نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

خرده خاطرات خانم و آقای قاف! (قسمت دهم)

پنجشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۱۹ ب.ظ

چونان انجیل معابد باش!


*‌ عبور کرده‌ام از دست‌اندازهای داستان. جاهای سخت‌اش را گذرانده‌ام. الباقی‌اش تنها دیدن‌ها و کشف کردن‌هاست. البته از جنسی متفاوت.

 

صبح شده بود و ما وقتی برخاستیم جز رسوباتی از خاطرات روز قبل که به چیزی میان کابوس و رویا می‌مانست باقی نمانده بود. باورش سخت بود، اما این رسوبات مدام از عمق قلب‌مان به سطح می‌آمد، با هر بهانه‌ای!

کوله‌مان را از هر آن‌چه برای گشتن در شهر لازم بود پر کردیم. عبارت از: یک زیرانداز نازک که شب قبل هم روی آن خوابیده بودیم. و... شاید باورش سخت باشد، اما به راستی به یاد ندارم چه چیزهایی همراه‌مان بود. برای سفری این‌چنین، بسیار مبتدی بودیم و وسایل‌مان در حداقلِ حداقل ممکن. اما چیزی در وجودمان بود که هر سختی را نه تنها آسان، بل دل‌چسب و گوارا می‌کرد. صبحانه مختصری را کنار خلیج خوردیم. با دریا به اندازه صد قدمی فاصله داشتیم و این یعنی هم‌جواری محض!


بعد از صبحانه برای درست کردن دوربین خراب‌مان که از روشن شدن عاجز شده بود به آدرسی که به ما داده بودند رفتیم. قرارمان این بود که حتی قدمی در بازار نگذاریم اما قسمت چیز دیگری شد. یادم نمی‌آید از میان خیل پاساژهای کیش به کدام رفتیم. اما مثل همه بازارها بود؛ پر از جنس‌های غیرضروری! بالاخره دوربین را درست کردیم. باطری‌اش به شُکّی نیاز داشت. به نظر می‌رسید در طول سفر و در کشتی، هم‌جواری با دو موجود شُک زده در او اثر نکرده بود و نجاتش نداده بود!


بازارگردی کار عاقلانه ای نبود. نه از آن روی که پولی در بساط‌مان نباشد، که بود، هر چند اندک. نهایتش این بود که از والدین سخاوت‌مندمان بخواهیم پول بریزند به حسابمان، که کارآسانی بود و آن‌ها هم مدام جویا بودند. اما ما چیز دیگری می‌خواستیم از این سفر. روشن بود که گشت زدن در بازار برایمان نیاز کاذب ایجاد می‌کرد و تا به خودمان می‌آمدیم افتاده بودیم در دام هزار رنگش! و بیش از هر چیز غصه زمانی را می‌خوردیم که خدای نکرده در بازار تلف شود. بیرون زدیم تا به دیدار چیزهای دیگری بشتابیم. به گمانم چهار روز در کیش بودیم. فقط پیاده‌روی بود و دیدار دریا. خوراکی‌هایمان را از همان ساحل عرب‌ها و از بومی‌های عرب منطقه می‌خریدیم. با قیمت روی جلد!! در حالی‌که کمی دورتر از ما در میان ولوله هتل‌ها و بازارها همه قیمت‌ها چند برابر بود، با این بهانه که هزینه حمل دارد و از این حرف‌های صد من یه غاز!


در نزدیکی محلی که ساکن بودیم مسجد هم‌وطنان اهل سنت قرار داشت. مسجدی که زهیر یک‌بار نماز مغرب و عشایش را آن‌جا خواند. بومی‌های منطقه مردمان بسیار آرامی بودند و البته کم‌ترین سهم را از پیشرفت‌های کیش داشتند. شغل‌شان عموماً خدمات و حمل بار و این دست مشاغل بود و گاهی فروشندگی در بازار عرب‌ها. در حالی‌که پاساژهای بی‌شمار کیش را کسانی از سایر شهرها مثل تبریز، تهران، اصفهان و مشهد اداره می‌کردند. و صاحبان اصلی سرمایه و صاحبان اصلی عواید آن بودند. از «کشتی یونانی» که بازمی‌گشتیم به دلیل رفتن برق آن منطقه و نیز دوری راه و تنگی وقت و نبودن وَن مجبور شدیم با همان ماشین‌های مدل بالا مسیر را بازگردیم. در بازگشت، از محله بومی‌ها عبور کردیم. محله‌ای که در تلالو کورکننده جزیره درخشان خلیج‌فارس گم شده بود؛ مغفول و مستضعف! سوال این‌جا بود که به راستی سهم مردمان بومی- ساکنان اصلی این زمین‌ها- از منطقه چه‌قدر است؟  سوالی که طبیعتاً جواب ناراحت‌کننده‌ای داشت.


روزها را به گشت‌زنی در ساحل و دیدن مردم و خیابان‌ها می‌گذراندیم. به «ساحل مرجان‌ها» و «کشتی یونانی» رفتیم و پلاژ را هم امتحان کردیم. و البته شهر باستانی حریره را در غروبی غمگین دیدیم. شهری متروک و مخروب با ارواحی که غروب آن روز همراه با ما به دیدار دریا نشسته بودند. آن شهر هم برای بسیاری از مردم که به کیش سفر می‌کنند جایی‌ست بی هیچ جاذبه‌ای. با آن اتفاقاتی که برای‌مان افتاده بود، دیگر نمی‌توانستیم به همه چیز نگاهی عادی داشته باشیم. ناخودآگاه پشت اندام مغرور و پرشکوه هتل داریوش، نوعی حقارت و رذالت می‌دیدیم و این دل‌گیرمان می‌کرد! سخت دل‌گیرمان می‌کرد... و من مدام یاد آن جمله داستان «بی وتن» رضا امیرخانی می‌افتادم، آن‌جا که کنار هر نام دلاری می‌گذاشت! این‌جا البته ریال سجده واجب داشت؛ اما برای من حرف‌هایی عجیب داشت. حرف‌های از جنس تاریخ مردم! و مسافرانی که سفرشان تمام شده بود و بلیت برگشت داشتند، در حالی‌که تازه مسافرخانه‌شان را آباد کرده بودند!


با این همه قید برخی از تفریحات جذاب برای مردم را زدیم. «قنات» یا همان شهر زیرزمینی را ندیدیم چون به نظرمان ساختگی و مصنوعی بود. به پارک دلفین‌ها نرفتیم چون هزینه‌اش کمر شکن بود. از قرار هر نفر ۴۵۰۰۰ تومان ناقابل! و ما به راحتی آب خوردن قیدش را زدیم و دلفین‌ها را در حسرت دیدار خودمان گذاشتیم. حرفی از کشتی آکواریوم هم بود که آن را هم از لیست جاذبه‌ها خط زدیم.


دست‌نوشته‌هایم از آن روزها بیش از آن که خاطرات باشد و شرح سفر، به دل‌نوشته‌های بغض‌آلود می‌ماند که ره‌آورد طبیعیِ بودن در میان مردمانیست که میان آن‌ها و عیش مدام‌شان حس ناخوشایند غریبی را داشتم. دست‌نوشته‌ای مثل این از بهترین نوشته‌های آن روزهاست...


 


و این همان درخت انجیل معابد...که زیبا بود و پر رمز و راز و حرف‌های فراوان برای گفتن داشت با ما...




این هم لیست دیگری از هزینه‌های سفر که جزء به جزء می‌نوشتیم. سنت حسنه‌ای که تا به امروز هم در سفرهامان رعایت می‌کنیم. لیست همه هزینه‌ها، حتی جزئی‌ترین‌شان... البته بسیار بد خط!

 


خسته شده بودیم، و دل‌تنگ برای خانه و عزیزانمان. پس...برمی‌گردیم و کیش را با همه زیر و بم‌های عجیبش به دیگران وامی‌گذاریم. برمی‌گردیم، این‌بار نه چندان سبک...با کوله‌ای سنگین...برای همه عمرمان...

 از کیش دوباره با کشتی تا بندر چارک، از آن‌جا به بندر عباس و بعد از اتراقی دوباره لب ساحل بندر، با دم دست‌ترین وسیله، اتوبوس، بازگشت به خانه...اتوبوسی که قرار بود بیش از ۲۰ ساعت در راه باشد. و البته آن هم می‌گذشت و ما می‌رسیدیم و خسته از سفر به مقصدی می‌رفتیم که خود مقصد نبود، مسافرخانه‌ای بود برای اقامت طولانی‌تری، پُرش ۶۰-۷۰ سال! سفرمان در دل سفر زندگی تمام شد و این تازه آغازی بود برای ادامه مسیر با هم‌سفری که در مسیر سفر بیش از گذشته شناختمش و مرا شناخت. آماده‌تر و صبورترمان کرده بود این سفر.

و اما چند نکته:

۱. سفر ما ۱۰ روز طول کشید و هم‌چنان رکورددار طول مدت سفر است در میان سفرهایمان.

۲. در تمام این ده روز ما جز در خانه دوستم مینا در جهان جان کرمان؛ لب به غذای گرم نزدیم و قوت غالبمان نان و پنیر و گردو بود و گاهی شیر! و این یعنی به اندازه خانواده، دل‌مان برای غذای گرم هم لک زده بود.

3. هزینه سفرمان همان موقع هم به حدی برای دیگران غیرقابل باور بود که خودمان به این نتیجه رسیدیم که کتمانش کنیم.

و آخرین نکته: در میان همه سفرهای این پنج سال زندگی مشترک که کم هم نبوده‌اند و البته بسیار آسان‌تر و در رفاه‌تر از این مسافرت گذشته‌اند، سفر کیش برای من سفر رسولانه‌ای بود و هم‌چنان در هاله‌ای از تقدس!



پایان خاطرات سفر اول خانم و آقای قاف!

قصه ادامه دارد...



عکس‌های بیشتر در





همسر در میان ویرانه‌های شهر باستانی حریره!







همسر در جوار کشتی یونانی...






یکی از مناطق بومی‌نشین کیش در ساحل عرب‌ها...

نظرات  (۷)

سلام علیکم
بسیار عالی، اما چقدر دیر...
منتظر تجربه های بیشتر شما بزرگواران هستم
یاعلی مددی
پاسخ:
علیک سلام
به خاطر این تاخیر طولانی شرمنده همه دوستان هستم. چوبکاری نفرمایید دیگر! کمی گرفتار بودیم.
سپاس که پیگیر هستید.

سلام

خوشحالم که نوشتید. خوندم و لذت بردم. من خیلی سال پیش رفتم کیش. یعنی زمانی که هنوز بعضی از بازارها تکمیل نشده بود و بعضی از این هتلها هنوز ساخته نشده بود. اون موقع ها بهتر بود!

پاسخ:
سلام
ممنونم که خوشحالید از نوشتن من.
هنوز هم البته خوب است. این طور جاها هم باید باشد دیگر...!
۳۰ آذر ۹۲ ، ۱۱:۲۶ کودک شرقی
سلام،
امید که دلیل این تاخیر یک ماهه شلوغی خوشایند و پر برکت روزهایتان بوده باشد،نه خدای ناکرده دلتنگی و کسالت و دشواری های رنگ رنگ ناخوشایند،از همان دست که نه رمقی برای نوشتن باقی میگذارند و نه جوششی در قلم.
هرچند خلاصه و موجز و گذرا روایت سفر را به اتمام رساندید بابت متن دلنشینتان که آفتابی هرچند کوتاه به این روزهای ابری و سرد هدیه داد ممنون.
دعاگوی دوام سفرها و همسفری هایتان،و
استمرار روایت های روحبخشتان هستم.
پایدار و برقرار باشید.
پاسخ:
سلام
خوشبختانه سر شلوغی‌ام خیر بوده است. سفری ناخواسته بعد از شش سال به قم! آن هم متاسفانه نه برای زیارت که برای پایان‌نامه. که زیارت را هم نصیبم کرد. و توفیقی شد برای دیدار خواهر امام رئوف.
و البته دیدار کتابخانه بی‌نظیر آقای رسول جعفریان در قم.
حکایت روزهایم در آن جا هم بسیار خواندنیست. در دفترچه‌ام نوشته‌ام تا کی به عالم مجازی راه یابد؟!
خوشحالم که دوباره به واسطه نوشتن در این فضا موفق به دیدار مجازی دوستان می‌شوم.
سرزنده باشید
قشنگ است اینطور زندگی کردن!
از اول نیم پز را میخوانم و هی خودم را نشان نمیدهم و صادقانه بگویم!با خودم هم زیبایی اش را می ستایم!هم لابه لای واژه هایش عشق را دنبال میکنم و هم مجذوب سادگی هایش شده ام!
راحت زندگی کردن!باید بگویم باورهایتان!لباس دوختنهایتان!گل پرورش دادنهایتان!حتی نوشتن هایتان!مجذوبم کرد!
گاهی با خودم واژه های زندگی.دارقالی و دیگر هیچ را مزه مزه میکنم و میبینم باید برای زن بودن گاهی باید دید این موجود لطیف درونت را که با یک جامدادی رنگی رنگی کودک میشود
اگر ادامه بدهم گمانم از همه پستهای نیم پز چیزی برای گفتن داشته باشم
اما زیاد اهل کامنت نویسی نیستم!خواستم فقط همینها را بگویم که نگاهم به حکم واژه های نیم پز قد کشیده است
یا حق!
پاسخ:
سلام
چه خوب که نوشتید و گذاشتید من هم با این واژه‌های محبت‌آمیز انگیزه و انرژی بگیرم.
مریم عزیز!
ممنون از این همه لطفت.
گاه می‌مانم به پیام‌های دوستانم چگونه پاسخ دهم. سخت می‌شود جبران این مهر...
سربلند باشی
سلام!
میدانید یک اعتفاد یا بهتر بگویم یک قضیه!قضیه همانند قضیه های اثباتی ا!نه قضیه های زندگی!بل انها هم زیاد فرقی با قضیه های اثباتی ندارند!بگذریم..از قضیه یا اعتقاد یا قانون میگفتم....قانونی مثل اینکه دیشب از نظرم بگذرد کاش نویسنده ی پشت این حروف نیم پز که باورهایش کارهایش و صحبتهایش درگیرم کرده است را ببینم و امروز کاملا اتفاقی دیدنش نسیب چشمهایم میشود!البته نه فقط چشمهایم ها.......
از انچه که فکر میکردم خونگرم تر!فهمیده تر و با نگاه بزرگتری بودید!
دیدن ادمهای این دنیای مجازی ادمهایی که فقط به حکم کلمه ها و نوشته هایشان میشناسی لذت بخش است!و اتفاقی دیدنشان لذت بخش تر!کلی بگویم که روزم را قشنگ کرد دیدنتان و بعد مدتها افتاب امدن حسابی چسبید در این هوای زمستانی افتابی!!
راستی هر جمعه سر در سایت جیم یکی از مناجاتهای پانزده گانه خمس عشر زده میشود!تا این هفته به نظرم شش یا هفت مناجات کار شده است!خوشحال میشوم نظرتان را راجبشان بدانم!یک جور دعوت است مثلن!!!
پاسخ:
سلام مریم عزیز!
این اشتیاق یک طرفه نبوده. من هم مایل بودم شما را از نزدیک ببینم. دیدن شما مرا هم سرشار از اشتیاق و انگیزه کرد.
بابت کلمات محبت‌آمیزتان سپاس. گاه خجالت می‌کشم این همه لطف را در فضای مجازی علنی کنم. اما من آن همه که گفته‌اید هم دیدنی نیستم.
این نشان دهنده لطف و مهر شماست.
باز هم سپاس. و به امید دیدار مجدد.
انشاالله به سایت هم خواهم آمد.

۲۹ دی ۹۲ ، ۱۵:۳۳ عارف عبداله‌زاده
هدف از نوشتن این ریزخرج‌ها چیه؟
پاسخ:
سلام. عذرخواهم بابت این همه تاخیر برای جواب دادن سوال شما. منتظر فرصتی بودم تا با تامل بیشتر این سوال را پاسخ گویم. نوشتن ریزخرج‌های مسافرت چند فایده عمده دارد. فوایدی کوتاه مدت و دراز مدت. فایده کوتاه مدتش این است که آدم با نوشتن، ناخودآگاه روی خرج‌هایش حساس می‌شود. جلوی خرج‌های زاید هم تا حدی گرفته می‌شود چون می‌داند و به عینه می‌بیند که تا به حال چه‌قدر خرج کرده و خرج‌ها چه اقلامی را تشکیل میدادند. بعد از مسافرت هم می‌تواند تحلیل واقع‌بینانه‌تری به لحاظ اقتصادی داشته باشد و درست بداند که خرج سفرش چه‌قدر شده تا بتواند به بقیه گزارش دهد که این سفر فلان روزه با این امکانات در سال فلان هزینه‌اش این‌قدر شد. از طرف دیگر نوشتن این خرج‌ها جزئی از خاطرات است؛ این‌که ناهار را ماست موسیر بخوری با نون محلی و خرجت بشود ...تومان خودش بعدها و با گذشت زمان حس جالبی به آدم می‌دهد و آدم را بیشتر به حال و هوای آن زمان نزدیک می‌کند. و البته بزرگترین ارزش این کار در بعد وسیع‌تر و دوراندیشانه‌تری‌ست. نمونه‌اش سفرنامه‌های جلال آل احمد، که در آن پرداختن به جزئیات از اصلی‌ترین پایه‌هاست. این را می‌گویند ایجاد منبع برای تاریخ اجتماعی بک مملکت. مگر منابع تاریخ اجتماعی هر سرزمینی چیزی جز همین نوشته‌هاست؟! ده سال دیگر اگر کسی سفرنامه مرا بخواند به خاطر داشتن همین جزئیات است که می فهمد در سال ۹۰ مردم چه می‌خریدند و به چه قیمتی و حتی چه می‌خوردند و هزینه یک مسافرت چه‌قدر می‌شده. این را باید تجربه کرده باشید. درست مثل تعجب ما از خواندن برخی اعداد و ارقام سفرنامه‌های قدیمی. و خلاصه این‌که پرفایده است این‌کار و آدم را جزئی‌نگر و سفرنامه‌نویس بارمی‌آورد...همین
پیروز باشید
۱۱ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۴۷ عارف عبداله‌زاده
متشکرم از جوابتون. ولی یه سوال:
این حساسیت‌ها از نظر روانی توی سفر تاثیر سوئی نداره؟
پاسخ:
سلام و خواهش می‌کنم.
بستگی به نگرش آدم‌ها داره. اگر مثل بسیاری از آدم‌ها سفر رو مساوی عیش  و بی‌خیالی و دم‌غنیمتی بگیریم، شاید سخت بگذره. من خیلی‌ها رو دیدم که می‌گن ما نمیریم سفر که ریاضت بکشیم! باید به تعریف آدم ها از سفر دقت کرد. مثال: چرا عموم مردم سفر رو مساوی با شمال رفتن می‌دونن؟! اما برای ما سفر یعنی حرکت سریع‌تر به سوی شدن... یعنی تجربه‌ها و کشف‌ها... سفر این امکان رو به آدم می‌ده تا از خونه و زندگی و روزمرگی‌ فاصله بگیره، ما ترجیح می‌دیم از خواسته‌ها و عادت‌های حتی به ظاهر مشروع هم فاصله بگیریم. پر بیراه نگفتم اگر ادعا کنم گرسنگی آدم را حکیم می‌کنه و اجازه می‌ده نگاهی عمیق‌تر به دوروبرت داشته باشی. البته نه در حد خطرناکش! بلکه منظور خودداری از پرخوردن و عیاشی‌های معموله. حتی نگاه ما به خوردن هم کسب نوعی تجربه است. نوشتن خرج‌ها برای ما نوعی بازی دل‌نشین هم محسوب می‌شه، یعنی این هم قسمتی از سفره. گاهی حتی تمایل به این‌که رکورد خودمونو تو کم خرجی بشکنیم. البته سفر با آدم‌هایی مثل ما شاید کمی سخت باشه اما به لطف خدا سفرهای ما همیشه چیزی داشته غیر قابل توصیف و تنها لمس کردنی. چیزی که من اون رو بدون تواضع و فروتنی نابه‌جا، به دست آوردن نگاهی حکیمانه به زندگی می‌دونم. به گمانم باید طور دیگری دید. امیدوارم تجربه چنین سفری رو به دست بیارید. برای برکت کمی و کیفی سفرهای ما هم دعا کنید. و البته دعا کنید خداوند زبان الکن ما را برای بیان آن‌چه در برخی سفرها بر ما گذشته یاری دهد.
یاحق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی