نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

باز هم سکانس اضافه (چهارمین)

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۲۹ ب.ظ

رنگ‌+ قلم‌مو، برای روزهای خاکستری!


* چه‌قدر هنر حال آدم را خوب می‌کند، رنگ‌ها و رنگ‌ها...در این زمانه خاکستریِ سیاه و سفید!

قلم‌مو را که آغشته می‌کنی به  رنگ و می‌کشی روی گونه‌های یک کوزه ساده سفالی، یادت می‌افتد روحت گوشه دیگری هم دارد، گوشه‌ای فراموش شده که گم‌اش کرده‌ای و باید از لابه‌لای گل‌های هزار نقش قالی دستباف لاکی و قدیمی پیدایش کنی! آن‌وقت است که باز هم یادت می‌افتد که خداوند از اقیانوس لایتناهی آفرینشش، نمی نیروی خلق زیبایی را به تو بخشیده، تا خودت را و جهانت را زیبا کنی!

آن روزها که از سر اضطراب و دلواپسی ناشی از روزهای سخت پایان‌نامه‌نگاری و کار و ...، از سر اندوه‌های بی‌دلیل، نشستم پای این کوزه و طرحی کشیدم رویش و بعد هم رنگ ساختم و رنگ به رنگ رویش رنگین‌کمانی از بته‌جقه نقاشی کردم، فکرش را هم نمی‌کردم که وقتی به آن می‌نگرم، در روزهای اندوه‌های بی‌دلیل، حالم این‌همه خوب شود...





پ.ن۱: البته که این قلم‌‌موزدنی ناشیانه بود و از سر تفنن و بازی با رنگ...که هنر را باید سپرد به اهلش. تنها دوست داشتم بگویم آدمی باید برای آن گوشه خاموش روحش فکری بکند وگرنه خموده و خسته خواهدشد. بیشتر البته سخنم با خانم‌هاست، حتی اگر در اوج گرفتاری‌اند، درس و کار و خانه‌داری و فعالیت اجتماعی و...روزی خواهند فهمید که روحشان آب‌پاشی می‌خواهد، وگرنه در هزارتوی زندگی به درد مزمن این روزها دچار خواهد شد...به افسردگی تلخ!

پ.ن۲: هرکس لابد چیزی را دوست می‌دارد از این هفت هنر، که از هفت فزونند البته، باید گشت و پیدا کرد، دوربرتان را نگاه کنید شاید کوزه‌ای قدیمی در انتظار دستانی‌ست تا رنگ زندگی بپاشد رویش! و به واسطه آن رنگی بپاشید روی زندگی...


۹۲/۰۸/۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰
الهام یوسفی

نقاشی روی سفال

نظرات  (۸)

وقتی از رویاهای تلخ و کابوس های شیرین به تنگ می آیی،

وقتی حسی غریب پرمیزند و بر درخت جانت منزل می گزیند،

وقتی سرشار از گفتنی اما واژه ای نمی یابی،

وقتی سرشار از واژه ای اما آشنایی برای شنیدن نیست،

وقتی آشنایت غریبگی میکند و سنگ صبورت ناشکیب میشود،

آن دم که مدام با خودت زمزمه میکنی؛سکوت کن وقتی هیچکس لایق شنیدن نیست،

گاهی گردش چرخ سفال،

ترنم یک ترانه،

نوای سازی،

پیج و تاب قلم نی بر صفحه کاغذی،

یا نوازش قلم مو بر تن کوزه ای،

تیغ لطیفی میشود انگار برای حجامت روحت و قطره قطره خون سیاه و غلیظ دلمردگی را بیرون میکشد از روزنه ای که رو به رهایی گشوده ای...

 

سلام،

تماشای کوزه ی قشنگتون آرامشی غریب و نجیب با خودش به همراه میاره،آرامشی که بخش عمده ای از اون مدیون همین ساده گی و به قول شما ناشیانه بودنه.آرامشی که تو این روزهای پر تلاطم من رو با خودش به گذشته برد:

سه ماه بیشتر طول نکشید تا بفهمم نقاش خوبی نمیشم،اون روزها مثل الان خونه آقابزرگ زندگی میکردیم،یه خونه قدیمی کاهگلی با طاق های ضربی.دیوارهای حمامی که بعدها به خونه اضافه شده بود سیمانی بود،سیمان سفید.یه روز باقی رنگ هامو ریختم روی پالت و دیوارهای حمام رو مزین به شعرهای سهراب کردم.خطاطی-البته از نوع ناشیانه اش- انگار بیشتر با مزاج روحم سازگار بود.تا مدت ها روح و جسم اهل خونه با هم توی اون حمام شسته میشد.چند سال بعد روزی که اون کارگر افغانی با پتکش به دیوارهای حمام میکوبید تا خونه شکل تازه ای به خودش بگیره،انگار یه تیکه از روح من زیر آوار اون واژه های رنگ رنگ جا موند.

به سراغ من اگر می آیید،پشت هیچستانم.

پوزش بابت تصدیع،

پایدار و برقرار باشید.

پاسخ:
سلام!
شرمنده‌ام که دیر پاسخ‌تان را می‌دهم. از آن روی که شاید به واقع سخت است برای شما و کلام‌تان پاسخی در خور یافتن! هم برای من و هم آقای قاف.
من را هم به گذشته پرتاب کردید با خاطراتتان.
این نوشته‌ها واقعا حیف است در سبد نظرات این وبلاگ نیم‌پخته بماند! اگر چه انگار دارد این سبد را سنگین‌ می‌کند از معانی و واژگان غیرقابل توصیف. و این مرا به وجد می‌آورد.
این روزها گاهی از دوستانی که آدرس وبلاگم را به آن‌ها می‌دهم، می‌خواهم حتما سری به نظرات کودک شرقی بزنند. تا هم وزانت این وبلاگ را به واسطه نوشته‌های شما زیاد کنم و هم مفتخر شوم به داشتن چنین مخاطب فرهیخته‌ای...زبان قاصر است!
یا حق
سلام بانوی عزیز. امیدوارم نظر ندادنم رو به عنوان نخوندن خاطرات زیباتون برداشت نکنید. در اولین دقایق بعد از به روز رسانی وبلاگتون هر دو مطلب و خوندم. اما چون با گوشی میام نت، نظر دادن خیلی سخته... اما در مورد هنر زیباتون... بته جقه بسیار عمیق هنر ایرانی رو نشون میده، و چه بهتر که توسط یک بانوی هنرمند ایرانی نقش زده بشه... من هم در میان امواج خلیج فارس گرفتار شدم، اما با حس کردن پشت و پناهی مثله پدرم، سعی کردم خودم رو اروم کنم، و عجیب زمین خاکی بعد از پیاده شدن ارامش بخش بود... عجیب...
پاسخ:
سلام!
ممنون که می‌آیید. و ممنون‌تر که نظر می‌گذارید.
دعا کنید زودتر خداوند به وقتم برکت دهد تا بتوانم ادامه این قصه را به قلم آورم.

عابدان معبد قاف،

بانو الهام و زهیر خان عزیز،

سلام،

اول آنکه دشمنتان شرمنده بانو،بنده نوازی می فرمایید و این بسی مایه خجالت این کمترین است.

نیم پز شکرانه شماست زیستن در معبد قاف را و خط خطی های من تلاش برای شکر نعمت نیم پز است،بدان امید که این شکر،هرچند چون منتسب به کودک کوچکی چون من است بی مقدار است،این نعمت عزیز را بر ما فزونی بخشد.

دوم آنکه امشب هوشمندی آقای شما بانو نقاب از چهره من برداشت،خوش داشتم برای مدتی مدید ناشناس بمانم و لااقل زمانی پرده از رخسار بردارم که وجودم مخاطبی در شأن شما و نیم پز باشد،و مبادا کوچکی این عبد در مقابل بزرگی آن معبد خاطر خادمانش را مکدر کند و مایه دلسردی و دلزدگی شود اما آقای قاف نگذاشت این مخاطب خام لااقل اگر نه پخته، نیم پز شود و من دلم نیامد صادق نباشم که رکن رکین رفاقت جز صداقت چیست؟و مگر میشود کودک بود و صادق نبود؟

سوم،این قطعه به عنوان سندی متقن بر احراز هویت حقیر پیشکش به آقای قاف:

"هویت"


من کیستم،

وقتی

تو

نیستی؟،

تو کیستی،

که من،

من نیستم،

وقتی تو نیستی؟...


و چهارم آنکه آقای قاف با مهربانی و سخاوت یک نسخه از کتاب شما به این کمترین هدیه دادند بانو،من چیزی در خور ندارم که به شکرانه پیشکش کنم،امید که این چند بیت ناقص و ناموزون را از من بپذیرید که همه سرمایه کودکان دلخوشی هایشان است:

آغاز مرا پایان ، پایان مرا آغاز

تا چند شویم آخر،همسو و سر و همساز

ناگفته تو گویایی،ناخوانده تو پیدایی

محبوب منی هرچند،با این همگان دمساز

عاشق کش شهر آشوب،رو مشق خود از سر کن

از پرده برون افتد روز دگرت این راز

طعم گس سیب تو، تردید به جانم زد

من رانده شدم از خود، شد دفتر هجرت باز

فرجام هبوط من،این بی سر و سامانی ست

نه تاب و تب ماندن، نه بال و پر پرواز

خورشید شب عشقم، هان راهی مغرب شد

این کودک شرقی را، مهتاب تو باش همراز

 

پایدار و برقرار باشید.

پاسخ:
سلام و درود!

هرچه اندیشیدیم. پاسخی برای این‌همه لطف نداشتیم....
سپاس
۲۴ آبان ۹۲ ، ۱۴:۲۵ محمد حیدری
سلام خانم قاف
مهم این بود که برسه دستتون اون نامه
امیدوارم با عنایت امام رضا ایشالا زندگی شیرینی داشته باشید
به یاد شمع
شریعتی مزینانی ،علی
یا زهرا
پاسخ:
سلام
سپاس‌گزارم آقای حیدری.
۲۸ آبان ۹۲ ، ۱۵:۳۸ قلمداد ظهور
   من اینبار می خواهم زودتر(روضــــــــــــــــــــه) را شروع کنم.
۰۵ آذر ۹۲ ، ۱۲:۴۳ لی لی کتابدار
سلام الهام عزیز. چقدر کوزه ها زیبا شدن. دست مریزاد :)
پاسخ:
سلام.
ممنون لی‌لی‌جان! نظر لطف شماست.
توصیه می کنم این وبگاه رو هم بخونید. دغدغه های ظریف مشترکی رو دارین

http://ajul.blogfa.com
جالب وتامل انگیز بود

پاسخ:
سپاس که آمدی دوست جان قهرمان!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی