نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

خرده خاطرات خانم و آقای قاف! (قسمت سیزدهم)

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۲۵ ب.ظ

خانه‌یی برای روزهای آفتابی و شب‌های روشن!


پیش‌نوشت: شده‌ام مثل بچه مدرسه‌ای‌هایی که هیچ دلیل موجهی ندارند برای غیبت‌شان! اگر چه باید طبق معمول بگویم، سرشلوغی و دل‌مشغولی و پایان‌نامه  و... اما دلیلی که خود آدم را راضی نکند به چه دردی می‌خورد؟! پس فقط،‌‌ عذر‌خواهی مکرر و عهدی برای خوش‌عهدی در نوشتن بسیار.

داستان شمخال، حکایت عجیبی بود که شاید این غیبت طولانی را بتوان به گردن آن انداخت. ترس در نوشتن حسی بود که شاید امروز می‌فهمم باید از بیانش عبور کنم! عیب از لنگش کمیت صاحب کلام است، نه کاهلی کلمات!  پس می‌گذریم از دره باشکوه شمخال و از آن شب خاموشِ کبود... می‌گذریم چنان گذشتن فصلی... که هنوز بر این سخن معلم شهید باور دارم که «گنجینه وجود آدمی به حرف‌هایی است که برای نگفتن دارد». پس این فصلِ قصه ما هم بماند برای نگفتن، چون «نُهِ او»‌ی «منِ او»ی امیرخانی.

از شمخال بازگشتیم. خسته و با پاهایی ورم کرده از راه دراز. چون زندگی... که گاه پایمان را به آماس می‌نشاند. از شمخال بازگشتیم، با عکس و خاطره و دو چشم پر از تماشا. به فصل اصلی قصه‌مان بازگشتیم. فصل کار و ساختن و زندگی. هنوز تا آماده شدن خانه نقلی ما راه زیادی مانده بود. اگر چه صبوری ما روز به روز رو به تحلیل می‌رفت و لاغر می‌شد. اما چاره‌ای نبود جز تحمل.

همسر کار می‌کرد تا جای چک‌ها را پر کند و من قناعت می‌کردم تا جای چک‌ها پر شود و هر دو یک دنیا برنامه داشتیم و سری پر سودا و قلبی پر رویا. خرده‌ریز لوازم منزل هم با همان سبک و سیاقی که پیش از این گفتم آماده می‌شد. تا این‌که سقف کوچک مشترک‌ ما بالاخره ساخته شد، در بهمن ماه. چهار دیواری کوچکی که تحقق زودهنگام رویای ما بود، اگر چه دیگر رویا نبود، برایش رنج برده بودیم و راه و رسم قناعت آموخته بودیم. هنگامه ماه صفر بود که کلید منزل را تحویل‌مان دادند. چه شوری... چه‌شوقی... با هماهنگی فروشنده، کابینت اُپن آشپزخانه را خودمان طراحی کردیم. فضای خانه کوچک بود و کتاب‌های ما نه چندان کم و قاعدتاً در یک زندگی مشترک، رو به فزونی هم می‌رفت. لذا کابینت را طوری طراحی کردیم تا از طرف آشپزخانه برایمان کمد ظرف باشد و از سوی هال، کتاب‌خانه.




و حالا می‌ماند پرده و فرش... پرده را خودم خریدم، به سلیقه خود که به اعتماد همسر متکی بود. با هزینه‌ای اندک. و فرش را با سلیقه والدین خریدیم. و حالا همه چیز برای شروع یک زندگی مهیا بود! با این همه ماه، ماه صفر بود و برای ما که قصد داشتیم از زیر میهمانی احتمالی که نقشه خانواده‌هایمان بود، شانه خالی کنیم، بهترین فرصت! از ما اصرار و از ایشان نسبتاً انکار. که بمانید تا صفر بگذرد و ربیع بیاید و یک عصرانه بگیریم و ... اما ما میهمانی را همان آغاز کار گرفته بودیم. و دوباره میهمانی گرفتن، علی‌رغم وعده خانواده که می‌گفتند ساده برگزار می‌کنیم مساوی بود با همان مراسم،‌آرایشگاه و گل و شیرینی و لباس و... و یعنی تکرار دوباره همه چیز! این‌طوری از رسم آزاردهنده جهاز بینون هم شانه خالی می‌کردیم. و البته کدام جهاز؟

زیر بار نرفتیم و با مهر، به ایشان فهماندیم که چه‌قدر مشتاق این استقلال هستیم و چه‌قدر انتظارش را کشیده‌ایم و چه‌قدر ولادت امام موسی کاظم(ع) در ماه صفر مهجور مانده و... و بگذارید برویم سر خانه و زندگی‌مان. و در برابر سوالات دیگر که، پس اجاق گاز؟ یخچال؟ لوازم برقی چه می‌شود؟ گفتیم: خب! پیک‌نیک داداش عابس که هست، بعد هم زمستان است و ما هم به جای یخچال تراس داریم و آسمان هم به جای برفک، برف!

 و ماه بودند خانواده‌های ما که راضی شدند و بر عقیده ما ارج نهادند. تا باد چنین بادا!  بنا شد شب ولادت دو خانواده  بروند حرم و زیارت امین‌اللهی مقابل حضرت زمزمه کنند و بیایند خانه عروس و داماد و شام مادرشوهر پز را بخورند و خداحافظی کنند با این دو گل نورسته! و آرزوی سعادت و....

و این بود عروسی ما.

و زندگی‌مان از همان شب آغاز شد...



پی‌نوشت: لازم به توضیح است که از هدایای این شب به یاد ماندنی یک دست مبلمان راحتی بود از طرف پدرشوهر و مادر شوهر گرامی و دوست‌داشتنی‌ام! که پس از اعتراض ما به موضوع که گفتیم ما قصد داشتیم پشتی بچینیم به سبک سنتی- همان‌گونه که در تصویر  قابل رویت است- گفتند: ساکت! این‌ها برای خودمان است که کمر دردیم و پادرد و توان نشستن روی زمین نداریم. و دیگر هدیه جاروبرقی و جاکفشی بود از طرف برادر شوهر بزرگ. و خط تلفنی از طرف خواهر زن و... سپاس برای این همراهی صمیمانه.



پی‌نوشت دو: نکته قابل توجه در لوازم ما این بود که ما در ماه‌های نخست زندگی یخچال و گاز در آشپزخانه نداشتیم اما قهوه‌ساز اهدایی خاله عروس با اعتماد به نفس روی کابینت خودنمایی می‌کرد! این هم مدلی است برای خودش!!


۹۲/۱۲/۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰

نظرات  (۱۲)

سلااااااااام

چقدر از دیدنتون البته از دیدن نوشته تون خوشحالم! و چقدر از این ماجراهای ازدواج و خانه شما لذت میبرم. خصوصا از ایده دو طرفه کردن اپن حسابی خوشم آمد و اگر روزی خدا خواست ما هم خانه دار بشویم حتما آن را اجرا خواهم کرد.

پاسخ:
سلام خانم تسنیم!
خوشحالم که موضوع وبلاگ ما برایتان جالب است. و ممنونم که به ما سر می‌زنید.
از تذکر ویراستاری‌تان هم سپاس فراوان
سلام. اول از همه چرا این قدر عذر خواهی؟؟؟ بعضی مواقع دل مشغولی ها و ذهن مشغولی ها!!! باعث میشه که آدم نتونه مثله بقیه روزهای زندگیش رفتار کنه... ما ها هم درک میکنیمتون... :)))) نکته ی بعدی این که باور کنید برای من امکان باور داشتن چنین زندگی ای محاله... یعنی فکر نداشتن یخچال و گاز خونه ای اینقدر ساده برای من قابل تصور نیست... اما دو نکته ی بی نهایت قشنگ و زیبا یکی طراحی اپن کتابخانه ای زییاتونن بود و دیگری تکرار نکردن مراسم دوباره و کارهای اضافه اش مثه ارایشگاه و .... اما بازم امکان داره واقها بدون گاز و یخچال؟؟؟؟؟؟ من هنوز توی تعجب به سر میبرم
پاسخ:
سلام
برای ما که امکان پذیر شد و حتی حالا که گاز و یخچال داریم از اون موقع با حسرت یاد می‌کنیم! مریضیم انگار!!
تازه‌تر ، من تا یک سال و نیم بعدش ماشین لباس‌شویی نداشتم و با دست لباس می‌شستم، و شد!
به قول معروف کار نشد نداره! ایراد در نگاه ماست و تعریف ما از راحتی و آسایش. برای ما زندگی در خانه غیر اجاره‌ای ولو بدون گاز و یخچال و ماشین لباسشویی و غیره آرامش و راحتی بود نه داشتن خانه‌ای اجاره‌ای مملو از لوازم غیر لازم. حتی همین الان هم که خانه‌ای بزرگ‌تر خریده‌ایم همان سادگی را حفظ کردیم و از خرید لوازم غیر لازم پرهیز می‌کنیم.
ممنون که امدید. آمدنتان دلگرممان می‌کند.

چرخی پر از احساس زدم در روزگار زندگیتان

فقط همین بس که

احساس سبکی می دهد این زندگانی قاف دار !

و سبکی یعنی همه چیز عاااالی

پاسخ:
سپاس‌گزار لطف شما هستیم و نیز همواره محتاج دعای دوستان.
سلام علیکما
با آرزوی توفیقات هرچه بیشتر برای شما بزرگواران
1- خوبه که 2ماه نشد
2- ایده کتابخونتون جالب بود، بشرط اینکه مهموناتون بچه خیلی شیطون نداشته باشن
3-در مورد اپن بودن آشپزخونتون ایده ای پیاده نکردین؟
بازم خوشا به غیرتتون
یا علی مددی
پاسخ:
سلام و درود.
و سپاس.
1. خدا رو شکر
2. مهمان‌هامان بچه شیطون داشتن اما با قدری توجه و تلاش بنده و بانوی صبور خانه، می‌شد جمع‌شان کرد!
3. نه به جز پرده‌ای که در صورت ضرورت افکنده می‌شد.
سپاس دوباره.
یا حق.

احسند همین که خوشبخت هستید ما هم لذت می بریم و دعا گویتان هستیم

ان شاا... که به پای هم پیر شید نه به دست هم!

 

من هم همیشه روی زمین نشستن را ترجیح می دهم و در خانه مبل نمی گذاریم اما چه کنیم که هر جا میرویم تفکر غرب غالب شده است و داشتن مبل که حتی مادر و خواهر ما هم هوایی شده اند و ما کماکان مخالف

پاسخ:
احسند(؟!) و ممنان!
ان شاء الله شما هم با پای کسی پیر بشید و خوشبخت، آقای هاجری عزیز!

ما (بنده و بانو) البته در همه حال روی زمین نشستن را ترجیح نمی‌دهیم. اما مبل خانه‌های کوچک را تنگ‌تر می‌کند و جیب‌های خالی را خالی‌تر! از این رو به عنوان وسیله ضروری شناخته نمی‌شود. می‌توان به راحتی بدون مبل زندگی. و یا نهایتا با چند صندلی راحت برای سالمندان و آرتروزداران!

اول؛ به نام نامی حق،

دوم؛ سلام،

سوم؛ خدا را شکر رفقای یک سر و هزار سودایمان هنوز هستند و هزار شکر افزون که گل وجودشان به وصف صحت آراسته است و ما را همین بس، گیرم که دیر دیر دست به قلم ببرند 45 روز آزگار همین که آقای پهنای باند کسل و بی حال با هزار منت صفحه نیم پخته شان را میگشاید ببینیم که بالای سمت راست صفحه نوشته؛ 27 دی و ناخودآگاه زیر لب زمزمه کنیم:

دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد؟

زهیر خان که خوب هنوز یک سر روبان افتتاح مثنوی معنوی توی دستمان بود آن دست دیگرمان را توی پوست گردو گذاشت و کرکره را پایین کشید، که به علت اشکالات در پی ریزی و زیر سازی این بنای عظیم بهره وری از آن باشد وقتی دیگر بی خیال آن مثنوی خوش قد و بالایی که به یمن وبلاگ حضرتش ابتیاع کرده بودیم. دل خوش کردیم با کلی جیغ و دست و هورا که بعد ماه ها چند خطی نیم پز نوشته اند و جبران مافات فی المثنوی در این سوی بازار میکنند که دیدیم زهی خیال باطل، ظاهرا آمده این طرف دست بانو را هم را گرفته برده ماه عسل و سوزن صفحه نیم پز هم گیر کرده روی 27 دی.

چهارم؛ جایی گفته اید:" اهل ژست‌های فروتنانه نیستیم و هرگونه تعریف و تمجید دوستان‌مان را درباره نحوه آغاز زندگی مشترک‌مان با اعتماد به نفسی ستودنی تایید می‌کنیم (!) و همین تعاریف و تمجیدها ما را برای انعکاس نحوه زندگی‌مان در فضای مجازی جسور کرده است."

من اما هرچه اندیشه میکنم میبینم الحق خیلی توان و خلاقیت میطلبد تعریف و تمجیدی در خور هنری آن چنان که شما در کار کرده اید. تمام قد هم به احترام بایستیم و کلاه از سر برداریم بازهم کوتاهی قامتمان بدجوری در مقابل آن دلبر سرو قامت بلند بالا توی ذوق میزند.

پنجم؛ همان جا در ادامه گفته اید:" بنا هم نداریم سیر تا پیاز قصه طولانیمان را بگذاریم در ملاء عام و همه زیر و بمش و حتی فوت استادیاش را لو بدهیم، البته سوال یا ابهام را با بلند نظری(!)پاسخگوییم". خواستم عارض شوم که گاهی رفت و برگشت هایتان در روند روایت اندکی ابهام زا میشود، به علاوه قطعاتی که ناگفته مانده و نمیدانیم از آنهاست که قرار است ناگفته باقی بماند یا جزء جمع مستانی ست که اندک اندک خواهند رسید.

فی المثل در مجموع روایت خاطرات مربوط به ساخت و پرداخت خانه و بعضی سکانس های اضافی چندتایی عکس از معبد قاف رونمایی کرده اید( از آن عکس های اختصاصی)،یکی آنجا که سه عکس از سه کنج یک خانه دست ساز رنگین کمانی گذاشته اید، یکی آنجا که زهیرخان با آن جلیقه دلبر خوش رنگ و لعاب کنار یک گلستان کوچک ایستاده اند، دو دیگر آنجا که باز زهیر خان با آن یکی لباس بانو دوختشان کنار مشتی گل و گلدان در یک فضای داخلی ایستاده اند و یکی هم همین عکس های اخیر. و بعد برخی توصیف و توضیحاتتان از خانه با برخی از این عکس ها هماهنگی دارد و با بعض دیگر نه. و آنوقت مخاطب بی نوا (البته از نوع فضولش) اندکی گیج میشود که مٍثلا خانه ی کوچکی که فضای کافی برای کتاب ها ندارد را چه به اینهمه کاکتوس؟!! (البته مشخص است که این خانه آن خانه نیست اما اینکه کدام خانه کدام خانه است و چه شد که این خانه آن خانه شد در پرده ای از ابهام است.)

دیگر اینکه همان مخاطب فضول در راستای روح و رویکرد نیم پزانه ی شما کلی منتظر بود چیزی پیرامون کم و کیف و چند و چون مراسم عقد یا عروسی(یعنی همان شروع واقعی سفر پختگی)بخواند و بداند و تازه فکر میکرد این مجلس دوم را که با هنرمندی پیچاندید و فاکتور گرفتید همان مجلس اول (یعنی مجلس اول و آخر) بوده است و تازه انکشف که مجلس نخستینی(و البته اولین و آخرین) در کار بوده که وصفی از آن نرفته است.

ششم؛ چندی پیش که داشتیم برای خلق الله از لزوم زندگی نیم پزی داد سخن میدادیم نشستیم با همان خلق الله محاسبه کردیم هزینه مراسم عروسی را، فقط و فقط هزینه های همان یک شب و یک مجلس را (منهای خرید بازار مرسوم و پاتختی و... و ...) با آپشن ها و در کلاس های مختلف(البته در حدود یک مراسم متعارف با زندگی طبقه متوسط) که نتیجه این ارقام بود: بیست، بیست و پنج، و سی میلیون تومان!!! حالا شما به پایین ترین کلاس ما 5 میلیون هم تخفیف بدهید میشود پانزده میلیون تومان خرج یک شب در آستانه زندگی جدید. اینجاست که اهمیت ذکر اوصاف مراسم عقد یا عروسی نیم پزی بیشتر نمایان میشود. نه؟

هفتم؛ خیلی برایم سوال است که چطور میشود برای مدتی نه چندان کوتاه روی پیک نیک آشپزی کرد؟ البته تصور پختن آن اشکنه و کدو بادمجان هایی که از آقای قاف دلبری کرده اند روی پیک نیک دور از ذهن نیست اما فی المثل چطور میشود روی پیک نیک پلو خورشت بار گذاشت؟ گاهی به بیش از یک شعله نیاز است واقعا، البته شاید پیک نیک چند شعله هم داریم و ما بیخبریم.!!!!!!

هشتم؛ این همه حرف زدم یادم رفت بگویم متن روایت بعضی جاها خیلی فاخر و فخیم و رشک برانگیز از آب در آمده. هر روز بهتر از دیروز.دست مریزاد بانو.

نهم و آخر؛ بین مدت زمان انتظار مخاطب برای خواندن مطلب جدید و طولانی شدن کامنتش رابطه ای مستقیم وجود دارد فلذا از شماست که بر شماست. ما معذوریم.

صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد


پایدار و برقرار باشید.

 

پاسخ:
سلام آقای کودک شرقی!
ممنون که قدم رنجه کردید و طبق معمول و بیش از همیشه سنگ تمام گذاشتید برای‌مان.
چشم‌به راه آمدنتان بودیم. بد عادت کرده‌اید ما را.
به نظرم مطالب و ابهاماتتان ظرفیت این را دارد که پست بعدی‌ من و آقای قاف به همین پاسخ‌گویی اختصاص یابد.
پس با احترام و سپاس‌گزاری فراوان از حسن توجه و دقت‌تان. شما را به پست آینده‌مان ارجاع می‌دهیم. امیدوارم انتظار طولانی نشود.
یا حق
۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۱۰ زندگی روزمره توی حوض کوچک آب
سلام
انشاالله که خوشبخت باشید. چه کار خوبی کردید. حالا البته توی ماه صفر و عزای امام حسین بودنش حرف هست ولی اینکه خط شکن بودید و با سبک زندگی و برنامه خودتون زندگی مشترک تشکیل دادین عالی بود.
آفرین که زیر بار عرف بی منطق جامعه که سراسرش چشم و هم چشمی شده نرفتید.
پاسخ:
سلام
ممنون از دعای زیباتون.
در مورد این‌که گفتید در ماه صفر بودنش حرف هست، به نظرم این تلقی اشتباه ماست.  مجلسی در کار نبوده و از قضا ولادت هم بوده است.
آغاز زندگی مشترک به معنای نادیده گرفتن عزاداری امام نیست.
دعا کنید برایمان.
جای دنجی است این نیم پز به حکم وازه هایش!عین قدیم باید بگویم میشود چشید عین شین قافی که میان وازه ها نشسته است و به حکم هر پست میبینی اش!نه اینکه بخوانی میبینی زیبایی های ابشاری را سفری ساده را!ان اوایل نیم پز خیال میکردم قرار است یک داستان شبیه داستانهای دیگری بخوانم!یک زندگی و یک عروسی و یک خانه و ...
اما به اینجای داستان که رسیده ام!داستان خاص شده است!
نه به خاطر بی بخچال زندگی کردن یا تکرار نکردن مکررات جشن!یک معامله دو طرفه بود دیگر داشتن خانه در ازای فاکنور گرفتن بعضی وسایل و خرید تدریجی انهایی که لازم تر است!از انجایی داستان خاص شد که بانو قصه مینویسد ارزویش براورده کردن ارزوی همسر است!یا انجایی که بادهای تند را پیامبر میخواند!از همانجایی که خانه را گلستان میکند و ...
داستان نیم پز به حکم همین نگاه های زیبای خانم و اقای قافش!و چشیدن سادگی ها برایم ستودنی و خاص شد!اخر میدانید گاهی اینقدر در ازدحام رنگ و لعابها و زینتها غرق میشویم که یادمان میرود سادگی ها را ببینیم و بچشیم و لمسشان کنیم و کیف کنیم از یک جفت کتانی غیر استاندارد که پای ادم را در می اورد اما لذت قدم زدن های طولانی را میچشاند!
سادگی ها را دوست دارم در عین اینکه گاهی خودم زیاد غرق نا سادگی های زندگی ام میشوم!
به اقای قاف قصه تبریک میگویم که همسفری اینچنینی دارد!(به خانم قاف تبریک نمیگوییم چون همیشه این اقای قاف کتابهایی را که میخواهیم ندارند!تازشم غیبتم میکنند!خخخ!اصلنم کامنت فوق فقط متعلق به خانم قاف میباشد (محض در اوردن حرص اقای قاف!)!اصلنم فمنیست نمی باشیم!!)

-در این روزهای شلوغم نیم پز به مانند یک نسکافه داغ است که ته یک روز خسته میخوری و بی خواب میشوی!ولی عطر و طعمش می ارزد به بیخوابی اش!
-قصورم را ببخشید بانو سرم خلوتتر شد و بیشتر امدم دنیای مجازی بیشتر به شما سر میزنم!
-میخواستم راجب پستهای قبل هم بنویسم ان شا الله در فرصت دیگری!
پاسخ:
سلام مریم عزیز!
نمی‌دانم می‌دانی یا نه، که از دیدن پیغام‌هایت بسیار سرخوش می‌شوم. به آقای قاف همیشه می‌گویم که نوعی نشاط در مریم هست که من بسیار دوستش دارم، نیازمندش هستم و می‌ستایمش.
ممنون که برای ما! (ببخشید، برای من) سنگ تمام گذاشته‌ای. و چه‌قدر خوب نوشته‌ای ناقلا!
خوشحالم که وبلاگم چنین مخاطبان دست‌به قلم و فرهیخته‌ای دارد.
امیدوارم سرت با خیر و خوشی خلوت شود و در تحصیل و زندگی همواره گام‌هایت رو به بالا باشد. انتظار ندارم در این روزها برای همه نوشته‌هایم پیام بگذاری، درس بخوان و از خواندنت لذت ببر. و کنار درس خواندن، قاچاقی و یواشکی کتاب غیر درسی مخصوصا رمان بخوان و از یواشکی خواندنش لذت هر دو را مضاعف کن.
با آرزوی دیدار دوباره‌ات
السلام علیک یا ربیع الاَنام و نضرةَ الاَیّام...

سلام بر تو ای بهار خلایق و خرمی روزگار....

****
سال فاطمی خوبی داشته باشید....

......
http://heyateketab.blog.ir/
عابدان معبد قاف را سلام و درود،
دیدم اگر بخواهم صبر کنم تا مطلب جدیدی بنویسید و آنجا کامنت بگذارم و سال نو را تبریک بگویم ممکن است سال کهنه شده باشد و تبریک گرم و صمیمانه ام یخ کند و از دهان بیفتد،پس گفتم بگذار تبریک سال نو کامنت دوباره ای باشد بر آخرین نوشته سال پیش.
اما،اما راستی به آنها که چهار فصلشان بهار است چگونه آمدن بهار را تبریک میگویند؟؟!!
اینگونه:
طبیعت همه تلاشش را میکند،آسمان،خورشید،خاک،ابرها،رودها،کوه ها،درختان،دشت ها،سبزه زارها،گل ها،همه همه ی تلاششان را میکنند اما فقط سالی یک بار،و فقط سالی یک فصل چون شما بودن را و بهاری بودن را تاب می آورند.بیهوده نبود که مسجود ملائک شدید در آغاز خلقت و بیهوده نبود که بر خود بالید آنگاه که گٍل وجودتان را سرشت،و بیهوده نبود که بر همه خلق مقام خلافت یافتید.چیز کمی نیست رب النوع بهار بودن.
حالا باز تلاش طبیعت برای چون شما بودن به ثمر نشسته است،طعم شیرینی باید داشته باشد این تقارن دلنشین که بتوانی به غیر از وجود خویش همه کائنات را بهاری و در کار رویش و رستن و رشد تماشا کنی.
این تقارن شیرین و آن طعم دلنشین گوارای وجودتان،
سالی سرشار از صحت و عافیت و شادکامی و موفقیت برایتان آرزومندم.
پایدار و برقرار باشید.
پاسخ:
سلام و درود و تبریک.

حکایت ما و نظرات و عنایتی که شما در هر پست به ما دارید، شده است حکایت این شعر علیرضا بدیع:

چون طفل که از خوردن داروست پریشان،
با دوست پریشانم و بی‌دوست پریشان!

از سویی در هر پست چشم‌انتظار قلم فاخر و نظر ارزشمند شماییم و از دیگر سو هربار گرفتاریم که چگونه شما را که چنین با صبر نوشته‌های‌مان را مورد تفقد قرار می‌دهید پاسخی شایسته دهیم.

به هررو این‌همه حسن نظر شما حکایت این کلام مولاست در دعای کمیل با ترجمه مضمونی: چه نیکویی‌ها که شایسته‌اش نبود تو مرا بدان صفات میان خلق شناساندی.

خدا را از بابت این‌همه سپاس. و این خواسته‌‌مان از او که ای کاش حقیقت زندگی ما چنان شود که در دیده دیگران نیکو می‌نماید.

ارادتمند: زهیر قدسی
گاهی وقتا لازمه مثل یک رهبر ارکستر رفتار کنیم :

به همه پشت کنیم و مشغول کار خودمون باشیم

چون درست بعد از اینکه کارمون تموم شد ، همه ی اون کسانی که بهشون پشت کرده بودیم

مجبورن بلند بشن و تشویقمون کنن .[گل]


۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۹ مرتضی تقی زاده خسرویه
سلام ما هم اگه اینچنین زندگی ساده ای رو بخواییم، فکر نکنم خانواده ها راضی باشن. خانواده ی عروس که راضی نمیشن دختر به همچین پسری بدن، خانواده ی داماد هم براشون کسر شان که دست خالی پسرشون رو داماد کنن. خدا آخر و عاقبت همه ی جوون ها رو ختم به خیر کنه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی