نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

خداحافظی با دنیای روزنامه‌نگاری


این هفته آخری است که در روزنامه مشغول به کار هستم. نمی‌توانم بگویم تجربه بدی بود. نه! اتفاقا انگار مسیری بود که باید می‌رفتم تا خودم را بهتر بشناسم، نیازهایم را، خواسته‌هایم را. یک‌جورهایی این تجربه باعث شد که از گیجی درآیم و برای تصمیمی که برای زندگی‌مان گرفته بودم یک‌دل و مطمئن شوم. حالا اتفاق‌های تازه‌ای خواهد افتاد و من شاید به زودی این صفحه را رها کنم و صفحه‌ای جدید برای نوشتن‌هایی از جنس دیگر بگشایم. با این همه این آخرین نوشته‌ من به عنوان یک روزنامه‌نگار موقت است. روزنامه‌نگاری که حضورش در تحریریه فقط دو ماه طول کشید و بیشتر طاقت نیاورد. دلش برای خانه‌اش، گل‌ها و کتاب‌ها و پرنده‌هایش تنگ شد و حالا می‌خواهد بازگردد، انگار که از یک سفر...

واقعیت این است که اگر چه کار بیرون از خانه جایگاه اجتماعی و قدرت مالی به یک زن می‌دهد و او را در نظر دیگران زنی موفق و ممتاز جلوه می‌دهد اما همه این‌ها وقتی رضایت درونی نباشد، به پشیزی نمی‌ارزد، وقتی قرار باشد کیفیت زندگی فدای کمیت‌اش شود، نمی‌ارزد. وقتی قرار باشد فقط لایه بیرونی و ظاهری این کار تو را سرگرم کند و دیگران را فریب دهد، نمی‌ارزد، لااقل برای من که این‌گونه است. حالا تصمیم دارم به همان کار پاره وقت پیشنهاد شده فکر کنم که اختیارش دست خودم است و با جوان‌ها سروکار دارم و در یک کلمه «مفیدم» نه «کارمند» و البته باز هم جدی و اساسی بنویسم؛ که نوشتن برای من زیستن است و نه کار!

خداحافظی می‌کنم با تو! ای دنیای عجیب روزنامه‌نگاری، ای نوشتن‌های بسیار و خواندن‌های کم. خداحافظی می‌کنم با دردسرها و دغدغه‌ها و جلسه‌هایت. خداحافظی می‌کنم با همه همکاران خوبم که خواهرانه و برادرانه با من رفتار کردند و خداحافظی را برایم سخت کردند. با آن تحریریه عریض و طویل. خداحافظی می‌کنم با دنیای تو که دنیای خط قرمزهاست، دنیای خودسانسوری و سردبیر سانسوری. خداحافظی می‌کنم با همه کاستی‌هایت. با همه روزمرگی‌هایت... و البته با رضایت‌های مختصر گاه‌به‌گاهت!

من به دنیای خودم باز میگردم. به دنیای عطر چای و آرامش دم ظهر و خواندن‌های حریصانه و از سرشوق و نوشتن‌های الهام‌بخش...

خداحافظ دنیای روزنامه‌نگاری.

 


پ.ن: راستی چه‌قدر دل‌تنگ سفرم. سال پیش در چنین روزهایی در کردستان بودیم. دلم هوای مردم آن دیار را کرده است، حاتمان طائی سرزمین من. خدایا! سفر قسمت‌مان کن.

الهام یوسفی
۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

هر وقت بیشتر از آنچه می‌خوانی نوشتی، نگران باش!

پیش‌‌نوشت: دیشب وقتی کتاب «قدم کلیک‌هایتان روی چشم» مجموعه نوشته‌های «محمد رضا زائری» در وبلاگ «نمایندگی مجاز» را می‌خواندم با یادداشتی به نام «بر زمین بنشین و با زمان برخیز» مواجه شدم. یادداشتی که انگار بخش مهمی از حرف‌های مرا به اختصار و ایجاز گفته است. دیدم بهتر از هر مطلبی، بازنشر بخشی از همان یادداشت است:


«بر زمین بنشین و با زمان برخیز!»


دوستی نادیده و عزیز (چون گویا دغدغه دارد و در پی کمال است) از یک خبرگزاری داخلی از من پرسیده است: برای اینکه روزنامه‌نگار موفقی بشوم و در شصت سالگی که پشت سرم را نگاه می‌کنم راضی باشم چه کنم؟


...


اگر بخواهم به اندازه همان چند درصد که برایم محاسبه کرده‌ای از تجربه و دریافت شخصی خود در این ده بیست سال کارم بنویسم خواهم گفت به زمین و زمان بچسب!

بر زمین بنشین یعنی خیلی شلوغ نکن و این طرف و آن طرف نپر. مثل همه تازه خبرنگارها فکر نکن هر چه بیشتر این ور و آن ور بروی موفق تری... بنشین سر جایت و به خودت برس... درس بخوان... یاد بگیر... بفهم... کتاب بخوان... به جای اینکه مثل ما همه عالم را بیسواد و نفهم و نادان تصور کنی بنشین و به نقص و کمبودهای علمی خودت توجه کن... بر زمین بنشین!

 

مشکل امروز روزنامه‌نگاری ما بیسوادی وحشتناکی است که عمومی شده است و مخصوصاً با گسترش ناگهانی رسانه‌ها در دهه گذشته و برخی عوامل فرعی دیگر دامن همه را گرفته است... روزنامه‌نگار ایرانی امروز نمی‌تواند دو کلمه از یک متن علمی را بخواند... چه می‌گویم... دبیر سرویس و دبیر تحریریه و سردبیرمان هم همین‌طور... چه رسد به یک متن تاریخی و چه رسد به... مهم ادعا و عنوان نیست... ما بیسوادیم و خودمان نمی‌دانیم!

 

بخوان و بخوان و بخوان...

 

اگر امروز فهرستی از مهم‌ترین کتاب‌هایی که یک روزنامه‌نگار باید خوانده باشد جلوی همکاران خودمان بگذاریم (از تاریخ تمدن ویل دورانت و مالکوم ایکس الکس هیلی تا داستان پداگوژیکی ماکارنکو و صحیفه‌نور امام) فکر می‌کنی چند نفر بیشتر از ده درصد این کتاب‌ها را حتی بشناسند؟ یا اگر یک امتحان دیکته فارسی برگزار کنیم (نمی‌گویم از متن تاریخ بیهقی بلکه از کتاب گزیده متون نظم و نثر عمومی دانشگاه) فکر می‌کنی چند نفر بالای پانزده می‌گیرند؟

 

هر وقت بیشتر از آنچه می‌خوانی نوشتی نگران باش!

 

 

:

 

الهام یوسفی
۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

برادران کارامازوف، ماریو بارگاس یوسا و دیگر قضایای درونی!


دلم برای نوشتن به شیوه‌ای که پیش از این به آن پایبند بودم تنگ شده است. شیوه‌ای که در آن، مطالعه، اصلی‌ترین عنصر نگارش بود. شیوه‌ای که برای پرداختن به یک موضوع فرصت کافی داشتم و برای نوشتن آن و برای بارها و بارها خواندن و تغییر دادنش نیز. اما حالا مجبورم به خاطر نداشتن وقت و خشک شدن چشمه‌های الهام‌بخش نوشتن، به ننوشتن روی بیاورم و این ننوشتن دارد مرا عذاب می‌دهد. شاید باید همین یک ماهه باقی‌مانده را به هر قیمتی شده و برای اثبات برخی واقعیات به خودم، دوام بیاورم و بعد دوباره بازگردم به دنیای خودم. به دنیایی که در آن خواندن برادران کارامازوف این همه طول نمی‌کشید و فرصت اندیشیدن و نوشتن و خواندن برایم هماره مهیا بود.

اکنون در طول راه‌ و در ایستگاه اتوبوس و مسیرهای طولانی و وقت‌های انتظار که من همه را ملقب کرده‌ام به «وقت‌های مرده» مشغول مطالعه کتاب جدیدی هستم. کتابی که پس از «سفر فرنگ» زنده‌یاد آل احمد ان را دست گرفته‌ام. کتابی با عنوان «نامه‌هایی به یک نویسنده جوان» اثر نویسنده معاصر اهل پرو «ماریو بارگاس یوسا» که نوشته‌ها و مقالات و نگاهش درباره ادبیات و حتی سیاست، همواره برایم کنجکاوی برانگیز و قابل تامل بوده است. کتابی درباره نوشتن و پیچ‌وخم‌های آن، بالاخص در حوزه داستان‌نویسی و رمان‌نویسی. فقط عیب خواندن این اثر خوب در زمان‌های مرده این است که مدام مجبورم در حرکت‌های اتوبوس، زیر برخی جملاتش خط‌های کج و معوج بکشم.

بگذریم از خواندن‌های پراکنده و غرق شدن در سحر جملات غریب داستایوفسکی و افکار غریب‌تر و ویران‌کننده‌اش در برادران کارامازوف. باید از رونامه‌نگاری بگویم. از این جریان از بیرون سیال و از درون نیمه‌مرده‌ای که نمی‌دانم سرانجامش در ایران چه خواهد شد! به هر حال هر روز که می‌گذرد با این فضا احساس غریبگی بیشتری می‌کنم. این در حالی است که همه همکارانم در منتها درجه ممکن مهربان، صمیمی و دلسوز هستند. با دبیر و سردبیر هیچ مشکلی ندارم و به طور کلی هیچ عامل بیرونی جدی برای توجیه این دل‌زذگی وجود ندارد. هر چه هست در درون من است. درونی که به موقع باید درباره آن بیشتر بیاندیشم و بیشتر سخن بگویم شاید بسیاری چون من وجود داشته باشند.

 

الهام یوسفی
۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر