نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

۲۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

آن روزها که نیم‌پزنویسی را به پیشنهاد همسفر آغاز کردم هیچ‌کدام‌مان از ادامه راه چیزی نمی‌دانستیم، این‌که این‌جا بشود جایی برای نوشتن خاطرات کودکی، خاطرات زندگی مشترک، داستان دراز خریدن خانه و بعد هم مسافرت‌های دور و نزدیک‌مان، فکرش را نمی‌کردم روزی در این صفحات خاطرات روزهای روزنامه‌نگار شدنم را بنویسم، مثل حالا که فکرش را نمی‌کردیم که روزی این‌جا برای نوشتن خاطرات سفر تازه زندگی مشترک‌مان صفحه‌ «شازده کوچولو» را باز کنیم. اما...

حالا ما سفری تازه را آغاز کرده‌ایم و قرار است داستان‌های من و این لوبیای سحرآمیز کوچولو میهمان نیم‌پز شود. صفحه جدید ما در منوی بالای نیم‌پز جاخوش کرده...


الهام یوسفی
۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

از اندرونی خانه تا تحریریه روزنامه!

بیش از یک هفته است که در کسوت یک روزنامه‌نگار در تحریریه یک روزنامه عریض و طویل مشغول به کار شده‌ام. یک ماه پیش، در میانه اردی‌بهشت ماهی که با کتاب و چای و خلوت برایم بهترین روزهای زندگی شده بود اصلا فکر نمی‌کردم که این آمدن و این جا بودن را بپذیرم. اول هم در برابر این پیشنهاد غیر منتظره – با همه فریبندگی‌اش- بسیار مقاومت کردم اما دلایل بسیاری برای قبول این شغل مرا برای پذیرشش قانع کرد. اگر چه از همان روز نخست اصرار داشتم که به طور موقت آن را تجربه کنم. اعتقاد داشتم یک تجربه چند ماهه می‌تواند مرا نسبت به این حرفه وسوسه‌انگیز که با نوشتن- علاقه همیشگی‌ام- عجین است، واقع‌بین کند و رازهای عالم روزنامه‌نگاری را کم و بیش برایم بگشاید. شغلی که سال‌ها دورادور با آن زیسته‌ام و از آن کسب درآمد کرده‌ام اما همواره از روی دغدغه و با تامل و مطالعه، قلمم را چرخانده‌ام چیزی که مسلما روزنامه‌نگار بودن به این معنا که هم اکنون هستم آن را بر نمی‌تابد و باید کمی در برابر این «بسیار نویسی» و «هر چه نویسی» انعطاف نشان دهم. در نگاه نخست مسئله آن بود که چه بخواهم و چه نخواهم این شغل شان عجیبی دارد، دورکاری هر چند هم خوب بنویسی و دقیق و حساب شده، در این زمانه به چشم کسی نمی‌آید. اما حقیقت این است که این موضوع آن‌قدر برایم مهم نبود که به تنهایی بتواند مرا به قبول این شرایط وادار کند. من با شرایطم کنار آمده بودم و از آن بسیار و بیش از حد انتظار لذت می‌بردم اما سوال همیشگی‌ام این بود که آیا نمی‌توانم مفیدتر باشم؟! و اکنون برای پاسخ به این سوال است که در این سالن بزرگ نشسته‌ام و به دغدغه‌هایی فکر می‌کنم که می‌شود از این تریبون آن را وارد عرصه جامعه کرد.

من با همه حرف و حدیث‌ها در این مرحله از زندگی انتخاب کرده بودم که در خانه بمانم، فرزند‌دار شوم و در کنارش حرفه معلمی را که بسیار دوست دارم دنبال کنم. حتی برای یک روز در هفته، حتی بدون هیچ چمشداشت مادی.من، به طرز غیر مرسومی، زن بودن را به همان معنای سنتیِ در اندرونی بودن – البته به شرط داشتن آزادی و انتخاب آن اندرونی و نیز به شرط کتاب- بسیار دوست داشته‌ام. اما اکنون بیش از یک هفته است که از ساعت 12 ظهر تا 6 عصر را در تحریریه روزنامه می‌نشینم. شبکه موضوعی ترسیم می‌کنم. مطلب می‌نویسم. مطالعه و موضوع‌یابی می‌کنم و از این کارها...

 کم می‌نویسم، بسیار کم، حتی کم‌تر از گذشته. فکر می‌کنم بسیار نوشتن و به روز نوشتن و مدام وبلاگ و مجله خواندن، بلای بزرگی را به سر قلمم خواهد آورد. پس در معنای حقیقی‌اش شاید من روزنامه‌نگار نباشم! نویسنده روزنامه واژه بهتری است.



پ.ن1: یک دوست روزنامه‌نگار در گذشته به من گفت که شغلش شبیه مرده‌شویی است! مرده هر کس را که بگویند باید بشوید... یک طورهایی راست می‌گفت.حکایت تلخی است که بعدتر مفصل درباره‌اش خواهم گفت.
پ.ن2: این یاددداشت قرار بود پیش از این نوشته شود اما گاهی آن قدر کار این جا هست که فرصت شخصی‌نویسی برای آدم نمی‌ماند.



الهام یوسفی
۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
بژی۱ کوردستان (۱)

ما، بی‌رودربایستی، دل‌مان را و بخشی از وجودمان را در کردستان جا گذاشتیم. در پیچ‌و خم‌های اورامان، در کنار دریچه زریوار مریوان، در پاوه و سنندج. در پای سفره مهربان مردم کرد. آن‌چه بعد از این می‌آید اولین مجموعه عکس‌های سفر به کرمانشاه و کردستان است.

مسیر سفر ما این‌گونه بود:

از مشهد به ملایر - قطار
از ملایر به نهاوند- می‌نی‌بوس
از نهاوند به کرمانشاه- می‌نی‌بوس
از کرمانشاه به بیستون- ماشین سواری
از بیستون به صحنه- ماشین سواری
از کرمانشاه به جوانرود و قوری قلعه- می‌نی‌بوس
از قوری قلعه به پاوه- پراید محمد آقا از اهالی روستای قوری قلعه
از پاوه به مریوان - سواری
از مریوان به سنندج- می‌نی‌بوس
از سنندج به زنجان- اتوبوس
از زنجان به مشهد- قطار





محوطه مجموعه تاریخی بیستون - شهر بیستون، استان کرمانشاه



نقش برجسته کوه بیستون






آقای قاف، محو کوه بیستون



مجسمه هرکول، بیستون



دیوار خاطرات مرد قهوه‌چی در محوطه بیستون



کاروانسرای عباسی، بیستون



سراب صحنه،شهرستان صحنه، استان کرمانشاه





آقای قاف در حال تمشک‌چینی، سراب صحنه



آبشار سراب صحنه



گیوه‌های آقای قاف، که همه طول یازده روز سفر را مثل مرد دوام آورد و آخ نگفت!
کنار آبشار سراب صحنه


۱. زنده باد کردستان
الهام یوسفی
۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۲۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام و عرض ادب و تبریک سال نو!

خرده خاطرات ما در سفر به عراق در نوروز سال ۱۳۹۱ از روز نخست نوروز به صورت روزانه در سایت جیم منتشر می‌شود. خوشحال می‌شویم در آن‌جا میزبان نظرات شما باشیم.

این یک دعوت رسمی از جانب خانم و آقای قاف است برای همه خوانندگان نیم‌پز.

این‌لینک‌ها روزانه افزوده می شود. و نکته قابل توجه این است که بین سفر کیش و این سفر، یعنی سفر کربلا، سفرهای دیگری نیز به سایر نقاط ایران داشته‌ایم که انشاالله آن‌ها را در نیم‌پز خواهید خواند.

سیزده سکانس از یک سفر عجیب به دیار حبیب! (پیش سفرنوشت)

روز اول

روز دوم

روز سوم

روز چهارم

روز پنجم

روز ششم

روز هفتم

روز هشتم

روز نهم

روز دهم

روز یازدهم

روز دوازدهم

روز سیزدهم و چهاردهم(آخرین روز)


پی‌نوشت: دوستان گرامی! منتظر نظرات شما برای سفرنامه‌مان به عراق هستیم. چه در این‌جا و چه در محل انتشار فعلی‌اش، سایت جیم. پیشاپیش سپاسگزاریم و سال خوب و پربرکتی را برایتان آرزو می‌کنیم.

زهیر قدسی
۰۶ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹ نظر

خانه‌یی برای روزهای آفتابی و شب‌های روشن!


پیش‌نوشت: شده‌ام مثل بچه مدرسه‌ای‌هایی که هیچ دلیل موجهی ندارند برای غیبت‌شان! اگر چه باید طبق معمول بگویم، سرشلوغی و دل‌مشغولی و پایان‌نامه  و... اما دلیلی که خود آدم را راضی نکند به چه دردی می‌خورد؟! پس فقط،‌‌ عذر‌خواهی مکرر و عهدی برای خوش‌عهدی در نوشتن بسیار.

داستان شمخال، حکایت عجیبی بود که شاید این غیبت طولانی را بتوان به گردن آن انداخت. ترس در نوشتن حسی بود که شاید امروز می‌فهمم باید از بیانش عبور کنم! عیب از لنگش کمیت صاحب کلام است، نه کاهلی کلمات!  پس می‌گذریم از دره باشکوه شمخال و از آن شب خاموشِ کبود... می‌گذریم چنان گذشتن فصلی... که هنوز بر این سخن معلم شهید باور دارم که «گنجینه وجود آدمی به حرف‌هایی است که برای نگفتن دارد». پس این فصلِ قصه ما هم بماند برای نگفتن، چون «نُهِ او»‌ی «منِ او»ی امیرخانی.

از شمخال بازگشتیم. خسته و با پاهایی ورم کرده از راه دراز. چون زندگی... که گاه پایمان را به آماس می‌نشاند. از شمخال بازگشتیم، با عکس و خاطره و دو چشم پر از تماشا. به فصل اصلی قصه‌مان بازگشتیم. فصل کار و ساختن و زندگی. هنوز تا آماده شدن خانه نقلی ما راه زیادی مانده بود. اگر چه صبوری ما روز به روز رو به تحلیل می‌رفت و لاغر می‌شد. اما چاره‌ای نبود جز تحمل.

همسر کار می‌کرد تا جای چک‌ها را پر کند و من قناعت می‌کردم تا جای چک‌ها پر شود و هر دو یک دنیا برنامه داشتیم و سری پر سودا و قلبی پر رویا. خرده‌ریز لوازم منزل هم با همان سبک و سیاقی که پیش از این گفتم آماده می‌شد. تا این‌که سقف کوچک مشترک‌ ما بالاخره ساخته شد، در بهمن ماه. چهار دیواری کوچکی که تحقق زودهنگام رویای ما بود، اگر چه دیگر رویا نبود، برایش رنج برده بودیم و راه و رسم قناعت آموخته بودیم. هنگامه ماه صفر بود که کلید منزل را تحویل‌مان دادند. چه شوری... چه‌شوقی... با هماهنگی فروشنده، کابینت اُپن آشپزخانه را خودمان طراحی کردیم. فضای خانه کوچک بود و کتاب‌های ما نه چندان کم و قاعدتاً در یک زندگی مشترک، رو به فزونی هم می‌رفت. لذا کابینت را طوری طراحی کردیم تا از طرف آشپزخانه برایمان کمد ظرف باشد و از سوی هال، کتاب‌خانه.




و حالا می‌ماند پرده و فرش... پرده را خودم خریدم، به سلیقه خود که به اعتماد همسر متکی بود. با هزینه‌ای اندک. و فرش را با سلیقه والدین خریدیم. و حالا همه چیز برای شروع یک زندگی مهیا بود! با این همه ماه، ماه صفر بود و برای ما که قصد داشتیم از زیر میهمانی احتمالی که نقشه خانواده‌هایمان بود، شانه خالی کنیم، بهترین فرصت! از ما اصرار و از ایشان نسبتاً انکار. که بمانید تا صفر بگذرد و ربیع بیاید و یک عصرانه بگیریم و ... اما ما میهمانی را همان آغاز کار گرفته بودیم. و دوباره میهمانی گرفتن، علی‌رغم وعده خانواده که می‌گفتند ساده برگزار می‌کنیم مساوی بود با همان مراسم،‌آرایشگاه و گل و شیرینی و لباس و... و یعنی تکرار دوباره همه چیز! این‌طوری از رسم آزاردهنده جهاز بینون هم شانه خالی می‌کردیم. و البته کدام جهاز؟

زیر بار نرفتیم و با مهر، به ایشان فهماندیم که چه‌قدر مشتاق این استقلال هستیم و چه‌قدر انتظارش را کشیده‌ایم و چه‌قدر ولادت امام موسی کاظم(ع) در ماه صفر مهجور مانده و... و بگذارید برویم سر خانه و زندگی‌مان. و در برابر سوالات دیگر که، پس اجاق گاز؟ یخچال؟ لوازم برقی چه می‌شود؟ گفتیم: خب! پیک‌نیک داداش عابس که هست، بعد هم زمستان است و ما هم به جای یخچال تراس داریم و آسمان هم به جای برفک، برف!

 و ماه بودند خانواده‌های ما که راضی شدند و بر عقیده ما ارج نهادند. تا باد چنین بادا!  بنا شد شب ولادت دو خانواده  بروند حرم و زیارت امین‌اللهی مقابل حضرت زمزمه کنند و بیایند خانه عروس و داماد و شام مادرشوهر پز را بخورند و خداحافظی کنند با این دو گل نورسته! و آرزوی سعادت و....

و این بود عروسی ما.

و زندگی‌مان از همان شب آغاز شد...



پی‌نوشت: لازم به توضیح است که از هدایای این شب به یاد ماندنی یک دست مبلمان راحتی بود از طرف پدرشوهر و مادر شوهر گرامی و دوست‌داشتنی‌ام! که پس از اعتراض ما به موضوع که گفتیم ما قصد داشتیم پشتی بچینیم به سبک سنتی- همان‌گونه که در تصویر  قابل رویت است- گفتند: ساکت! این‌ها برای خودمان است که کمر دردیم و پادرد و توان نشستن روی زمین نداریم. و دیگر هدیه جاروبرقی و جاکفشی بود از طرف برادر شوهر بزرگ. و خط تلفنی از طرف خواهر زن و... سپاس برای این همراهی صمیمانه.



پی‌نوشت دو: نکته قابل توجه در لوازم ما این بود که ما در ماه‌های نخست زندگی یخچال و گاز در آشپزخانه نداشتیم اما قهوه‌ساز اهدایی خاله عروس با اعتماد به نفس روی کابینت خودنمایی می‌کرد! این هم مدلی است برای خودش!!


الهام یوسفی
۱۳ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

راستش پس از دو یادداشت که خرده‌خاطرات کودکی‌ام بود، قدری درنگ کردم که: آخرش چه خواهد شد؟! یعنی قرار است عده‌ای با این نوشته‌ها سرگرم شوند؟! من که بازیگر محبوب سینما نیستم که مردم کنجکاو بچگی‌هایم باشند. من تنها و تنها یک کتاب‌فروشم و نه حتی یک نویسنده. چرا که کمیت و کیفیت نوشته‌هایم به گونه‌ای نیست تا از خودم متشکر باشم! اما باور من این است که من همانم که در کودکی با زنبورها بازی می‌کرد و سرگرم می‌شد. من همانم که یک مگس فربه را زنده می‌گرفت و یک بالش را می‌کند و مقابل لانه‌ی مورچه‌ها می‌انداخت و تقلای زنده ماندنش را در میان آرواره‌های قدرتمند و مصمم مورچه‌ها نظاره می‌کرد. من دقیقا همانم که در فصل تابستان، ملخ زنده صید می‌کرد تا گریز و صیدشدن‌شان توسط مرغ‌ها و جوجه‌ها را تماشا کند! من پسری هستم که در تابستان‌های کودکی‌ام بارها و بارها به تماشای قطره آبی که از شیشه‌ی پنجره سُر می‌خورد، می‌نشستم و لذت می‌بردم! و...
و از دیگر سو چنین فکر می‌کنم که جوانان آینده، همانانی خواهند بود که کودکی‌شان را با ده‌ها شبکه تلویزیونی و ماهواره‌ای رقم زده‌اند. همانانی خواهند بود که کودکی و نوجوانی و جوانی‌شان با انبوهی از وسایل مدرن و تکنولوژیک همراه بوده و این‌ها کامیابی‌ها و ناکامی‌هایی –خواسته و ناخواسته- برایشان رقم زده. من عمیقا بر این باورم که شخصیتم برساخته از داشته‌ها و نداشته‌های دوران کودکیم است و همانی خواهم بود که داشته‌ها و نداشته‌های اکنونش را دارد. آن زمان شاید نهایت خواسته‌هایم در یک بازی «میکرو» - که از لحاظ گرافیکی و نرم‌افزاری حتی در حد بازی‌های یک گوشی معمولی موبایل هم نبود- خلاصه می‌شد که به آن نرسیدم و از شرم قسط و بدهی‌های پدرم شاید هیچگاه آن را بیان نکردم.۱


اینجا قصد تفاخر به کودکی‌هایم را ندارم؛ از طرفی هم نمی‌خواهم پیام اخلاقی به دیگران بدهم.
«...هرچه به عقب بر می‌گردیم سال‌ها سرشارتر و غنی‌تر از مفاهیم انسانی بوده است. دوران دلپذیر، شاد، شیرین و ساده‌ای بود آن صد سالی که گذشت؛ جوان و متهور، دورانی که زیباترین ردپاها را بر برف جهان نقش کرده است... کوره‌های آزادی هم حرارت‌شان را از دست دادند. کودکی دیگر آن شیرینی گذشته را نداشت. در آن دوران، تنها دغدغه مردم این بود که تکه سنگی، نه کاملا گرد، بلکه پخش را که آب آن را ساییده باشد بیابند تا بتوانند آن را با فلاخنی که از چرم کفش‌های کهنه تهیه شده پرتاب کنند. پس آن سنگ‌های خوب و آن سادگی کجا رفت؟»
این‌ها بخشی از فصل دوازدهم کتاب «شرق بهشت» «جان اشتاین بک» است؛ کتابی که در سال ۱۹۵۲ –حدود ۶۰سال پیش- نوشته شده. عجیب نیست این نگرانی انسان بر آینده خویش، که زمان و مکان هم نمی‌شناسد؟!
۲


پی‌‌نوشت:

۱.نمی‌دانم که آیا امکانات سخت‌افزاریم برای بازی نسبت به هم‌سن و سالانم کمتر بوده یا نه؟! و نمی‌توانم محاسبه و مقایسه دقیقی برای اسباب‌بازی‌هایی که داشته‌ام و آنچه همکلاسی‌ها و همسایه‌ها و دوستانم داشته‌اند، داشته باشم؛ اما در مجموع می‌توان گفت از این لحاظ چندان برخوردار نبودم. گو این‌که معدود اسباب‌بازی‌های دوران کودکیم مورد هجوم کنجکاوی‌هایم قرار می‌گرفت و چیزی از آن‌ها باقی نمی‌ماند!

۲. راستش این نوشته قرار بود مقدمه‌ای خرد باشد برای آن‌چه که وعده داده بودیم -درباره آن شب که در شمخال بر ما گذشت- بنویسیم اما ناگهان چنان فربه شد که جای نوشتن بر شمخال را تنگ کرد. پس حتما نوشتار بعدی را با نیم‌نگاهی به این یادداشت بخوانید.

زهیر قدسی
۲۷ دی ۹۲ ، ۱۸:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

از فراز آبشار کنگ تا ژرفای شبی در شمخال!

 

*‌ در پست قبلی‌ام از اکرم بانویی گفتم که از او خیاطی آموختم و رفاقت را نیز... و از این‌که این روزها او اولین موسسِ اولین مزون کتاب مشهد...ایران و شاید هم جهان(!) شده است. در بلوار پیروزی. مزون+ کتاب! جایی برای سفارشِ دوخت لباس و امانت گرفتن کتاب‌های خوب و البته سفارش کارت کتاب عروسی... این پیش‌نوشت ادای دینی است به این ذوق و دغدغه! و متفاوت نگریستن او...

 

کجای قصه خانم و آقای قاف بودیم؟

بله! آن‌جا که همه‌ مشغول کار بودند. همسر، مشغول تلاش و کار و جهاد برای فرهنگ، میهن و خانواده. من، مشغول تهیه لوازم اولیه زندگی و خانواده‌هایمان مشغولِ...! مشغولِ...! به گمانم مشغول کار خودشان. چون هنوز خیلی مانده بود به زمانی که باید مشغول راضی کردن ما برای گرفتن جشن عروسی می‌شدند!

در این میانه، گاه پیش می‌آمد گشت و گذاری به ییلاقات زیبای اطراف. با همان کوله‌ی کوچک و وسایل آشنا و با همان ذوق و شوق برای کشف دنیای ناشناخته‌ها. روستای «کنگ» را که ماسوله خراسان می‌نامندش یک بار تجربه کردیم و چه خوب! مدیون صفای خالصانه خانم و آقای رنجبر هستیم که اتاقی در اختیارمان گذاشتند در اول روستا و شامی میهمانمان کردند که عطر هوای روستا داشت و طعم فراموش‌نشدنی شامی که رنگ و لعابش نه در ظاهر بل در روح میهمان‌نوازانه و بی‌دریغ‌شان بود... چه دل‌تنگم برای خوش‌صحبتی مرد روستا و خوش سلیقگی‌ زن روستا...که این روزها حتی در روستا هم کم‌یاب شده است این خلق و خوی زلال.



 و صبح هم قبل از پاشیده شدن انوار طلایی خورشید به راه زدیم،‌ برای رسیدن به آبشار. مسیر رودخانه و خنکای نسیم معطر صبح‌دم و در اطراف آب آرام رود باغ‌های گیلاس اهالی، که گیلاس‌ها خواهش‌گرانه و سرخ‌روی بر بالای سر ما به التماس آویزان بودند و ما با همه شوق‌مان برای چشیدن طعم گس یا شیرین‌شان از چیدن چشم‌پوشیدیم(!) و  به راه ادامه دادیم تا چای و پنیر و گردوی‌مان را کنار آبشار بخوریم و در تماشای نخستین تابش‌های بی‌دریغ زرین خورشید بر برگ‌های سبز. و مسیر زیبا بود و بی‌هیچ عابری در آن وقت سحر. این روزها دوباره دل‌تنگ تحقق این رویای شیرینم. سکوت و صدای نیایش رودخانه و آواز سُهره‌ها. و باز کنار آبشار و چای با پونه تازه چیده شده از لب رودخانه و ...


و بعدتر هم در ادامه تابستانِ داغ‌مان، به پیشنهاد دوستی از دوستان همسر- بی آن‌که بدانیم ‌آن‌جا که دعوت‌مان کرده کجاست- پاسخ مثبت دادیم و روانه «شمخال» شدیم. جایی نزدیک به مرز ترکمنستان. دره‌ای که وصف زیبایی‌اش مرا چنان از خود بی‌خود می‌کند که شاید بی‌اختیار توصیف خیال‌انگیزی از آن به تماشا بگذارم و خواننده مرا به رویاپردازی متهم کند. اما آن‌چه از این سفر کوتاه خیال‌انگیز برای ما به جای مانده نه آن دره پر از کبک است، نه آن رود خروشانِ وحشی... و نه خرمی سبزه‌زارها و دشت‌های کوچک میانه راه...نه...! ما همه این‌ها را در این مسیر طولانی طولانی که جز با پای پیاده امکان گذر نداشت، دیدیم اما بیش از همه شب را... شبی که دوباره پیامبری از کنار چادر ما رد شد!



چهار نفر بودیم که به راه افتادیم. من و همسر و علی- دوست همسرم- به اتفاق همسرش مریم. قرار بود من و زهیر به قوچان برویم و از آن‌جا راهی شمخال شویم. دره‌ای در حد فاصل قوچان و درگز. به موقع حرکت کردیم و به موقع رسیدیم و از آن‌جا چهار نفره، با سواری به ابتدای دره رفتیم.۱ و از آن نقطه بود که پیاده‌روی طولانی ما آغاز شد... دنیای تازه‌ای برای کشف پیش روی ما بود. دنیایی با میلیون‌ها حرف ناگفته...گوش‌هایمان باید باز می‌بود و چشم‌های‌مان بازتر... صدای طبیعت بیش ازآن‌که شنیدنی باشد دیدنی بود... ما چه می‌دانستیم، چه در انتظار ماست! آن هم آن شب، شبی که شب مبعث آخرین فرستاده خدا بود... ما در کوه بودیم و چیزی انتظار ما را می‌کشید که باید صبورانه به آمدنش چشم می‌دوختیم...رفتیم و رفتیم و رفتیم...  مردمی چند در ابتدای ورود به دره برای گذران روزی خوش نشسته بودند و ما باز می‌رفتیم و گاه توقفی کوتاه و دوباره رفتن. ما برای عبور آمده بودیم. با کفش‌هایی خسته از آن مسیر طولانی و ناهموار و با ابتدایی‌ترین ابزار۲، به چنین راه سختی زده بودیم. اما پاهایمان خوب همراهی‌مان می‌کردند. آن‌قدر رفتیم تا به اواسط دره رسیدیم. دیگر خبری از مردم نبود. ما بودیم و آسمان خالی از ماه و تاریکی مطلق...و تاریکی مطلق و صدای وحشی رودخانه و تک آواز‌های رو به خاموشی پرندگان و صدای جیرجیرک‌های قصه‌گو و روزنه‌های پر فروغِ آسمانی به حقیقت کبود...

باید اتراق می‌کردیم. چادرها را روی سکویی سنگی، بالای رودخانه بر پا کردیم و آتش افروختیم... آن شب، شب عجیبی بود... ما چه می‌دانستیم چشم تماشایمان تا این همه باید آماده دیدار باشد... ما چه می دانستیم دوباره کسی را با ما سر سخنی‌ست...۳

 


زهیر نوشت:

۱. با راننده قرار کردیم تا عصر فردای آن روز در ساعتی مشخص انتهای دره که هجده کیلومتر فراز و نشیب و صخره بود، به دنبال‌مان بیاید. چون آن سوی دره جایی نبود که بتوانیم سواری بگیریم.

۲. این ابتدایی‌ترین ابزاری که از آن یاد شده تقریبا یعنی بدون هیچ‌گونه ابزار! یعنی فقط یک کوله‌پشتی، دو جفت کفش که دمپایی به‌تر از آن بود(!) و داستانی برای‌مان درست کرد که بی‌شباهت به چاقوی چینی بازیگر فیلم ۱۲۷ نیست، داستانی پر از خشونت و تلاش برای ادامه‌ی حیات...!!!

۳. قبلی را نوشتم که حتما یادداشت بعدی را بخوانید. خدا را چه دیدید؟! شاید پس از این‌همه انتظار(!) مخاطبان نیم‌پز روایتی و یادداشتی از من دیدند! شاید هم در میان‌شان یک کارگردان حرفه‌ای هالیوود باشد که این نوشته‌ها را دست‌مایه فیلمش کند!!

۴. تصاویری زیبا و اطلاعاتی از شمخال را در ادامه مطلب ببینید...

الهام یوسفی
۱۸ دی ۹۲ ، ۱۴:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

پیش به سوی تحقق رویاها!

*‌ فکری باید کرد برای این شماره‌گذاری‌ها! آخر مگر قسمت‌های زندگی پایانی دارد؟! فکر کنید روزی در وبلاگم بنویسم «خرده خاطرات خانم و آقای قاف! قسمت دو میلیون و شونصد و بیست و سوم» !!!


از سفر بازگشتیم... خسته و گرسنه و پر از کلمه. خاطرات و حرف‌هایی که تا هفته‌ها پایانی نداشت و ما هر دو خانواده را با عطش بسیار مستفیض می‌کردیم. خانه‌ای را که قبل از سفر به لطف پس‌انداز اندک و کمک‌های خانواده خریده بودیم که البته هوایی معلق بیش نبود، می‌رفت که اندک اندک ساخته شود. و ما سخت منتظر آن روز بودیم. اگرچه تا آن روز باید بیش از گذشته صرفه‌جویی می‌کردیم تا بشود چک‌های باقی‌مانده را پاس کرد و خرده اثاثی هم خرید، برای ادامه زندگی مشترک زیر یک سقف... آخر ما زندگی مشترک‌مان را در سفر آغاز کرده بودیم. زیر یک سقف بلند... سقف آسمان!


حال مادر بهتر شده بود و من از خستگی و درماندگی قبل از سفر نجات یافته بودم. روزها پشت سر هم و به سرعت می‌گذشت و ما هفته‌ای یک‌بار یا چندین بار در هفته به خانه در حال ساخت‌مان سر می‌زدیم و لحظه به لحظه جان گرفتن رویایمان را می‌دیدیم. رویایی که هر زن و مرد جوانی با خود دارند و ما چه زود به آن دست می‌یافتیم. شاید خودستایی باشد اما بگذارید این فروتنی فریبنده را کنار بگذارم و صادقانه اعتراف کنم که ما به برکت اندیشه‌مان به رویایمان دست می‌یافتیم. اندیشه‌ای که مدیون خداوند بودیم.


خانه با کندی ساخته می‌شد. سازنده‌اش می‌گفت مشکلات زیاد است و ما باید انتظار می‌کشیدیم. در این مدت چون بنای‌مان بر این بود که از خانواده من، به خاطر کمک مالی‌شان در خرید خانه دیگر برای جهیزیه متوقع نباشیم باید کم‌کم خودمان برخی وسائل را جور می‌کردیم. به قولی وسائل ضروری زندگی را. من با پس‌انداز حق‌التالیف‌ها -که روزی برای سفرهایمان بود و امروز برای مهم‌تر از آن- می‌توانستم به سلیقه خودم برخی وسائل لازم را بخرم. هر هفته اگر فرصتی بود سری به بازار می‌زدیم، بیشتر من و مادر و پدرم. لیستی تهیه کرده بودم و از روی آن لیست به ترتیب خرید می‌کردم و خط می‌زدم. البته مادر مثل همه مادرهایی که دختر دم‌بخت دارند مقداری ظرف و لوازم برایم کنار گذاشته بود که بسیار ضروری بودند و ما را بیش‌تر مدیون خویش کردند؛ اما برخی از هدیه‌های عقدمان مثل سرویس قهوه‌خوری و ظرف شمع‌دار مرغ (که البته اسم با کلاس بازاری‌اش را نمی‌دانم!) که بعدتر هدیه می‌آوردند و نیز برخی ظروف لوکس و...  را که مادر برایم کنار گذاشته بود را نپذیرفتم. چرا که هم ضروری نبودند و هم باید برای چهار تکه ظرف دکوری می‌رفتیم گنجه یا دکور می‌خریدیم. چیزی که نه مورد پسندمان بود و نه ضروری و نه با عقل سلیم میانه‌ای داشت!


یک توضیح اضافه: تعجب می‌کنم از زندگی‌هایمان... گاه چیزی را وارد زندگی می‌کنیم که ظاهراً اشکالی در وارد کردن آن وجود ندارد اما همین چیز کوچک، می‌شود مسبب خرید چیزهای بزرگ دیگر. یا وسیله‌ای می‌خریم و مجبوریم به خاطر این‌که این وسیله به وسائل اطرافش بخورد و به قول معروف توی ذوق نزند سایر وسائل را مطابق آن بخریم. مثل همین ظرف و دکور!


خلاصه اینکه لیست من بسیار مختصر بود و چیزهایی داشت از این قبیل:

ظرف غذاخوری در تعداد ۱۲ نفر. فقط یک مدل. نه این‌که از هر مدل ۱۲ تا مثلا چینی، کریستال،‌ آکروپال و... من ترجیح دادم هدیه عمه‌جان را که سرویس غذاخوری ۶ نفره کریستال بود کامل کنم. خوشبختانه مشابهش در بازار پیدا شد و من فقط یک ۶ تایی دیگر خریدم.

سرویس قاشق و چنگال (البته بدون پایه و میز و حواشی‌اش)، از لوازم برقی هم فقط وسعم به خرید اتو رسید، خرده ریز آشپزخانه و چیزهای مختصر دیگر هم البته بود. دوست داشتم وسائل زندگی‌ام هر چند مختصر و ساده اما هویت‌دار و با سلیقه باشد برای همین سرویس اتاق خواب را خودم دوختم. در همان اوج سرشلوغی روزی یکی- دو ساعت می‌نشستم پای دوختنش. وسائلش را هم با مهتاب عزیز خواهر مینا جانم – دوست همکلاسی، البته نه آن مینای جهان‌جان- از بازار خریدیم به ثمن بخس! عکسش را خواهم گذاشت. البته وقتی به خانه جدید رفتیم! کارهای هنری دیگری هم برای خانه‌ام انجام دادم مثل دوختن رومیزی سرمه‌دوزی یا دوختن ترمه. جانمازهایم را هم مریم عزیز برایم درست کرد و شد هدیه‌ای در میان هدایایی که برای خانه نویی برایم آورد. (چه‌قدر خاله زنک شد این قسمت یازدهم!!! البته واژه زنانه بهتر است، چون هم بار مثبت دارد و هم بار شخصیتی!) خیلی چیزها لازم بود و من هم می‌توانستم بخرم، اما صبر کردیم تا دیگران هم به فیض مشارکت برسند! کسانی از اقوام درجه یک که مطمئناً در فکر خانه‌نویی بودند را می‌شد از تشویش و تردید و پریشانی ناشی از چی  بخرم؟ نجات داد و بر مبنای حدس برای هزینه‌ای که قرار است بکنند آن‌ها را به سمت خرید لوازم دیگری که نیاز یک زوج جوان است سوق داد. البته عموماً خودشان از والدین‌مان سوال می‌کردند و والدین ما چند گزینه را پیشنهاد می‌دادند.


خلاصه این‌که در تمام مدتی که کارگران مشغول بالا انداختن آجر و سیمان کردن بودند، بنده مشغول درست کردن و روبراه کردن وسائل زندگی بودم و همسر بنده هم مشغول کار و فعالیت فرهنگی برای خلق‌الله و البته چک‌ها!


در این مدت من پیش دوست بسیار عزیزم -اکرم بانو- خیاطی را آموختم. هنری که بسیار دوستش دارم و بر همه و همه زنان واجب است آموختن‌اش. چرا که با روح آن‌ها سازگاری دارد. روح آفریننده و خلاق‌ و زیبا پسندشان. و البته منهای مزایای روحی و روانی‌اش، مزایای اقتصادی فراوان نیز دارد. حالا این اکرم بانوی خوش‌ذوق، مزون کتاب زده است و هم خیاطی می‌کند، و هم کتاب امانت می‌دهد به خلق‌الله شاید بشود در سرانه مطالعاتی مردم اندکی دست برد.


و این بود این قسمت...

پایان قسمت یازدهم خاطرات خانم و آقای قاف
الهام یوسفی
۰۷ دی ۹۲ ، ۱۲:۵۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

چونان انجیل معابد باش!


*‌ عبور کرده‌ام از دست‌اندازهای داستان. جاهای سخت‌اش را گذرانده‌ام. الباقی‌اش تنها دیدن‌ها و کشف کردن‌هاست. البته از جنسی متفاوت.

 

صبح شده بود و ما وقتی برخاستیم جز رسوباتی از خاطرات روز قبل که به چیزی میان کابوس و رویا می‌مانست باقی نمانده بود. باورش سخت بود، اما این رسوبات مدام از عمق قلب‌مان به سطح می‌آمد، با هر بهانه‌ای!

کوله‌مان را از هر آن‌چه برای گشتن در شهر لازم بود پر کردیم. عبارت از: یک زیرانداز نازک که شب قبل هم روی آن خوابیده بودیم. و... شاید باورش سخت باشد، اما به راستی به یاد ندارم چه چیزهایی همراه‌مان بود. برای سفری این‌چنین، بسیار مبتدی بودیم و وسایل‌مان در حداقلِ حداقل ممکن. اما چیزی در وجودمان بود که هر سختی را نه تنها آسان، بل دل‌چسب و گوارا می‌کرد. صبحانه مختصری را کنار خلیج خوردیم. با دریا به اندازه صد قدمی فاصله داشتیم و این یعنی هم‌جواری محض!


بعد از صبحانه برای درست کردن دوربین خراب‌مان که از روشن شدن عاجز شده بود به آدرسی که به ما داده بودند رفتیم. قرارمان این بود که حتی قدمی در بازار نگذاریم اما قسمت چیز دیگری شد. یادم نمی‌آید از میان خیل پاساژهای کیش به کدام رفتیم. اما مثل همه بازارها بود؛ پر از جنس‌های غیرضروری! بالاخره دوربین را درست کردیم. باطری‌اش به شُکّی نیاز داشت. به نظر می‌رسید در طول سفر و در کشتی، هم‌جواری با دو موجود شُک زده در او اثر نکرده بود و نجاتش نداده بود!


بازارگردی کار عاقلانه ای نبود. نه از آن روی که پولی در بساط‌مان نباشد، که بود، هر چند اندک. نهایتش این بود که از والدین سخاوت‌مندمان بخواهیم پول بریزند به حسابمان، که کارآسانی بود و آن‌ها هم مدام جویا بودند. اما ما چیز دیگری می‌خواستیم از این سفر. روشن بود که گشت زدن در بازار برایمان نیاز کاذب ایجاد می‌کرد و تا به خودمان می‌آمدیم افتاده بودیم در دام هزار رنگش! و بیش از هر چیز غصه زمانی را می‌خوردیم که خدای نکرده در بازار تلف شود. بیرون زدیم تا به دیدار چیزهای دیگری بشتابیم. به گمانم چهار روز در کیش بودیم. فقط پیاده‌روی بود و دیدار دریا. خوراکی‌هایمان را از همان ساحل عرب‌ها و از بومی‌های عرب منطقه می‌خریدیم. با قیمت روی جلد!! در حالی‌که کمی دورتر از ما در میان ولوله هتل‌ها و بازارها همه قیمت‌ها چند برابر بود، با این بهانه که هزینه حمل دارد و از این حرف‌های صد من یه غاز!


در نزدیکی محلی که ساکن بودیم مسجد هم‌وطنان اهل سنت قرار داشت. مسجدی که زهیر یک‌بار نماز مغرب و عشایش را آن‌جا خواند. بومی‌های منطقه مردمان بسیار آرامی بودند و البته کم‌ترین سهم را از پیشرفت‌های کیش داشتند. شغل‌شان عموماً خدمات و حمل بار و این دست مشاغل بود و گاهی فروشندگی در بازار عرب‌ها. در حالی‌که پاساژهای بی‌شمار کیش را کسانی از سایر شهرها مثل تبریز، تهران، اصفهان و مشهد اداره می‌کردند. و صاحبان اصلی سرمایه و صاحبان اصلی عواید آن بودند. از «کشتی یونانی» که بازمی‌گشتیم به دلیل رفتن برق آن منطقه و نیز دوری راه و تنگی وقت و نبودن وَن مجبور شدیم با همان ماشین‌های مدل بالا مسیر را بازگردیم. در بازگشت، از محله بومی‌ها عبور کردیم. محله‌ای که در تلالو کورکننده جزیره درخشان خلیج‌فارس گم شده بود؛ مغفول و مستضعف! سوال این‌جا بود که به راستی سهم مردمان بومی- ساکنان اصلی این زمین‌ها- از منطقه چه‌قدر است؟  سوالی که طبیعتاً جواب ناراحت‌کننده‌ای داشت.


روزها را به گشت‌زنی در ساحل و دیدن مردم و خیابان‌ها می‌گذراندیم. به «ساحل مرجان‌ها» و «کشتی یونانی» رفتیم و پلاژ را هم امتحان کردیم. و البته شهر باستانی حریره را در غروبی غمگین دیدیم. شهری متروک و مخروب با ارواحی که غروب آن روز همراه با ما به دیدار دریا نشسته بودند. آن شهر هم برای بسیاری از مردم که به کیش سفر می‌کنند جایی‌ست بی هیچ جاذبه‌ای. با آن اتفاقاتی که برای‌مان افتاده بود، دیگر نمی‌توانستیم به همه چیز نگاهی عادی داشته باشیم. ناخودآگاه پشت اندام مغرور و پرشکوه هتل داریوش، نوعی حقارت و رذالت می‌دیدیم و این دل‌گیرمان می‌کرد! سخت دل‌گیرمان می‌کرد... و من مدام یاد آن جمله داستان «بی وتن» رضا امیرخانی می‌افتادم، آن‌جا که کنار هر نام دلاری می‌گذاشت! این‌جا البته ریال سجده واجب داشت؛ اما برای من حرف‌هایی عجیب داشت. حرف‌های از جنس تاریخ مردم! و مسافرانی که سفرشان تمام شده بود و بلیت برگشت داشتند، در حالی‌که تازه مسافرخانه‌شان را آباد کرده بودند!


با این همه قید برخی از تفریحات جذاب برای مردم را زدیم. «قنات» یا همان شهر زیرزمینی را ندیدیم چون به نظرمان ساختگی و مصنوعی بود. به پارک دلفین‌ها نرفتیم چون هزینه‌اش کمر شکن بود. از قرار هر نفر ۴۵۰۰۰ تومان ناقابل! و ما به راحتی آب خوردن قیدش را زدیم و دلفین‌ها را در حسرت دیدار خودمان گذاشتیم. حرفی از کشتی آکواریوم هم بود که آن را هم از لیست جاذبه‌ها خط زدیم.


دست‌نوشته‌هایم از آن روزها بیش از آن که خاطرات باشد و شرح سفر، به دل‌نوشته‌های بغض‌آلود می‌ماند که ره‌آورد طبیعیِ بودن در میان مردمانیست که میان آن‌ها و عیش مدام‌شان حس ناخوشایند غریبی را داشتم. دست‌نوشته‌ای مثل این از بهترین نوشته‌های آن روزهاست...


 


و این همان درخت انجیل معابد...که زیبا بود و پر رمز و راز و حرف‌های فراوان برای گفتن داشت با ما...




این هم لیست دیگری از هزینه‌های سفر که جزء به جزء می‌نوشتیم. سنت حسنه‌ای که تا به امروز هم در سفرهامان رعایت می‌کنیم. لیست همه هزینه‌ها، حتی جزئی‌ترین‌شان... البته بسیار بد خط!

 


خسته شده بودیم، و دل‌تنگ برای خانه و عزیزانمان. پس...برمی‌گردیم و کیش را با همه زیر و بم‌های عجیبش به دیگران وامی‌گذاریم. برمی‌گردیم، این‌بار نه چندان سبک...با کوله‌ای سنگین...برای همه عمرمان...

 از کیش دوباره با کشتی تا بندر چارک، از آن‌جا به بندر عباس و بعد از اتراقی دوباره لب ساحل بندر، با دم دست‌ترین وسیله، اتوبوس، بازگشت به خانه...اتوبوسی که قرار بود بیش از ۲۰ ساعت در راه باشد. و البته آن هم می‌گذشت و ما می‌رسیدیم و خسته از سفر به مقصدی می‌رفتیم که خود مقصد نبود، مسافرخانه‌ای بود برای اقامت طولانی‌تری، پُرش ۶۰-۷۰ سال! سفرمان در دل سفر زندگی تمام شد و این تازه آغازی بود برای ادامه مسیر با هم‌سفری که در مسیر سفر بیش از گذشته شناختمش و مرا شناخت. آماده‌تر و صبورترمان کرده بود این سفر.

و اما چند نکته:

۱. سفر ما ۱۰ روز طول کشید و هم‌چنان رکورددار طول مدت سفر است در میان سفرهایمان.

۲. در تمام این ده روز ما جز در خانه دوستم مینا در جهان جان کرمان؛ لب به غذای گرم نزدیم و قوت غالبمان نان و پنیر و گردو بود و گاهی شیر! و این یعنی به اندازه خانواده، دل‌مان برای غذای گرم هم لک زده بود.

3. هزینه سفرمان همان موقع هم به حدی برای دیگران غیرقابل باور بود که خودمان به این نتیجه رسیدیم که کتمانش کنیم.

و آخرین نکته: در میان همه سفرهای این پنج سال زندگی مشترک که کم هم نبوده‌اند و البته بسیار آسان‌تر و در رفاه‌تر از این مسافرت گذشته‌اند، سفر کیش برای من سفر رسولانه‌ای بود و هم‌چنان در هاله‌ای از تقدس!



پایان خاطرات سفر اول خانم و آقای قاف!

قصه ادامه دارد...



عکس‌های بیشتر در

الهام یوسفی
۲۸ آذر ۹۲ ، ۱۷:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

پیامبری از کنار چادر ما رد شد!


*  نوشتن درباره این سفر بیش از حد تصورم سخت و جان‌کاه شده است. گاه با خود می‌گویم که مجمل خواهم نوشت و از خیر بسیاری از رخدادها خواهم گذشت. اما همین‌که می‌نشینم پشت این کلیدهای سیاه، دامن از دست می‌رود و سطرها و سطرها وجود می‌یابند... بسیار می‌نویسم، و باز، بسیاری حرف‌ها ناگفته می‌ماند.

حالا درست رسیده است به اوج قصه ما، وقتی کشتی نوح مان از امواج پر تلاطم سر به سلامت بیرون آورده و بر ساحل نجات لنگر انداخته. همه چیز مثل قبل است. شب شده، آسمان همان است و زمین همان و دریا همان. اما من و همسر دیگر آن دو تن، که کودکانه سفر آغاز کرده و به خیال فراغت از تلاطم یاس‌آور زندگی به رفتن آمده بودند نیستیم...ما پیامبرانه پا بر زمین سخت کیش فرود آوردیم... اما چه زمینی! زمینی که خود روی آب است، کشتی‌ای بزرگ‌تر و فریبنده‌تر...هنوز نمی‌دانستیم که طوفان دیگری در راه است، طوفانی بزرگ‌تر برای روح خوش‌باور ما.

به کیش رسیدیم. زمین زیر پاهایمان سفتی باورنکردنی‌ای داشت. هنوز آن حالت عجیب با من بود، بازمانده یک تهوع عمیق. هیچ سخن نمی‌گفتیم، نه آن‌که حرفی نباشد... زبانی نبود برای گفتن. آرام از بندرگاه خارج شدیم به امید آن‌که در این شب سیاه،‌در این شهر درخشنده، جایی بیابیم برای اتراق. برای در خوابی خوش به فراموشی فرو رفتن.بسیار خسته بودیم و بهت زده و البته گرسنه! چرا که تمام محتویات معده‌مان به همراه اسیدهایش را در پاکت‌های کشتی ریخته بودیم و حالا خالی  و سبک بودیم...و سبک بودن از طعام، گوش را شنواتر می‌کند و چشم را بیناتر. پس ما شنواتر و بیناتر گام نهادیم به سرزمین فرصت‌های ایرانی!


مقابل بندرگاه، طبق معمول، تاکسی‌ها صف کشیده بودند برای قاپیدن مسافر... البته که این تاکسی‌ها کجا و تاکسی‌های شهر ما کجا! ماشین‌های مدل بالایی که نشستن توی آن‌ها ناخودآگاه حس تفاخر را در تو زنده می‌کرد...حس جاهلی تفاخر را. مثل روز روشن بود که ما از آن مسافرهای چرب و چیلی که آمده‌اند برای پول خرج کردن و عیش درو کردن نبودیم. از قیافه‌های درب و داغان‌مان که به واسطه حادثه کشتی بدتر هم شده بود معلوم بود که دو مسافر غریبِ بی‌پولیم. اما با چهره‌های مبهوت، چیزی شبیه به چهره‌های ساکنان کشتی نوح! البته این‌بار ساکنانی که در سرزمین عجایب پیاده شده‌اند...


پس از کمی پرس‌وجو از تاکسی‌دارها دریافتیم که قطعاً این‌جا سقفی به اندازه پول ما پیدا نمی‌شود. حتی با چند برابر پول ما نیز. پس چه باید می‌کردیم در این جزیره غریب؟! پرسیدیم و باز پرسیدیم تا جایی را نشان‌مان بدهند برای چادر زدن... تاکسی‌داری سوارمان کرد و گفت می‌رسانمتان ساحل عرب‌ها، گفت نزدیک آن‌جا مدرسه‌ایست که می‌توانیم داخلش چادر بزنیم، امکانات هم دارد و رایگان است و...دیگر بقیه‌اش مهم نبود. این جا برای ما به قول بنگاهی‌ها اکازیون بود. پس رفتیم تا اقامت‌مان را در جزیره کیش، نگین خلیج فارس!!! آغاز کنیم و درخشش این نگین را از نزدیک بنگریم. شب بود...سیاه و لبریز از نور برج‌ها و هتل‌ها. کیش آرام و بود و بسیار آرام...شاید جز نسیم ملایمی و بوی دریا چیز دیگری نبود. و من در آن ماشین مدل بالا خیابان‌ها را نگاه می‌کردم. خیابان‌های شهری را که از فردا باید کشفش می‌کردیم.


به مدرسه رسیدیم. نزدیک ساحل عرب‌ها. مدرسه‌ای پر از چادرهای رنگارنگ و در سکوتی خواب آلود و گه‌گاه قدم زدن‌هایی. دورتا دور مدرسه نرده بود. باید توی حیاط چادر را علم می‌کردیم. با کم‌ترین جست‌وجو در نخستین جایی که مناسب دیدیم چادر زدیم. این‌بار نه با فلاکتی که در بندرعباس. هوا آرام بود و بادی نبود تا مانع چادرزدنمان شود. چادر زدیم و در حالی که کم‌ترین وسائل رفاهی را داشتیم،‌ روی روفرشی خشک با بالش‌هایی از لباس‌های اضافی‌مان و با رواندازی نازک، قصد خواب کردیم. چشم‌های‌مان از خستگی می‌سوخت. گشنگی فراموش‌مان شده بود و هیچ نخوردیم. تنها خواب می‌خواستیم و پایان این شب را، شبی که آن همه حرف در دلش بود و آن همه حرف، روی دل‌ ما فشار می‌آورد. انگار که متلاشی شدن‌مان نزدیک باشد. حالی داشتیم نه در خور وصف.


ساعتی گذشت، ما تنها دراز کشیده بودیم و اثری از خواب در چشمان‌مان نبود. گاه حرفی می‌زدیم از آن شب، از حال و هوای سفر و ناگهانی بودن‌اش و از کشتی.... ساعتی دیگر هم گذشت و خواب به راستی از ما رمیده بود. هنوز آرامش از دست‌رفته را باز نیافته بودیم که کم‌کم حس کردیم دستی سیلی‌وار به چادر می‌کوبد. با هر بار کوبیدنش صدایی دهشتناک چادر را پر می‌کرد. آن نیروی عظیمِ ناگهانی باز هم می‌کوبید و می‌کوبید و من که هنوز پر بودم از آن ترس تجربه شده، با صدای آشنای باد که پیام‌آور ترسی دیگر و عجیب‌تر بود حسی رعب‌آورتر را تجربه می‌کردم. انگار طوفان ما را تعقیب کرده بود و حالا دوباره خودش را رسانده بود به چادر ساده و کوچک ما.  انگار ماموریت یافته بود تا ما را از همان نخست از هرچه خوشی و خواب‌زدگی‌ست بیدار کند. تمام شب نیز لحظه‌ای از آن کوبیدن‌های دیوانه‌وار کم نشد. برای ما- که اکنون بیهوده تلاش می‌کردیم عمق این حوادث را دریابیم و حکمت این واقعیت‌ها را بفهمیم- تنها سخن گفتن با یکدیگر بود که کمی آرام‌مان می‌کرد و البته بیش از حد تصور  روح‌های ما را به هم نزدیک می‌ساخت. نمی‌دانم باد کی آرام شد،‌ نمی‌دانم خواب کی من را با خود به اعماق فراموشی کشید...تنها به یاد دارم تا اذان صبحی که از مسجد عرب‌های اهل‌سنت همان نزدیکی می‌آمد بیدار بودیم.


و صبح در راه بود... با کوله‌باری از حرف‌ درباره این شهر-که برای ما شده بود مدلی کوچک از دنیا-  حرف‌هایی که مطمئناً به جای جنس‌های رنگارنگ کیش کوله ما را از خود پر می‌کرد. و سوغاتی‌ بود برای همه آدم‌هایی که روزی ما را خواهند دید و از زندگی ما خواهند پرسید و ما حتماً از کیش برایشان خواهیم گفت... و از  پیامبری که آن‌شب از کنار چادر کوچک و غریب ما رد شد...


پایان قسمت نهم خرده خاطرات خانم و آقای قاف!

 

 

 

الهام یوسفی
۲۹ آبان ۹۲ ، ۱۲:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر