نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

همه مسیرها را نمی‌شود با هم رفت، گام به گام. قدم به قدم. گاهی وقت‌ها هم‌سفری و هم‌نوردی در نرفتن و ماندن است و بستن کوله‌ی هم‌سفری که شوق رفتن و دیدن و فتح کردن دارد. و تو باید بند پایش نباشی. که نیستی. که نخواسته‌ای باشی. که هم‌سفر بودن، همراهی هماره جسم‌ها نیست...


امروز بالاخره آن‌چه را که همیشه برای همسفر آرزو داشتم محقق شد. کوله‌پشتی‌اش را بستم تا برود و اردی‌بهشت‌اش را با زیارت رشته کوه‌های هزار مسجد بهشتی کند. چند سال پیش در چنین روزهایی هر دو با هم در دره شمخال بودیم. خاطره‌ای شگفت‌انگیز بود. سال پیش قله شیرباد را درنوردید و امسال را هم با هزار مسجد آغاز کرده است. باشد که این سفر هم برایش پر از شگفتنی و  شکوه باشد.


حالا آرزوی روزی را دارم که کوله‌اش را برای رفتن به دماوند ببندم. همان دیو سپید پای در بند!




پ.ن: وقتی از سفر بازگشت او را حتما به نوشتن خاطرات و گزارش سفرش ترغیب خواهم کرد. با عکس‌هایی که از قاب دوربین او خواهد بود.




الهام یوسفی
۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

* نمایش‌گاه کتاب آمده است. همان چیزی که هر سال، قبل از آن‌که به همسری یک کتاب‌فروش در بیایم، انتظارش را می‌کشیدم. انتظار آمدنش را. که بیاید و من اگر بتوانم، دوست و همسفری پیدا کنم و با او راهی تهران شوم، تا یکی- دو روزی یک دل سیر کتاب‌گردی کنیم و پول‌های پس‌انداز شده به نیت خرید کتاب را کتاب بخریم. سال آخر، همسفرم مینای عزیز بود.

اما وقتی شدم همسر یک کتاب‌فروش، قصه فرق کرد. سختی‌های رفتن به نمایشگاه به چشمم آمد. سختی‌ها و رنج‌های همسر و برادرش، در آن مصلای بی‌دروپیکری که نمایشگاه بود. غرفه‌داری عجیب سخت و طاقت‌فرسا بود. از آن سال به بعد، اگر چه هنوز نمایشگاه را دوست دارم و دورادور دلتنگ آن هستم. مخصوصا از آن سالی که با آرزوی عزیز، آشنا شدم. اما دیگر مثل قبل، میل به رفتن نبود. بیش‌تر به آن سبب که همسر میل به رفتن نداشت.
و حالا... دل‌تنگم... در این اردی‌بهشت بهشتی، با این باران‌های مهربانش، دل‌تنگ گشت زدن در سرزمین کتاب‌ها هستم و دل‌تنگ دوستی که هم‌سفرم باشد...

و دل‌تنگ دوستی که در تهران، انتظار می‌کشید تا نمایشگاه بیاید و من به وعده‌ام عمل کنم و بروم خانه‌اش! که نشد. که نرفتم. که چه‌قدر دوست داشتم این روزها کسی مثل مریم کنارم بود.

پ.ن:

*‌ این روزها بسیار خوبند. دوست‌شان دارم. اصلا مگر می‌شود اردی‌بهشت را دوست نداشت؟! حیاط‌مان لبریز از رزهای رنگارنگ است و بارانی که عصرها تنشان را می‌شوید. حالم خوب است. خدا را هزاران بار شکر برای این خوب‌حالی!

** باید تصمیم بگیرم. لااقل برای مدت کوتاهی باید این تنهایی دل‌انگیز و چای و کتاب را بگذارم کنار و بروم دفتر روزنامه، ظهر تا غروب... و تجربه کنم. فعلا این انتخاب من است. آری گفتن مدت‌دار برای کار بیرون از خانه و در دفتر یک روزنامه شلوغ. هنوز که خبری از کودکی نیست که نیازمند حضورم باشد باید این راه را بروم.


الهام یوسفی
۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر