نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

خرده خاطرات کودکی - ۰۲

پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۲۰ ب.ظ

***جوجه‌هایی که با من چریده‌اند!


**آن‌روزها یکی از سرگرمی‌های مهیج خانه، تیراندازی با تفنگ بادی کالیبر ۵.۵ بود. البته باز هم لازم به ذکر است که من به واسطه‌ی این سن و سال پایینم (کمتر از ۳سال و ۱۰ماه) از دست زدن به هرگونه سلاح سرد و گرمی محروم بودم. اما همراهی با پدر و برادرانم، خودش لذتی ویژه داشت. آن‌چه که من به یاد دارم نشانه‌گیری تخته‌چوبی بود که بر دیوار حیاط‌مان تکیه داده می‌شد و با گلوله‌ای غیر سربی -احتمالا از جنس فولاد- که در انتهایش پرزهای قرمزرنگی وجود داشت و مخصوص نشانه‌گیری روی سیبل بود، مورد هدف قرار می‌گرفت و بر جای-جای آن آثار فرو رفتن این گلوله بود، که البته تراکم این سوراخ‌ها در مرکز تخته‌چوب بیش‌تر می‌شد. نمی‌دانم جنس این تخته‌چوب چه بود اما خیلی مرد بود و پس از آن همه تیری که به آن شلیک شده بود، بعدها در دومین منزل مشهدمان نشیمن‌گاه تابی شد که پدر برای‌مان در راهرو خانه نصب کرد. یک لحظه‌ی پرشکوه هم از آن ایام در ذهنم نقش بسته، و آن زمانی بود که پدر اجازه داد با تکیه دادن تفنگ بر شیر آب کنار حوض و با همراهی و کمک او، افتخار چکاندن ماشه را در زمانی که اسلحه پیش‌تر توسط پدر به سوی سیبل هدف‌گیری شده بود، داشته باشم! البته به یاد ندارم که با این اوصاف تیر کلا به تخته چوب خورد یا نه اما نفس تیرپرانی برای یک بچه –آن هم به سن و سال من- واقعا باشکوه بود.

سه برادر!


**اما خاطره‌ای وجود دارد که از بچگی در گوش من خوانده‌اند و من با این‌که جزئیات خوبی(با توجه به سن و سالم) از آن زمان به خاطر دارم، هیچ به یاد ندارمش! ما در حیاط منزل‌مان در تربت، مرغ و خروس و جوجه داشتیم(توجه داشته باشید که من در ناخودآگاه ضمیرم به خانوم مرغه احترام بیش‌تری قائل می‌شوم و نامش را زودتر از آقاخروسه ذکر می‌کنم!). و قاعدتا بنده به مقتضای سنم، با ایشان هم‌بازی بوده‌ام. اما خاطره‌ای که اصلا به یاد ندارمش و به بنده نسبت داده‌اند، اعدام و حلق‌آویز نمودن هفت فقره جوجه در یک روز بوده! ببینید چند نکته در این داستان وجود دارد: یکی آن‌که خدا را شکر، خانواده‌ی ما از بزرگ و کوچک اصلا اهل دروغ نیستند و این موضوعی است که بنده را نسبت به وقوع این اتفاق مخوف، ظنین می‌کند. چون از هیچ‌یک از اعضای خانوده‌ام، نه پدر و مادرم و نه برادرانم هیچ به خاطر ندارم که دروغی به من گفته باشند. اما چیزی که وجود دارد این است که استعداد غلو و داستان‌پردازی در میان ما وجود داشته و دارد! پس در کیفیت و کمیت ماجرا جای تردید است! علی‌الخصوص اگر در نظر داشته باشیم که جناب خروس –علی‌الخصوص خروس‌های قدیم- این‌قدرها بی‌غیرت و بی‌همت نبوده که بگذارد یک بچه سه-چهارساله جوجه‌هایش را جلو چشمش خفه نماید. نکته‌ی دیگر این‌که مادرم از این ماجرا چیزی به خاطر ندارد و این در حالی است که راوی غیرغالی خانواده‌ی ما دقیقا ایشان هستند، و از طرفی مسلما ایشان نسبت به چنین جنایتی نمی‌توانسته بی‌تفاوت باشد. اما به هرحال تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها! حتم دارم چیزکی بوده و از خداوند تبارک و تعالی به خاطر آن طلب عفو و بخشش می‌کنم.


چیزی که من از آن زمان به یاد دارم و از قضا اهالی خانواده به یاد ندارند، داستان بامزه‌ای است که از این قرار است: ما همسایه‌ی دیوار به دیواری داشتیم به نام آقای خلیلی که در ترمینال کار می‌کرد، ایشان دو قطعه دختر داشت (جهت شفاف‌سازی اذهان لااقل پنج-شش سالی از من بزرگ‌تر بودند!) که درخانه‌شان مرغابی داشتند و به یاد دارم که گاهی آن‌ها را در حوض آب رها می‌کردند و مرغابی‌ها هم به زیبایی شنا می‌نمودند. من هم از همان زمان اعتقاد داشتم که استعداد، ذاتی نیست و پرورش دادنی است! با خودم گفتم که چرا مرغ و خروس‌های ما یاد نگیرند شنا کنند! قاعدتا شنا برای سلامتی و تناسب هیکل‌شان هم خوب است، این شد که به فکرم خطور کرد که روی یکی از جوجه‌ها یا مرغ‌ها کار کنم و شنا یادش بدهم. تصویر تقلای آن موجود بیچاره را تقریبا به خاطر دارم ولی به یادم نیست که سرنوشت آن موجود چه شد، مُرد یا نه؟!


پینوشت:

۱. راستش قرار بود که خاطرات مربوط به تربتم در همان یادداشت قبلی به اتمام برسد اما قدری از خاطرات خواندنی مربوط به آن ایام به یادم آمد که خدا را از این بابت سپاس‌گذارم. البته توجه داشته باشید که تربت سهم ویژه‌ای در خاطرات کودکی‌ام دارد؛ اما خاطرات پس از این نوشتار -اگر چیزی از قلم نیانداخته باشم- مربوط به وقت‌گذرانی‌های تابستانی‌ام در تربت و در منزل مادربزرگم می‌شود.

۲. اگر خاطر مبارک‌تان باشد وعده داده بودم که تصویر سه‌نفره‌مان را هم با اجازه‌ی بزرگ‌ترها(!) در این صفحه بگذارم که گذاشتم! هرگونه سوءاستفاده، طبق قوانین صنفی، پیگرد شدید قانونی خواهد داشت!

۳. در ضمن اگر دوست دارید تا این خاطره‌نویسی‌ها ادامه یابد تا جایی که ممکن است تشویق کنید، وگرنه ممکن است که تو کف ادامه‌اش بمانید!

۴. هرگونه پس‌نهاد و پیش‌نهاد مورد بررسی قرار می‌گیرد.

۹۱/۱۰/۲۸ موافقین ۲ مخالفین ۰
زهیر قدسی

تربت حیدریه

نظرات  (۱۹)

۲۹ دی ۹۱ ، ۰۲:۳۳ امیر کریمی گنابادی
سلام
---------------------------------------------------------------------
تشویق ؛ تشویق ؛ تشویق ؛ تشویق ؛ تشویق ؛ تشویق ؛
تشویق ؛ تشویق ؛ تشویق ؛ تشویق ؛ تشویق ؛ تشویق ؛
تشویق ؛ تشویق ؛ تشویق ؛ تشویق ؛ تشویق ؛ تشویق ؛
...
---------------------------------------------------------------------
کافیه ؟؟
پاسخ:
و علیک سلام

به گمانم کافی باشه!
۲۹ دی ۹۱ ، ۲۱:۲۶ توت فرنگی
یعنی کلن بچه خشنی نبودین :دی
پاسخ:
روح پاک و زلالی داشتم!

سلام

اقای قدسی 

الان که به نظر خیلی مظلوم میرسید...

چه جوری متحول شدید

پاسخ:
سلام

خیلی سخت بود، ولی شد!
۲۹ دی ۹۱ ، ۲۳:۵۶ دانشمندی

سلام

خیلی جالب بود

از قرار معلوم ، شما از همان دوران کودکی فکر خلاقی داشتین

 

پدربزرگم کلی مرغ و خروس و جوجه داشت. آنقدر که وقتی چند تا مرغ با هم کرچ می شدند، تخم مرغ برای گذاشتن زیرشان کم می آمد. یک بار مادربزرگم مرغی را داد دست من که سرش را زیر آب کنم. البته نه به قصد کشتن؛ که برای بیرون کردن کرچی از کله مرغ بیچاره. اما نمی دانست دست چه آدم ناشی ای داده است. آنقدر سرش را زیر آب کردم و بالا آوردم و آب توی حلقش ریختم که با جرعه های آخر ریق رحمت را هم سر کشید. تا سه چهار روز می ترسیدم جلوی پدربزرگم ظاهر شوم.
پاسخ:
اتفاقا ما هم در منزل مادربزرگ جوجه‌کشی از این حرفا داشتیم اما هنوز وقت شرح آن‌ها نرسیده!
چشم و ایضا چال همسرجانتان روشن!!!الان فک کردید با منحرف کردن ذهن!!ذهن ما منحرف میشود!!!
چه بشری بودید اقای قدسی من فک میکردم خودم بشر شیطونی بودم نگو که در خیال نپخته بودم!!واقعا چه جوری هفت تا جوجه!!!
اقا اجازه هست از این عکس سو استفاده کنیم؟؟!!!فقط میگذاریمش روی سایت!!
پاسخ:
سلام!

حالا فرضیه‌ی قتل هفت عدد جوجه چه ربطی به چشم و چال همسرمان دارد؟!
در مورد عکس باید عرض کنم که بنده به عنوان یکی از مالکین عکس از دیگرا مالکان رخصت گرفتم حالا نمی‌دانم شما اجازه دارید بدون اجازه ایشان از این عکس اتفاده نمایید یا خیر؟!!
اما از نظر من ایرادی ندارد!
راستی!!اقای قدسی جان همین مرغ جان همبازیتان!!
ان شکوای سبز را بیاورید افتاب!!اینبار واقعنی بگذاریدش توی گاوصندوق!!اگر هم نگذاشتید من صد در صد اینبار با موشک میام!!میبرمش!!
پاسخ:
بنت وقت باشید و فردا تشریف بیاورید و شکوای سبزتان را بگیرید!
از باب احتیاط پیش از تشریف‌فرمایی تماس حاصل نمایید.
سلام!با اینترنت دایل اپ در خدمتتانم!!همچین بد هم نیست ها!!دیگه بهتر از بی اینترنتی است!!
اقای قدسی نمیدانم چه طور تشکر کنم!!من دیروز در افتاب کسی را دیدم که دیدنش در رویاهایم هم نمیگنجید!!و چقدر شبیه شعرهایش بود!!متواضع و صمیمی!!!
هنوز باورم نشده!!
میخوام دیدنشان فخر بفروشم برای دبیر ادبیاتم!!!
پاسخ:
سلام.

خوشحالم که خوشحالید! ببخشید که دست خالی از کتاب آفتاب بیرون رفتید!!
میگم اقای قدسی فقط نمیدانم چرا دست خالیم اینقد سنگین بود!!خسته شدم تا خانه حملشان کردم!!!
ولی این دفعه میبخشیمتان!!دفعه بعد بخشی در کار نیست ها!!!

خدا وکیلی این سوال آخریه خیلی معرکه بود!!!

مرد یا نه؟

زنده موند یا نه؟ خدایی جوجه بی زبون رو انداختین تو آب! بعد میگین نمی دونم مرد یا نه؟ 

نه بابا داشته براتون دست تکون می داده!!! والا !

ولی خب کلا خوبه آدم خاطراتشو زنده کنه!
کاش ما هم خاطراتمون رو می نوشتیم.......
پاسخ:
والا!
با سلام خدمت دوست و فامیل عزیز
واقعا لازم دیدم در جهت تنویر افکار عرض کنم که همچین مظلوم هم تشریف ندارید ؛ البته شاید در نگاه اول ( فقط در حد همان نگاه ) مظلوم به نظر برسید ؛ آن هم به واسطه میمیک چهره و نیز محاسن انبوه ! اما جسارتا گاها آنچنان آتشی می سوزانید که بیا و ببین ! ( خود سانسوری کردم اینجا ! )
خلاصه که با خواندن این پست دیگر نیازی به ریشه یابی احساس نمی کنم و با اطلاع از قتل عامی که مرتکب شده اید ؛ از اینکه تا به حال بلایی سرم نیامده و اینکه هنوز نفسی می آید و میرود و ممد حیات است مفرح ذات ! خدای را شاکرم !
پاسخ:
سلام و عرض ادب خدمت فامیل دوست‌نما!

نیازی به تنویر افکار عمومی نیست عزیز دل! ما اینجا خودمان به اندازه‌ی کافی منورسازی داریم، محاسن‌مان را هم که کوتاه می‌کنیم هم همین‌جوری هستیم!
خوشحالم، بر شکرگذاری پایدار باشید!
من این جا کامنت گذاشته بودم ! کجا رفت ؟
پاسخ:
پیداش کردم برات!
خب با خودتان نمیگوید حسابی خوشمان امده از خواندن این خاطرات و منتظر بقیه اش هستیم!!ولی شما که دست به قلم نمیشوید!!
پاسخ:
اوووه! تازه باید تبلیغات بازرگانی وسطش را هم بخوانید!
سعی می‌کنم زیاد منتظر نگذارم مخاطبان را!


چرا اپ نمی کنید جناب قدسی...
پاسخ:
انشالا به زودی!
هیییی این صفحه را با هزارو یک امید باز میکنیم!!
پاسخ:
هییی با هزار و یک امید منتظر فرصتی برای نوشتن و به‌روزرسانی وبلاگم هستم!
۲۴ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۴۸ شازده کوچولو

به ههههههههههههههههههههههه..

ما بعد شونصد هزار سال به وبتان سرزدیم ودو تا مطلب دیدیمودیدیم سوخاری شدید...

منم از طفولیتم فقط یک شاخه گل سرخ و یه سیاره رو بیاد دارم ولا غیر...

بابا بی خیال شوخی کردم...

فک کنم اون شمشیر ارو از جعبه های چوبی میوه درست میکردین درسته؟؟؟

راسی چرا از خفه شدن جوجه اولی درس نگرفتین؟؟هفتا زیاد نیس؟؟؟

البالو طعم ترش خاطرات بچه گی منم هست ...خاطر ه انگیز بود...

منتظر سفرنامتان میمانیم...

پاسخ:
سلام

هییی یادش بخیر! منم که هرچی نقاشی می‌کردم کسی تشویقم نمی‌کرد و نمی‌فهمید که چی می‌کشم! هر وقت ماری می‌کشیدم که یه فیل رو بلعیده، همه فکر می‌کردن کلاه کشیدم!

اون زمان چیزی که زیاد بود چوب بود! بعضیاشونو با چوب جعبه میوه و بعضیاشونو از جاهای دیگه! بستگی به این داشت که در ایام جنگ بودیم یا نه!

ای بابا! شما هم که مثل بقییه زود شایعات رو باور می‌کنین!

ای دریغ... روزهایی گیلاس‌زارها... روزهایی که گناهان‌مان حتی معصومیتی کودکانه داشت!

انشاالله
۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۰۱ زهیر موسوی

ایول

 

پاسخ:
به به! آقا زهیر!
۱۸ مهر ۹۲ ، ۱۶:۴۴ کودک شرقی

 

سلام،

داشتم با خودم فکر میکردم کامنت گذاشتن برای مطلبی که پنجشنبه 28 دی ماه 91 نوشته شده بعد از قریب به یک سال یعنی پنجشنبه 18 مهر ماه 92 چه وجهی و لزومی دارد اما بی خیال وسواس های فکری...

جدای از متن زیبا و خاطره انگیزتان که شبم را به شور شیرین شیدایی آغشته کرد تماشای آن تصویر سه نفره مرغ اندیشه ام را راهی آسمان تشویش نمود.

برای من که هماره سوگوار معصومیت پرپر شده ی روزگار ناب کودکی هایم هستم،آن عکس گویی آینه ای بود که سیر رشد خودم را و مرگ تدریجی آن عصمت الوهی را در آن به تماشا نشسته بودم.نمیدانم تا بحال از این دریچه آن تصویر را نگاه کرده اید یا نه.

چشم ها،لب ها،گونه ها،موها،حالت کلی چهره ها و احساس هایی که از آن ها خوانده میشود.

سیر رشد شیطنیت،ترس،اندوه،تردید،بی حوصله گی،خسته گی،پریشانی، دغدغه مندی و...به وضوح از چب به راست تصویر قابل مشاهده هست،هر چند سیری بسیار آهسته و آرام.هر چه باشد آن دوتای دیگر نیز هنوز کودکند.

با خودم فکر میکردم این تصویر سه نفره اگر همچنان امتداد می یافت و شلوغ تر میشد چقدر دیدنی تر و آموختنی تر بود.

و خوشا به حال زهیر که هنوز بخش عظیمی از آن عصمت شیرین را با خود به همراه دارد ..
پاسخ:
سلام و عرض ادب

راستش، این طوری که خارج از رسم و رسومات مجازی است، مزه دیگری دارد این اظهار نظرها...!
من هم به این تصویر به تامل خاصی نگاه می‌کنم اما هیچ‌گاه برای خودم به این تفصیل شرح ندادمش. ولی اندوه برادرم عابس در این تصویر شکل خاصی دارد که در عکس‌های آینده نیز تکرار شده...
خیلی خوب درباره این عکس نوشتید و بنده و همسرم خیلی لذت بردیم.

لطف خداست که چهره‌ای فریبنده به من داده تا معصومیت-از دست رفته-ام را همچنان در معرض دیدگان دیگران قرار دهد. و آنان را نسبت به من دچار نیک‌گمانی کند.
سپاس.
۱۹ مهر ۹۲ ، ۱۴:۱۳ کودک شرقی

نفس عصمت از دست داده برادر حتی خیال خامی به مخیله اش خطور نمیکند چه رسد به دغدغه پختگی و تکاپوی نیم پزی...

لطف مولای مهربان بر بندگانش محل شک و شبهه نیست اما قابل را نیز قابلیتی باید تا فیض حضرتش افاضه شود و البته بر چون تو فریبایی این فروتنی بسی زیبنده است.

آنچه گفتم تعارف و تعریف نبود که من کودکم و صداقت کودکی با مجیز گویی هم آهنگ نیست،خاصه اگر کودکت شرقی باشد.

پایدار و برقرار باشید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی