی بوده، محل استراحت می‌گفتند؟!) از روستاهای تربت در ذهن دارم که از خاطرات هیجان‌انگیز کودکی‌ام محسوب می‌شوند.

**تصویر دیگری که از کودکی‌ام دارم درخت زرشک و آلبالویی بود که در باغچه‌مان واقع می‌شد. از درخت آلبالو، طعم ترش‌اش در کامم مانده است و مرباهایی که مادرم می‌پخت و از درخت زرشک‌مان زنبورهایی که پیرامونش وزز می‌زدند! البته من چیزی یادم نیست اما برادرانم چنین می‌گویند که زنبورهای زردرنگ نر را –که فاقد نیش بودند- چگونه شناسایی و شکار می‌کردند و با آن‌ها سرگرم می‌شدند و گاهی در قوطی کبریت محبوس می‌کردندشان و در کلاس درس برای ایجاد هرج و مرج، رهاشان می‌کردند! البته بعدها نیز، من این سنت را، یعنی شکار زنبورهای نر را، در باغچه خانه‌ی مادربزرگ -پیرامون درخت فلفل‌سیاه- ادامه دادم اما در تابستان‌ها وقتی که برای گذراندن تعطیلات تابستانی از مشهد به تربت و به خانه‌ی مادربزرگ می‌آمدیم و در آن‌جا طی زمان می‌کردیم. البته خواننده‌ی محترم دچار کنجکاوی بی‌جا نشود! زنبورهای نرِ زردرنگ به واسطه‌ی همین پلاس و علاف بودن‌شان پیرامون برخی گیاهان و به واسطه‌ی درشت‌تر بودن حلقه‌های سیاه‌رنگ اطراف بدن‌شان، شناسایی و اسیر می‌شدند. البته زنبورهای نر قدری خپل‌تر و چاق‌تر نیز بودند ولی گمان نمی‌کنم که این تفاوت‌ها برای بچه‌های امروزی قابل ملاحظه و شناسایی باشند.

**یکی از سرگرمی‌های هیجان‌انگیز آن‌روزها این بود که در حفره‌ای که در میان بن‌بست محله‌مان قرار داشت -مقابل منزل بی‌بی‌جان فروتن- شیشه‌ای که نیمی از آن با آهک پر شده بود را قرار می‌دادیم و پس از آن در یک حرکت فوری داخل آن آب می‌ریختیم و درب شیشه را محکم می‌بستیم و از آن چند قدم فاصله می‌گرفتیم و منتظر فعل و انفعالات شیمیایی می‌شدیم و بعد از چند لحظه... جیرینگ... یا بوم... یا پوع... صدایش یادم نیست اما ترکیدنش را خوب یادم است. هیبت داشت!


اگر خدا بخواهد ادامه دارد...

پی‌نوشت:

۱. تصویر میان نوشته‌ها -همان کودک خنده‌رو- از معدودترین و شفاف‌ترین تصاویری است که از کودکی‌های نگارنده در آلبوم خانوادگی موجود است. البته بانمک بودن این چهره‌ی معصوم حتی از سوی حسودان و تنگ‌نظران، قابل انکار نیست(!) اما بی‌شک لطف این عکس به همراهی تصویر دو برادر بزرگ‌ترم است که این وقت شب، فرصت رخصت‌طلبی برای درج‌شان موجود نبود. بنابراین درصورت رضایت کتبی دیگر صاحبان این عکس، در پست بعدی، این تصویر را به صورت اکمل مشاهده خواهید نمود، انشاالله!

۲. در میان این خاطرات اگر مدد خدا همراه باشد، سفرنویسی‌هایم را نیز قرار خواهم داد.

زهیر قدسی
۱۴ دی ۹۱ ، ۰۱:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ نظر