نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

خرده خاطرات خانم و آقای قاف! (قسمت نهم)

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۲، ۱۲:۵۶ ب.ظ

پیامبری از کنار چادر ما رد شد!


*  نوشتن درباره این سفر بیش از حد تصورم سخت و جان‌کاه شده است. گاه با خود می‌گویم که مجمل خواهم نوشت و از خیر بسیاری از رخدادها خواهم گذشت. اما همین‌که می‌نشینم پشت این کلیدهای سیاه، دامن از دست می‌رود و سطرها و سطرها وجود می‌یابند... بسیار می‌نویسم، و باز، بسیاری حرف‌ها ناگفته می‌ماند.

حالا درست رسیده است به اوج قصه ما، وقتی کشتی نوح مان از امواج پر تلاطم سر به سلامت بیرون آورده و بر ساحل نجات لنگر انداخته. همه چیز مثل قبل است. شب شده، آسمان همان است و زمین همان و دریا همان. اما من و همسر دیگر آن دو تن، که کودکانه سفر آغاز کرده و به خیال فراغت از تلاطم یاس‌آور زندگی به رفتن آمده بودند نیستیم...ما پیامبرانه پا بر زمین سخت کیش فرود آوردیم... اما چه زمینی! زمینی که خود روی آب است، کشتی‌ای بزرگ‌تر و فریبنده‌تر...هنوز نمی‌دانستیم که طوفان دیگری در راه است، طوفانی بزرگ‌تر برای روح خوش‌باور ما.

به کیش رسیدیم. زمین زیر پاهایمان سفتی باورنکردنی‌ای داشت. هنوز آن حالت عجیب با من بود، بازمانده یک تهوع عمیق. هیچ سخن نمی‌گفتیم، نه آن‌که حرفی نباشد... زبانی نبود برای گفتن. آرام از بندرگاه خارج شدیم به امید آن‌که در این شب سیاه،‌در این شهر درخشنده، جایی بیابیم برای اتراق. برای در خوابی خوش به فراموشی فرو رفتن.بسیار خسته بودیم و بهت زده و البته گرسنه! چرا که تمام محتویات معده‌مان به همراه اسیدهایش را در پاکت‌های کشتی ریخته بودیم و حالا خالی  و سبک بودیم...و سبک بودن از طعام، گوش را شنواتر می‌کند و چشم را بیناتر. پس ما شنواتر و بیناتر گام نهادیم به سرزمین فرصت‌های ایرانی!


مقابل بندرگاه، طبق معمول، تاکسی‌ها صف کشیده بودند برای قاپیدن مسافر... البته که این تاکسی‌ها کجا و تاکسی‌های شهر ما کجا! ماشین‌های مدل بالایی که نشستن توی آن‌ها ناخودآگاه حس تفاخر را در تو زنده می‌کرد...حس جاهلی تفاخر را. مثل روز روشن بود که ما از آن مسافرهای چرب و چیلی که آمده‌اند برای پول خرج کردن و عیش درو کردن نبودیم. از قیافه‌های درب و داغان‌مان که به واسطه حادثه کشتی بدتر هم شده بود معلوم بود که دو مسافر غریبِ بی‌پولیم. اما با چهره‌های مبهوت، چیزی شبیه به چهره‌های ساکنان کشتی نوح! البته این‌بار ساکنانی که در سرزمین عجایب پیاده شده‌اند...


پس از کمی پرس‌وجو از تاکسی‌دارها دریافتیم که قطعاً این‌جا سقفی به اندازه پول ما پیدا نمی‌شود. حتی با چند برابر پول ما نیز. پس چه باید می‌کردیم در این جزیره غریب؟! پرسیدیم و باز پرسیدیم تا جایی را نشان‌مان بدهند برای چادر زدن... تاکسی‌داری سوارمان کرد و گفت می‌رسانمتان ساحل عرب‌ها، گفت نزدیک آن‌جا مدرسه‌ایست که می‌توانیم داخلش چادر بزنیم، امکانات هم دارد و رایگان است و...دیگر بقیه‌اش مهم نبود. این جا برای ما به قول بنگاهی‌ها اکازیون بود. پس رفتیم تا اقامت‌مان را در جزیره کیش، نگین خلیج فارس!!! آغاز کنیم و درخشش این نگین را از نزدیک بنگریم. شب بود...سیاه و لبریز از نور برج‌ها و هتل‌ها. کیش آرام و بود و بسیار آرام...شاید جز نسیم ملایمی و بوی دریا چیز دیگری نبود. و من در آن ماشین مدل بالا خیابان‌ها را نگاه می‌کردم. خیابان‌های شهری را که از فردا باید کشفش می‌کردیم.


به مدرسه رسیدیم. نزدیک ساحل عرب‌ها. مدرسه‌ای پر از چادرهای رنگارنگ و در سکوتی خواب آلود و گه‌گاه قدم زدن‌هایی. دورتا دور مدرسه نرده بود. باید توی حیاط چادر را علم می‌کردیم. با کم‌ترین جست‌وجو در نخستین جایی که مناسب دیدیم چادر زدیم. این‌بار نه با فلاکتی که در بندرعباس. هوا آرام بود و بادی نبود تا مانع چادرزدنمان شود. چادر زدیم و در حالی که کم‌ترین وسائل رفاهی را داشتیم،‌ روی روفرشی خشک با بالش‌هایی از لباس‌های اضافی‌مان و با رواندازی نازک، قصد خواب کردیم. چشم‌های‌مان از خستگی می‌سوخت. گشنگی فراموش‌مان شده بود و هیچ نخوردیم. تنها خواب می‌خواستیم و پایان این شب را، شبی که آن همه حرف در دلش بود و آن همه حرف، روی دل‌ ما فشار می‌آورد. انگار که متلاشی شدن‌مان نزدیک باشد. حالی داشتیم نه در خور وصف.


ساعتی گذشت، ما تنها دراز کشیده بودیم و اثری از خواب در چشمان‌مان نبود. گاه حرفی می‌زدیم از آن شب، از حال و هوای سفر و ناگهانی بودن‌اش و از کشتی.... ساعتی دیگر هم گذشت و خواب به راستی از ما رمیده بود. هنوز آرامش از دست‌رفته را باز نیافته بودیم که کم‌کم حس کردیم دستی سیلی‌وار به چادر می‌کوبد. با هر بار کوبیدنش صدایی دهشتناک چادر را پر می‌کرد. آن نیروی عظیمِ ناگهانی باز هم می‌کوبید و می‌کوبید و من که هنوز پر بودم از آن ترس تجربه شده، با صدای آشنای باد که پیام‌آور ترسی دیگر و عجیب‌تر بود حسی رعب‌آورتر را تجربه می‌کردم. انگار طوفان ما را تعقیب کرده بود و حالا دوباره خودش را رسانده بود به چادر ساده و کوچک ما.  انگار ماموریت یافته بود تا ما را از همان نخست از هرچه خوشی و خواب‌زدگی‌ست بیدار کند. تمام شب نیز لحظه‌ای از آن کوبیدن‌های دیوانه‌وار کم نشد. برای ما- که اکنون بیهوده تلاش می‌کردیم عمق این حوادث را دریابیم و حکمت این واقعیت‌ها را بفهمیم- تنها سخن گفتن با یکدیگر بود که کمی آرام‌مان می‌کرد و البته بیش از حد تصور  روح‌های ما را به هم نزدیک می‌ساخت. نمی‌دانم باد کی آرام شد،‌ نمی‌دانم خواب کی من را با خود به اعماق فراموشی کشید...تنها به یاد دارم تا اذان صبحی که از مسجد عرب‌های اهل‌سنت همان نزدیکی می‌آمد بیدار بودیم.


و صبح در راه بود... با کوله‌باری از حرف‌ درباره این شهر-که برای ما شده بود مدلی کوچک از دنیا-  حرف‌هایی که مطمئناً به جای جنس‌های رنگارنگ کیش کوله ما را از خود پر می‌کرد. و سوغاتی‌ بود برای همه آدم‌هایی که روزی ما را خواهند دید و از زندگی ما خواهند پرسید و ما حتماً از کیش برایشان خواهیم گفت... و از  پیامبری که آن‌شب از کنار چادر کوچک و غریب ما رد شد...


پایان قسمت نهم خرده خاطرات خانم و آقای قاف!

 

 

 

۹۲/۰۸/۲۹ موافقین ۱ مخالفین ۰
الهام یوسفی

کیش

نظرات  (۴)

زیبا بود و دلچسب...دلم می خواهد جزیره را از زاویه دید شما ببینم. خوش باشید و خوشبخت.
پاسخ:
سپاس. اما گمان نکنم حتی خودمان دوباره بتوانیم آن گونه که آن‌ سال‌ها، جزیره را ببینیم.ما هم عوض شده‌ایم، بسیار.
شاید از همین روست که دیگر دوست ندارم به سفر کیش بروم. علی‌رغم همه زیبایی‌های طبیعی‌اش، می‌ترسم این تقدس در ذهنم فرو ریزد.
پاینده باشید
۰۱ آذر ۹۲ ، ۱۹:۵۹ کودک شرقی

سلام،

عابدان معبد قاف را درود،

نرم نرمک داشتم نگران میشدم،که ارباب معبد کوچک ما چلچله وار به کدام سو کوچیده اند که روزهاست خبری از هیچ شیرینی نیم پخته ای نیست که نیست،حالا اما خوشحالم که در عوض این انتظار شانزده روزه-به قاعده هر روز حداقل سه نوبت دق الباب بر در این منزل شریف- متنی فاخر و فخیم چشمان منتظرم را به نوازش نشسته است.

متن زیبایتان را همان چهارشنبه خواندم،آتش عطش دل فرو نشست و تپش تلاطم جان در این روزهای تلخ اندکی به آرامش رسید اما عرض ادبم به دلیل شلوغی رفت و آمد کلاس های پروازی آخر هفته دو روز به تاخیر افتاد.

کلیدر جناب دولت آبادی را که میخواندم،(البته آن بخش هایی را که تا کنون خوانده ام) گاهی از بعضی توصیفات و تعابیر حضرتش شگفت زده میشدم که چطور به چنین درک و شناختی از انسان و عواطف و احساسات و تفکراتش رسیده که چنین هنرمندانه و افسونگرانه روح و ذهن  شخصیت های داستانش را کاویده و حالات و احساسات و درونیاتشان را توصیف میکند.گویی واقعا این خود زیور و مارال و بلقیس و کل میشی و گل محمد و نادعلی و صبرخان و ماه سلطان و خان عمو و...هستند که قلم به دست گرفته اند و از حس و حال و هوای خویش مینویسند، و مگر وصف حال و هوای انسان همیشه حتی برای خودش به همین سادگی هاست؟چه رسد به اینکه دیگری در مقام نوشتن خود را به جای چنین شخصیتی بگذارد و از زبان او نگاه و احساسش را بیان کند،آن هم به این ظرافت و دقت و پیچیدگی.

و گاهی توصیفات و تعابیر شما از احساسات و مشاهداتتان چنان پخته و جان دار و دلکش میشود (خاصه در متن این قسمت و قسمت هفتم)که ناخواسته بارها به یاد صحنه ها و تصویرسازی ها و توصیفات کلیدر افتاده ام.چه آنجا که محیط و طبیعت پیرامون را به وصف می کشید و چه هنگامی که از ادراکات و درونیات و احساساتتان می گویید، و اینبار مشخصا آن صحنه ها از خاطرم گذشت که صوقی تنها و آزرده و بی پناه از چهارگوشلی میگریزد و سر به بیابان میگذارد در پی یافتن محله و چادرهای میشکالی ها تا به ایشان پناه برد برای دمی آسودن و غم و راز دل باز گفتن...

و دیگر آنکه وقتی از دشواری بیان احساسات و خاطراتتان از این سفر میگویید و از تکاپو و تقلایی که برای به تحریر در آوردنشان لازم است،مدام این شعر زیبا و آشنای استاد بهمنی از خاطرم میگذرد، تقدیم به خانم و آقای قاف:

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست

من از تو مینویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزل های من شود

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی تو را کنار خود احساس میکنم

اما چقدر دلخوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

 

سخن کوتاه میکنم بدان امید که انتظار به درازا نکشد...

پایدار و برقرار باشید.


پاسخ:
سلام
چه داریم جز زبان شکر بابت این همه لطف!
انشاالله از این به بعد بیشتر خواهم نوشت. داستان از جاهای سخت‌اش عبور کرده و برخی چیزها را هم که کلاً نمی توان به قلم آورد.
پس زین پس بیش خواهم نگاشت.
۱۳ آذر ۹۲ ، ۱۱:۰۲ علی هاجری

سلام خسته نباشید

مدتی نبودم

ببینم اینا همش ادامه همون سفر کرمان هست؟!؟!

آخه پس تا کیش هم رفتید با چقدر پول این همه جا؟!؟!

پاسخ:
سلام
می‌گیم حالا!
هزینه ما در این سفر طولانی به خاطر رقم اعجاب‌انگیزش باید در گینس ثبت بشه!!

سلام

نمیخواهید بنویسید احیانا؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی