نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

خرده خاطرات کودکی - ۰۱

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۱، ۰۱:۱۳ ق.ظ

پیش‌نوشت:

۱. آن زمان که نیم‌پز را بار گذاشتم به هیچ عنوان چنین نیتی نداشتم تا با شرح کودکی‌هایم حوصله‌تان را سر برم. با این‌که دست‌نوشته‌هایی از سفرهایم نیز وجود داشت اما هیچ‌کدام را مناسب آغاز نیم‌پز نمی‌دیدم. رفته-رفته این وسواس می‌رفت تا بالکل بی‌خیال نیم‌پز شوم؛ پس «من شر الوسواس الخناس»ی خواندم و از کودکی‌هایم نوشتم که بیش‌تر در معرض خطر نسیان و فراموشی بود. بماند که شیرینی روزگار کودکی اشتهای قلم را باز می‌کند برای نوشتن!

۲. در این مجموعه نوشته‌ها از دوستانی نام برده‌ام و خاطراتی از ایشان نوشته‌ام که شاید احیانا به هر دلیلی مایل به حضور در دفتر خاطرات من نبوده‌اند، از همه‌ی ایشان علی‌الخصوص برادرانم و پدر و مادر عزیزم  حلالیت می‌طلبم و پیشاپیش بر کرم‌شان شکر می‌گویم.

۳. همچنین از همسرم به خاطر شوق فراوانی که برای حضور در خاطرات کودکیم داشته اما تقدیر خداوندی مانع این امر شده، حلالیت ویژه می‌طلبم!

۴. اگر در قلمم نارسایی و نازیبایی مشاهده نمودید، به لطف خویش ببخشید و به کرم‌تان به نقدش گیرید تا کژی‌هایش هموار شود و دست‌نوشته‌های بعدی همراه‌تر شوند.



**طعم ترش تربت!


**زندگی‌ام در تربت حیدریه آغاز شد و تا چهار سالگی نیز در همان‌جا بودم. بدیهی است خاطرات کم و مبهمی از آنجا دارم اما همان‌ها به گونه‌ای برایم افتخارآمیز است، چنان‌که یک کلکسیونر و عتیقه‌جمع‌کن به آن چیزها که قدیمی‌ترند تعلق خاطر بیش‌تری دارد، ولو این‌که آن شئ، مهمل و بی‌فایده به نظر برسد!

خاطراتی که از آن سال‌ها دارم برایم مختصر و شیرین است. تصویر دقیقی از خانه‌مان ندارم، یعنی از اتاق‌ها و پستوهای آن خانه، نقشه‌ای نیز در ذهن ندارم اما لحظاتی از آن‌ها در ذهنم ضبط شده.

**یکی از آن لحظات شمشیربازی‌هایی بوده که ما برادرها به ضمیمه‌ی بچه‌های همسایه داشتیم. شمشیرهای خودساخته‌ی چوبی، که از ضمیمه و عمود نمودن قطعه‌چوب کوچکی به یک قطعه چوب صاف بزرگ‌تر -به وسیله‌ی میخ- به دست می‌آمد. آن زمان این اسباب‌بازی را چنان‌که یادم است همه‌ی هم‌سایه‌هامان داشتند، انتهای شمشیر چوبی‌مان را هم -قاعدتا با چاقو- قدری تیز می‌کردیم که وجاهتی به عنوان شمشیر داشته باشد! اما به خاطر دارم که پدرم، که به واقع هنرمند بود و از هیچ همه چیز می‌ساخت، شمشیری یک‌پارچه و خوش‌تراش برای یکی از ما برادرها (گمان نکنم برای من!) ساخته بود که مایه‌ی غبطه برای دیگران و لذت و غرور برای صاحبش می‌شد. تصویر آن شمشیر که مربوط به سه یا چهار سالگی‌ام می‌شد همچنان در ذهنم منقوش است. هنوز احساس غروری که هنگام در دست گرفتن آن در دستم، نصیب من می‌شد را به خاطر دارم. یادم است در حیاط بزرگ خانه‌مان که درخت‌های گوناگونی داشت و فضایی مناسب برای بازی‌های جمعی بود، با همسایه‌ها شمشیربازی می‌کردیم و سمت‌های لشکری و کشوری هم به شکلی میان بچه‌ها توزیع می‌شد و البته به یاد ندارم که من با آن سن و سال سمتی نصیبم شده باشد، اما همین‌که بچه‌ی سه-چهار ساله را در بازی‌هاشان راه می‌دادند جای سپاس و تشکر داشته! چون دیگران شاید از من چهار تا ده سال رشیدتر و بزرگ‌تر بودند. لازم به ذکر است که برادر بزرگ‌ترم «عابس»، نه‌سال و پس از آن «یاسر»  پنج سال از من بزرگ‌ترند.

جالب آن‌که آن زمان، عموم سرگرمی‌ها با ابزارهای خودساخته بود و اسباب‌بازی‌های بازاری تجملاتی و اشرافی به نظر می‌رسید. به یاد دارم که برای یکی از بچه‌های کوچه، شمشیر پلاستیکی ساده‌ای به رنگ صورتی و با غلافی آبی‌رنگ گرفته بودند، که واقعا چیز ساده‌ای بود و بعدها همه‌گیر شد، و این غبطه‌ی بچه‌های آن روزگاران بود.


بچگی‌هایم

**تصویر دیگری که در ذهن دارم بالا رفتن یک عقرب از کنج اتاق‌مان بود، در حالی‌که برادرم عابس، به دیوار تکیه داده بود و دقیقا آن تصویر که از پشت سر او عقرب با آن هیبت مخوفش و فریادی که هنگام رویت شدنش کشیدم در خاطرم است! کلا آن‌قدرها هم دیدن عقرب چیز غیر طبیعی‌ای نبوده، چون خانه‌های آن‌جا و در آن زمان، به واسطه‌ی انبارها و شیروانی‌های متروک و تاریک و نم‌ناک، برای زندگی موجوداتی از این دست، مکانی مناسب محسوب می‌شده، شاید خیلی ایمن‌تر از حیات وحش‌های امروزی! موجوداتی از قبیل مارمولک و به قول تربتی‌ها کِلپِسِه نیز آمدگاه مناسبی داشتند. البته تصویر کوتاهی از دیدن یک بُزمَجّه (موجودی شبیه مارمولک اما بزرگ‌تر و با رنگی تیره‌تر) در مستراحی (واقعا چگونه به دستشویی‌های آن زمان که محل آمد و شد چنین موجوداتی بوده، محل استراحت می‌گفتند؟!) از روستاهای تربت در ذهن دارم که از خاطرات هیجان‌انگیز کودکی‌ام محسوب می‌شوند.

**تصویر دیگری که از کودکی‌ام دارم درخت زرشک و آلبالویی بود که در باغچه‌مان واقع می‌شد. از درخت آلبالو، طعم ترش‌اش در کامم مانده است و مرباهایی که مادرم می‌پخت و از درخت زرشک‌مان زنبورهایی که پیرامونش وزز می‌زدند! البته من چیزی یادم نیست اما برادرانم چنین می‌گویند که زنبورهای زردرنگ نر را –که فاقد نیش بودند- چگونه شناسایی و شکار می‌کردند و با آن‌ها سرگرم می‌شدند و گاهی در قوطی کبریت محبوس می‌کردندشان و در کلاس درس برای ایجاد هرج و مرج، رهاشان می‌کردند! البته بعدها نیز، من این سنت را، یعنی شکار زنبورهای نر را، در باغچه خانه‌ی مادربزرگ -پیرامون درخت فلفل‌سیاه- ادامه دادم اما در تابستان‌ها وقتی که برای گذراندن تعطیلات تابستانی از مشهد به تربت و به خانه‌ی مادربزرگ می‌آمدیم و در آن‌جا طی زمان می‌کردیم. البته خواننده‌ی محترم دچار کنجکاوی بی‌جا نشود! زنبورهای نرِ زردرنگ به واسطه‌ی همین پلاس و علاف بودن‌شان پیرامون برخی گیاهان و به واسطه‌ی درشت‌تر بودن حلقه‌های سیاه‌رنگ اطراف بدن‌شان، شناسایی و اسیر می‌شدند. البته زنبورهای نر قدری خپل‌تر و چاق‌تر نیز بودند ولی گمان نمی‌کنم که این تفاوت‌ها برای بچه‌های امروزی قابل ملاحظه و شناسایی باشند.

**یکی از سرگرمی‌های هیجان‌انگیز آن‌روزها این بود که در حفره‌ای که در میان بن‌بست محله‌مان قرار داشت -مقابل منزل بی‌بی‌جان فروتن- شیشه‌ای که نیمی از آن با آهک پر شده بود را قرار می‌دادیم و پس از آن در یک حرکت فوری داخل آن آب می‌ریختیم و درب شیشه را محکم می‌بستیم و از آن چند قدم فاصله می‌گرفتیم و منتظر فعل و انفعالات شیمیایی می‌شدیم و بعد از چند لحظه... جیرینگ... یا بوم... یا پوع... صدایش یادم نیست اما ترکیدنش را خوب یادم است. هیبت داشت!


اگر خدا بخواهد ادامه دارد...

پی‌نوشت:

۱. تصویر میان نوشته‌ها -همان کودک خنده‌رو- از معدودترین و شفاف‌ترین تصاویری است که از کودکی‌های نگارنده در آلبوم خانوادگی موجود است. البته بانمک بودن این چهره‌ی معصوم حتی از سوی حسودان و تنگ‌نظران، قابل انکار نیست(!) اما بی‌شک لطف این عکس به همراهی تصویر دو برادر بزرگ‌ترم است که این وقت شب، فرصت رخصت‌طلبی برای درج‌شان موجود نبود. بنابراین درصورت رضایت کتبی دیگر صاحبان این عکس، در پست بعدی، این تصویر را به صورت اکمل مشاهده خواهید نمود، انشاالله!

۲. در میان این خاطرات اگر مدد خدا همراه باشد، سفرنویسی‌هایم را نیز قرار خواهم داد.

۹۱/۱۰/۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰

نظرات  (۱۱)

سلام
میگم چه جوریاس
خداوکیلی چه جوری شما 4سالگیتون رو به یاد میارین

بابا ایول
حالا ما 5،6سالگی ام رو یه ذره یاد دارم
از خونه ی مادربزرگ با اون حیاط باحال اش و تنوری که مادربزرگ ام توش برامون نون می پخت
حالا اون خونه دیگه تبدیل به ویرونه شده
ینی از وقتی که مادربزرگ مون رفت برحمت خدا دیگه برکت و رحمت و ... رفت.
حالا ما موندیم و یک روستا بنام ابرده که جمعه های تابستون ملت میریزن برا تفریح
حالشو می برن
بعضیا هم فاتحش رو میخونن!!!
!!!دوواد
پاسخ:
سلام.

واقعا فکرشو نمی‌کردم که بعد از این‌همه تاخیر در بروزرسانی وبلاگم، کسی در ساعات اولیه برام نظر بزاره!

اما دقیق که محاسبه کردیم تازه چند ماه تا چهارسالگیم باقی مونده بوده که آمدیم مشهد!
ممنون که سر زدی، انشالا یک پس دیگه هم از خاطرات تربتم خواهم نوشت!
اقا کی گفته بچه های امروزی قدرت تشخیص زنبور نر ندارند!من خودم یکی از شیرین ترین خاطرات دوران دبستانم این بود که انواع حشرات و موجودات هراس اور را در کلاس درس ازاد میساختم!
تازه فقط زنبور نبود که ملخ و عنکبوت وحتی سوسک را هم اضافه کنید!!
و خدایی عکس با نمکی است!
رضایت کتبی!
اقای قدسی برادرتان یعنی ان یکی اقای قدسی یعنی همان اقای عابس قدسی خیلی جوانتر از سنشان به نظر میرسند یعنی اصلا بهشون نمیاد نه سال از شما بزرگتر باشند!یا شما زودپیر شده اید یا ایشان جوان مانده اند!!
پاسخ:
خوب خدا رو شکر که هنوز نسل این بچه‌ها منقرض نشده! به کارتون ادامه بدید!
بعله دیگه:
هرکه در این دیر مقرب‌تر است، زودتر پیر می‌شود...!!!
۱۸ دی ۹۱ ، ۰۰:۱۹ امیر کریمی گنابادی
با عرض سلام و ارادت فراوان ، از نوع دوستانه و احتمالاً خالصانه !
خسته نباشید .
یادداشتتون فوق العاده زیبا بود . ( بخصوص پیش نوشت هاش )
امیدوارم که نیم پز را با قدرت ادامه بدید .
دعایمان کنید ...
-------------------------------------------------------
بزرگی میگفت که جواب احتیاج و التماس ، استجابت است نه احتیاج و التماس . پس در جواب « التماس دعا » باید گفت چشم !!

پاسخ:
سلام. ممنون از لطف و حضورتون!
چشم!
۱۸ دی ۹۱ ، ۰۱:۳۱ دانشمندی
با عرض سلام وخدا قوت
خیلی جالب و زیبا نوشته بودید
انشاالله همیشه موفق باشین
پاسخ:
با عرض سلام و خسته نباشید.
باورم نمی‌شه حسابدار سحرخیز مجموعه کتاب آفتاب، ساعت 1:31 بامداد پای نت باشه!
ممنون.
۱۸ دی ۹۱ ، ۱۱:۳۵ یاسر عرب
سلام
زهیر جان یعنی اینجا دیگه خوراک و پاتوق من جور شد هاااااا
مرسی
پاسخ:
سلام
خوشحالم که سر زدید!
ممنون.
۱۹ دی ۹۱ ، ۰۱:۱۰ دانشمندی
سلام
آقای قدسی اگه من فردا با تاخیر اومدم مشخصه که چشم خوردم و ...

سلام

نوشته هاتون جالب بود ان شا لله ادامه بدید...

پاسخ:
سلام
خیلی ممنون!
۲۱ دی ۹۱ ، ۰۸:۵۵ سید مصطفی خاتمی
سلام زهیرجان! عالی بود؛ معرکه. هنر داشته باشی که داری (و البته کمی وقت و حوصله) از دل همین خاطرات داستانهای کوتاه زیبایی در می آید. گرچه این خاطرات و تجربیات برای داستان بلند و رمان نیز به کار می آید. بنویس؛ بنویس و ادامه بده. ماشاءالله قلمت هم خیلی فاخر و جذاب شده و در عین حال روان.
پاسخ:
سلام و عرض ارادت.
خیلی آدمو هیجان‌زده می‌کنین!
از باب اطلاع عرض کنم که تا کنون چند قسمت دیگر از این مجموعه، نوشته و آماده قرار گرفتن در صفحه است.
ممنون.
۲۵ دی ۹۱ ، ۲۳:۲۲ دانشمندی

سلام

حداقل بگین چند روز دیگه باید منتظر باشیم؟

حداقل آنچه خواهید خواند (مثل فیلم ها) بذارید تا کل متن بذارین

پاسخ:
سلام

شخص منتظر "کی؟" نمی‌گه؛ دعا می‌کنه تا زودتر روز موعود برسه! (خیلی از خود متشکرانه بود؟!)

ایده‌ی خوبیه شاید اجرایی کردیمش!

سلام

از وقتی پایم را از فروشگاه بیرون گذاشتم ولع خواندن خاطراتت توی وجودم وول می‌خورد.

«جالب‌انگیزمندناک» بود! 

راستی آنهایی که کودکی‌شان را توی روستا نبوده‌اند، چیزی برای گفتن دارند؟!

پاسخ:
سلام

خدا رو شکر، ممنون از لطف و نظر و نقدی که داشتی! با انتقادت موافقم! اگر بیش‌تر وقتی بذ
اری و اعلام کنی مایه‌ی امتنان است.
سلام

1- این رو به منزله رضایت کتبی من برای درج کامل عکس منظور کن. ولی یادت باشه تا همینجاشم بدون اجازه، عکس گوش و انگشتام رو انداختی!

2- به مشخصات زنبورهای نر شاخکهای بلند رو اضافه کن. یادش بخیر روزی که به خاطر ول کردن زنبورهای نر در کلاس چهارم دبستان، چه آشوبی که به پا کردم و به خاطرش از کلاس اخراج هم شدم!! :)
پاسخ:
و علیک سلام.
به به! مشرف فرمودید نیم‌پز رو!
خدا رو شکر، رضایت کتبی رو هم گرفتیم! اون گوش و انگشت‌ها هم شبیه گوش و انگشت‌های شماست وگرنه مال یکی دیگه است!

بعله یادش بخیر!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی