نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

آن روزها که نیم‌پزنویسی را به پیشنهاد همسفر آغاز کردم هیچ‌کدام‌مان از ادامه راه چیزی نمی‌دانستیم، این‌که این‌جا بشود جایی برای نوشتن خاطرات کودکی، خاطرات زندگی مشترک، داستان دراز خریدن خانه و بعد هم مسافرت‌های دور و نزدیک‌مان، فکرش را نمی‌کردم روزی در این صفحات خاطرات روزهای روزنامه‌نگار شدنم را بنویسم، مثل حالا که فکرش را نمی‌کردیم که روزی این‌جا برای نوشتن خاطرات سفر تازه زندگی مشترک‌مان صفحه‌ «شازده کوچولو» را باز کنیم. اما...

حالا ما سفری تازه را آغاز کرده‌ایم و قرار است داستان‌های من و این لوبیای سحرآمیز کوچولو میهمان نیم‌پز شود. صفحه جدید ما در منوی بالای نیم‌پز جاخوش کرده...


الهام یوسفی
۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

خداحافظی با دنیای روزنامه‌نگاری


این هفته آخری است که در روزنامه مشغول به کار هستم. نمی‌توانم بگویم تجربه بدی بود. نه! اتفاقا انگار مسیری بود که باید می‌رفتم تا خودم را بهتر بشناسم، نیازهایم را، خواسته‌هایم را. یک‌جورهایی این تجربه باعث شد که از گیجی درآیم و برای تصمیمی که برای زندگی‌مان گرفته بودم یک‌دل و مطمئن شوم. حالا اتفاق‌های تازه‌ای خواهد افتاد و من شاید به زودی این صفحه را رها کنم و صفحه‌ای جدید برای نوشتن‌هایی از جنس دیگر بگشایم. با این همه این آخرین نوشته‌ من به عنوان یک روزنامه‌نگار موقت است. روزنامه‌نگاری که حضورش در تحریریه فقط دو ماه طول کشید و بیشتر طاقت نیاورد. دلش برای خانه‌اش، گل‌ها و کتاب‌ها و پرنده‌هایش تنگ شد و حالا می‌خواهد بازگردد، انگار که از یک سفر...

واقعیت این است که اگر چه کار بیرون از خانه جایگاه اجتماعی و قدرت مالی به یک زن می‌دهد و او را در نظر دیگران زنی موفق و ممتاز جلوه می‌دهد اما همه این‌ها وقتی رضایت درونی نباشد، به پشیزی نمی‌ارزد، وقتی قرار باشد کیفیت زندگی فدای کمیت‌اش شود، نمی‌ارزد. وقتی قرار باشد فقط لایه بیرونی و ظاهری این کار تو را سرگرم کند و دیگران را فریب دهد، نمی‌ارزد، لااقل برای من که این‌گونه است. حالا تصمیم دارم به همان کار پاره وقت پیشنهاد شده فکر کنم که اختیارش دست خودم است و با جوان‌ها سروکار دارم و در یک کلمه «مفیدم» نه «کارمند» و البته باز هم جدی و اساسی بنویسم؛ که نوشتن برای من زیستن است و نه کار!

خداحافظی می‌کنم با تو! ای دنیای عجیب روزنامه‌نگاری، ای نوشتن‌های بسیار و خواندن‌های کم. خداحافظی می‌کنم با دردسرها و دغدغه‌ها و جلسه‌هایت. خداحافظی می‌کنم با همه همکاران خوبم که خواهرانه و برادرانه با من رفتار کردند و خداحافظی را برایم سخت کردند. با آن تحریریه عریض و طویل. خداحافظی می‌کنم با دنیای تو که دنیای خط قرمزهاست، دنیای خودسانسوری و سردبیر سانسوری. خداحافظی می‌کنم با همه کاستی‌هایت. با همه روزمرگی‌هایت... و البته با رضایت‌های مختصر گاه‌به‌گاهت!

من به دنیای خودم باز میگردم. به دنیای عطر چای و آرامش دم ظهر و خواندن‌های حریصانه و از سرشوق و نوشتن‌های الهام‌بخش...

خداحافظ دنیای روزنامه‌نگاری.

 


پ.ن: راستی چه‌قدر دل‌تنگ سفرم. سال پیش در چنین روزهایی در کردستان بودیم. دلم هوای مردم آن دیار را کرده است، حاتمان طائی سرزمین من. خدایا! سفر قسمت‌مان کن.

الهام یوسفی
۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

هر وقت بیشتر از آنچه می‌خوانی نوشتی، نگران باش!

پیش‌‌نوشت: دیشب وقتی کتاب «قدم کلیک‌هایتان روی چشم» مجموعه نوشته‌های «محمد رضا زائری» در وبلاگ «نمایندگی مجاز» را می‌خواندم با یادداشتی به نام «بر زمین بنشین و با زمان برخیز» مواجه شدم. یادداشتی که انگار بخش مهمی از حرف‌های مرا به اختصار و ایجاز گفته است. دیدم بهتر از هر مطلبی، بازنشر بخشی از همان یادداشت است:


«بر زمین بنشین و با زمان برخیز!»


دوستی نادیده و عزیز (چون گویا دغدغه دارد و در پی کمال است) از یک خبرگزاری داخلی از من پرسیده است: برای اینکه روزنامه‌نگار موفقی بشوم و در شصت سالگی که پشت سرم را نگاه می‌کنم راضی باشم چه کنم؟


...


اگر بخواهم به اندازه همان چند درصد که برایم محاسبه کرده‌ای از تجربه و دریافت شخصی خود در این ده بیست سال کارم بنویسم خواهم گفت به زمین و زمان بچسب!

بر زمین بنشین یعنی خیلی شلوغ نکن و این طرف و آن طرف نپر. مثل همه تازه خبرنگارها فکر نکن هر چه بیشتر این ور و آن ور بروی موفق تری... بنشین سر جایت و به خودت برس... درس بخوان... یاد بگیر... بفهم... کتاب بخوان... به جای اینکه مثل ما همه عالم را بیسواد و نفهم و نادان تصور کنی بنشین و به نقص و کمبودهای علمی خودت توجه کن... بر زمین بنشین!

 

مشکل امروز روزنامه‌نگاری ما بیسوادی وحشتناکی است که عمومی شده است و مخصوصاً با گسترش ناگهانی رسانه‌ها در دهه گذشته و برخی عوامل فرعی دیگر دامن همه را گرفته است... روزنامه‌نگار ایرانی امروز نمی‌تواند دو کلمه از یک متن علمی را بخواند... چه می‌گویم... دبیر سرویس و دبیر تحریریه و سردبیرمان هم همین‌طور... چه رسد به یک متن تاریخی و چه رسد به... مهم ادعا و عنوان نیست... ما بیسوادیم و خودمان نمی‌دانیم!

 

بخوان و بخوان و بخوان...

 

اگر امروز فهرستی از مهم‌ترین کتاب‌هایی که یک روزنامه‌نگار باید خوانده باشد جلوی همکاران خودمان بگذاریم (از تاریخ تمدن ویل دورانت و مالکوم ایکس الکس هیلی تا داستان پداگوژیکی ماکارنکو و صحیفه‌نور امام) فکر می‌کنی چند نفر بیشتر از ده درصد این کتاب‌ها را حتی بشناسند؟ یا اگر یک امتحان دیکته فارسی برگزار کنیم (نمی‌گویم از متن تاریخ بیهقی بلکه از کتاب گزیده متون نظم و نثر عمومی دانشگاه) فکر می‌کنی چند نفر بالای پانزده می‌گیرند؟

 

هر وقت بیشتر از آنچه می‌خوانی نوشتی نگران باش!

 

 

:

 

الهام یوسفی
۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

برادران کارامازوف، ماریو بارگاس یوسا و دیگر قضایای درونی!


دلم برای نوشتن به شیوه‌ای که پیش از این به آن پایبند بودم تنگ شده است. شیوه‌ای که در آن، مطالعه، اصلی‌ترین عنصر نگارش بود. شیوه‌ای که برای پرداختن به یک موضوع فرصت کافی داشتم و برای نوشتن آن و برای بارها و بارها خواندن و تغییر دادنش نیز. اما حالا مجبورم به خاطر نداشتن وقت و خشک شدن چشمه‌های الهام‌بخش نوشتن، به ننوشتن روی بیاورم و این ننوشتن دارد مرا عذاب می‌دهد. شاید باید همین یک ماهه باقی‌مانده را به هر قیمتی شده و برای اثبات برخی واقعیات به خودم، دوام بیاورم و بعد دوباره بازگردم به دنیای خودم. به دنیایی که در آن خواندن برادران کارامازوف این همه طول نمی‌کشید و فرصت اندیشیدن و نوشتن و خواندن برایم هماره مهیا بود.

اکنون در طول راه‌ و در ایستگاه اتوبوس و مسیرهای طولانی و وقت‌های انتظار که من همه را ملقب کرده‌ام به «وقت‌های مرده» مشغول مطالعه کتاب جدیدی هستم. کتابی که پس از «سفر فرنگ» زنده‌یاد آل احمد ان را دست گرفته‌ام. کتابی با عنوان «نامه‌هایی به یک نویسنده جوان» اثر نویسنده معاصر اهل پرو «ماریو بارگاس یوسا» که نوشته‌ها و مقالات و نگاهش درباره ادبیات و حتی سیاست، همواره برایم کنجکاوی برانگیز و قابل تامل بوده است. کتابی درباره نوشتن و پیچ‌وخم‌های آن، بالاخص در حوزه داستان‌نویسی و رمان‌نویسی. فقط عیب خواندن این اثر خوب در زمان‌های مرده این است که مدام مجبورم در حرکت‌های اتوبوس، زیر برخی جملاتش خط‌های کج و معوج بکشم.

بگذریم از خواندن‌های پراکنده و غرق شدن در سحر جملات غریب داستایوفسکی و افکار غریب‌تر و ویران‌کننده‌اش در برادران کارامازوف. باید از رونامه‌نگاری بگویم. از این جریان از بیرون سیال و از درون نیمه‌مرده‌ای که نمی‌دانم سرانجامش در ایران چه خواهد شد! به هر حال هر روز که می‌گذرد با این فضا احساس غریبگی بیشتری می‌کنم. این در حالی است که همه همکارانم در منتها درجه ممکن مهربان، صمیمی و دلسوز هستند. با دبیر و سردبیر هیچ مشکلی ندارم و به طور کلی هیچ عامل بیرونی جدی برای توجیه این دل‌زذگی وجود ندارد. هر چه هست در درون من است. درونی که به موقع باید درباره آن بیشتر بیاندیشم و بیشتر سخن بگویم شاید بسیاری چون من وجود داشته باشند.

 

الهام یوسفی
۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

سری که درد نمی کند...


احتمالا بیرون هوا خیلی گرم است. خورشید داغ داغ می تابد و مردم در خواب نیم روز به سر می‌برند. این جا اما کسی چرت نمی‌زند. همه به نوعی بیداری ماشینی گرفتار هستند. اصلا نمی‌فهمی زمان کی می‌گذرد. من گاهی کلافه می‌شوم و چشم‌هایم درد می‌گیرد از بس پشت این مانیتور می‌نشینم. بقیه صفحه می‌بندند و من باید بنشینم برای تایید نهایی صفحه!

رفت و آمد جریان دارد. بهترین قسمت وقتی است که چای می‌آورند، تقریبا هر یک ساعت یک‌بار اتقاق می‌افتد و تازه معلوم نیست آن وقت چای بخواهی یه نه؟ میلت بکشد یانه؟ اصلا ممکن است آن یک ساعت درست بیفنتد وسط غذا خوردنت. 

دارم به این نوشتن‌های بیهوده معتاد می‌شوم. وبلاگ شده است دفتر خاطراتم انگار. 

در مسیرهای رفت و آمدم، «سفر فرنگ» جلال آل احمد می خوانم. در خانه اگر فرصت کنم و بتوانم چشم‌هایم را باز نگه دارم و از کارخانه فارغ باشم برادران کارامازوف را. این را که گفته‌ام قبلاً. 

الان باید بنشینم و بنشینم تا نوبت به صفحه‌آرایی پرونده من برسد و بروم بالای سرِ صفحه آرا. آخرش یک طورهایی هر کار بکنی سرهم بندی است. اصلاً این که چه‌قدر می‌شود در روزنامه سبک زندگی کار کرد سوال سختی است. دارد یک ماه می‌شود و من هنوز نتوانستم این جا را آن‌طور که ‌می‌خواستم سرو سامان دهم. باید خودم را از خیر و شر این پرونده‌های گاه‌به‌گاه راحت کنم و بنشینم پای کار اصلی‌ام. 

روزنامه نگاری یک طورهایی از دور جذاب است و از نزدیک مثل باقی مشاغل گاهی خوب، گاهب بد و گاهی بسیار بد. شاید در این ور دنیا این جور است من که در نیویورک تایمز و گاردین ننوشته‌ام که بتوانم مقایسه کنم. فقط می‌دانم این جا یک طورهایی همه چیز خیلی معمولی است. خبرها کمتر جریان می‌سازند. خبرنگاران آدم های معمولی هستند که ممکن است از بد حادثه این جا به پناه آمده باشند. یادداشت‌نویس‌ها و گزارش‌نویس‌ها اصلا قابل مقایسه با فضای جهانی نیستند. مارکز خودش را روزنامه‌نگار می‌داند . یوسا یک گزارش‌نویس است. در گذشته در ایران هم خبرنگارها و گزارش‌گرها نبض حرکت‌های اجتماعی دست‌شان بوده اما امروز...

اصلا بگذریم

سری را که درد نمی‌کند...


الهام یوسفی
۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

درباره این اوضاع لعنتیِ بر وقف مراد!


شاید دارم به مرض زندگی کارمندی مبتلا می‌شوم‌، چقدر از این بیماری می‌ترسم. بعضی از روزها به شدت دوست دارم در خانه بمانم و کتاب بخوانم و چای بنوشم و چیزی بنویسم. اما نمی‌شود. مجبورم بروم. مجبورم راس ساعت... حالا راس راسش که نه، اما حداکثر با یک ساعت تاخیر در تحریریه باشم. پشت میزکارم. همین قضیه شیرینی صبح‌ها را از من گرفته. ولی چه می‌شود کرد. نمی‌شود که دائم غرولند کنم. صبر هم خوب چیزی است. این هم کار است دیگر. فقط باید سعی کنم خودم را مصون کنم از این زندگی تکرار شونده. دیروز با آقای سردبیر گفتگوی خوبی داشتم. صاف نگاهش کردم و گفتم از این که مجبور باشم در یک زمان مشخص بیایم و بروم اعصابم به هم می‌ریزد. گفتم آدم این کار نیستم. دوست دارم هر وقت لازم بود بیایم این‌جا، برخی روزها بروم کتابخانه، بعضی روزها از خانه کارم را انجام دهم...

بنده خدا گوش کرد... می‌فهمید؟! حرف‌های مرا در کمال فروتنی شنید و برنگشت بگوید: مگه این‌جا خانه خاله ست که هر وقت دلت خواست بیایی و بروی؟!

این را نگفت. هیچ چیز نگفت. فقط طوری رفتار کرد که من فکر کردم دیگر خجالت می‌کشم بگویم که نمی‌آیم. عجب شرایط بر وقف مراد لعنتی‌ای شده است شرایط من.

بعضی پرونده‌ها را در روزنامه کار می‌کنم اما می‌ترسم اسم خودم را بزنم پای آن. نه این‌که بد باشد یا سرهم بندی. اصلا! فقط می‌ترسم استادم، دکتر مهدوی خدای نکرده چشمش بیوفتد و این مدل نوشتن‌های من آوار شود روی سرش و تلفن را بردارد و زنگ بزند که: داری چه کار می‌کنی الهام بابا؟

حالا باید بچسبم به این پروژه پژوهشی که دیروز مفصل با سردبیر سر میز مذاکره‌اش بودیم. کار زیاد دارم. قر زدن را باید تعطیل کنم. به قول آندره ژید، ندبه کردن را... و به قول چخوف باید کار کنم... کار و کار... شاید باید دل سپرد به طالعی که این همه دارد با من راه می‌آید...



پ.ن: این روزها با همه سرشلوغی موفق شدم جلد اول برادران کارامازوف را تمام کنم. چه تمام کردنی! ویران‌کننده است. هنوز هم فکر می‌کنم باید برگردم و دوباره از اول بخوانمش. این‌طور شاید حال آلیوشا بیشتر به دستم بیاید. حال قهرمان داستایوفسکی که قرار است جلد دوم را با او همراه شوم.

 

الهام یوسفی
۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

فاجعه در فعل «نمی‌شناسمش» نهفته است...


پیش نوشت: امیدوارم این یادداشت که اکنون با آرامش خاطر بیشتری آن را می‌نویسم تراژیک‌ترین یادداشتی باشد که در روزهای اشتغال به این حرفه به قلمم می‌آید، شاید از آن رو که انتظار بدتر از این را ندارم. سعی می‌کنم کوتاه و مختصر و مفید بنویسم تا مخاطب اگر مانند من فاجعه را عمیق و حیرت‌انگیز نیافت لااقل ناسزا نگویدم که چرا این همه وقت معطلش کردم برای بیان واقعه‌ای که فاجعه نیست. البته که برای من فاجعه است. فاجعه‌ای که تنها توانستم در مقابلش لبخند بزنم. یک کوه آتش‌فشان در حال فوران، با لبخندی ملیح!


ماجرا از آن جا آغاز شد که دبیر صفحه خوش ذوق ما حدود یک ماه قبل، یعنی در ماه اردی‌بهشت، مرا که بسیار مشتاق نوشتن چیزی برای مرد عرصه قلم، «نادر ابراهیمی» عزیز بودم وعده داد که آماده باش که 16 خرداد سالروز رفتن نادر را دریابی و برایش پرونده‌ای کار کنی  در خور و شایسته. این مژده‌ای بود برای من که می‌دانستم او را چنان که شایسته است نمی‌شناسند و اعتقاد داشتم خواندن آثارش به مردمان ما بسیار خواهد آموخت. از همان روزها مدام با همکارم آقای م.ق که او نیز شیفته شخصیت و قلم نادر است در میانه روزهای کاری از پرونده پیش‌رو سخن می‌گفتیم و برایش برنامه‌ریزی می‌کردیم که شاید بشود از همسر نادر – خانم فرزانه منصوری- مصاحبه گرفت و این یا آن کار را کرد.

اما درست، روز دوشنبه، آخرین روز کاری این هفته در روزنامه، دبیر صفحه محترم با صدایی آغشته به نوعی شرمندگی و ناراحتی گفت که نتوانسته سردبیر محترم را برای یک پرونده کامل برای نادر ابراهیمی قانع کند.

و من... مثل آدمی که ناگهان و خیلی ناگهان یک پارچ آب سرد رویش خالی کردن باشند، یخ کردم و در جا خشک شدم و پرسیدم: آخه چرا؟

و دبیر صفحه فرمودند که سردبیر فرموده‌اند که ایشان را نمی‌شناسند!!!

این بدترین جوابی بود که ممکن بود بشنوم. مگر می‌شود کسی در راس یک کار فرهنگی آن هم سردبیری روزنامه عریض و طویلی چون (؟) باشد اما نادر را نشناسد. در آن شرایط راضی بودم که چیزهایی شبیه این جملات را بشنوم که:

ابراهیمی شخصیت روشنی ندارد و تکلیفش به لحاظ سیاسی روشن نیست...

ابراهیمی مذهب درست و حسابی ندارد...

پان ایرانیست‌ است، ناسیونالیست است...

چه می‌دانم؟! می‌شد هر اتهام دیگری را از گفته‌ها یا شنیده‌های درباره نادر به او زد... اما اگر اتهامی در کار بود می‌شد به آن جواب داد. اما فاجعه در فعل «نمی‌شناسمش» نهفته است...

چه می‌توانستم بگویم؟ چه می‌توانستم بکنم؟ جز این‌که با یک لبخند زورکی راضی شوم که یک مینی‌پرونده هزار و دویست کلمه‌ای درباره‌اش کار کنم.

 


پ.ن1: برایم دردناک بود. دردناک و غیر قابل درک. اما چاره چیست. شاید باید از همین مینی‌پرونده کوچک و جمع‌وجور شروع کرد تا شاید در این میان سردبیر هم ببیند و بخواند و بشناسد.

پ.ن2: فکر کنم باید صبر و تحمل و پوست‌کلفتی در عرصه فرهنگ را از خود نادر بیاموزم که در همه عمر خود بسیار کار کرد اما کم ناله کرد و امید و ایمان به مسیرش بزرگترین سرمایه‌های زندگی‌اش بود.

الهام یوسفی
۱۳ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر


از مصائب زیستن در تحریریه


از روزی که به تحریریه آمده‌ام جای مشخصی ندارم. یک هفته اول را با سیستم آقای م.ح که اکنون در خدمت مقدس به سر می‌برد سر کردم. نیمی از هفته دوم را در آن سوی سالن و روبه‌روی آقای سردبیر و کنار خانم آ. ص بودم، با یک سیستم دیگر. دیروز در کمال تعجب دیدم که همان سیستم به جای دیگری منتقل شده. البته فقط منتقل شده و کلی کابل و سیم روی میز ریخته که باید خودم زحمت نصبش را بکشم که آقای س.م.ق به دادم رسید و سرِهمش کرد و البته وقت بسیاری تلف شد و چون سیم شبکه کوتاه بود پروژه نصب عقیم ماند. بعد هم مسئولین برای رسیدگی آمدند و سیم بلند آوردند. ساعتی نگذشت که سیستم اساساً و از بیخ به صدایی شبیه ترتر افتاد. آن هم چه مخوف! اول خودم شنیدم و شاکی شدم. بعد همکاران شنیدند و ایضاً شاکی شدند و بعد حتی رهگذران هم شنیدند و شاکی شدند! البته اگر قضیه به آلودگی صوتی ختم می‌شد مشکلی نبود. یک‌هو سیستم قفل کرد و مطلب من که تقریباً تمام شده بود و باید می‌رساندم به دبیر صفحه، همان جا ماند و... و بعد با هزار بدبختی و فوت و مشت و لگد و ضربه و دسته آخر قرار دادن مقابل کولر توانستیم راضی‌اش کنیم بالا بیاورد مطلبم را.

امروز هم که نیمه دوم هفته دوم است با سیستم دبیر صفحه محترم آقای س.م.ص مشغول به کار هستم. ایشان در مرخصی ساعتی به سر می‌برند و منِ بی‌سیستم که سفارش مطلب هم دارم باز نقل مکان کردم و تکیه بر جای بزرگان زده‌ام البته به گزاف!

جالب این است که نمی‌دانم چرا این خانه به دوشی به هیچ وجه آزارم نمی‌دهد. انگار کافیست من یک سیستم نه چندان روبه‌راه داشته باشم و موضوعی برای نوشتن، یا فرصتی برای کار پژوهشی که به عهده‌ام گذاشته‌اند، کار روی کتاب. و بعد گرما و سرما و گرسنگی و تشنگی و زندگی بدون چای و دوری و نزدیکی و بلندی و کوتاهی میز و صندلی یا اطرافیان اصلاً برایم مهم نیست. به من می‌گویند یک کارمند خوب و سر به راه!

چند روز پیش با جناب سردبیر اعظم جلسکی داشتیم که خوب بود و من امیدوار شدم به ادامه کار. نمی‌دانم چرا اوضاع به طرز بدی بر وفق مراد است و بهانه‌جویی‌های من را دبیر صفحه با سعه صدری ستودنی تحمل می‌کند. کم نوشتنم را، بد نوشتنم را، موقت بودنم را، گاهی دیر آمدن و زود رفتنم را، سوژه‌های هشل‌هفتم را... انگار ماه و خورشید و فلک دست در دست هم داده‌اند تا از کار بیرون از خانه، برایم خاطره خوشی به جا بگذارند. اما فکر نکنم موفق شوند کاری کنند که من به خانه ساکت و باغچه سرسبز و پنجره رو به حیاط و قل قل سماور و کتاب ها و کامواهایم فکر نکنم! دلم تنگ شده برای همه شان در این روزهای شلوغِ نبودن در خانه...


الهام یوسفی
۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

زن بودن، در کجا بودن است؟!


باید اعتراف کنم که نوشتن این سلسله یادداشت‌ها که از قضای روزگار و به علت گرفتاری، روزانه هم نیست، این بود که درباره مسائل اصلی ذهنی‌ام به عنوان یک زنِ قبلاً خانه‌دار و اکنون شاغل طرح مسئله کرده باشم. نوعی خروج بار ذهنی و البته به چالش کشیدن برخی موضوعات مرتبط با زنان.

متاسفانه معتقدم اغلب زنان در مورد انتخاب یا عدم انتخاب یک شغل بیرون از خانه به نوعی دچار یک اجبار و تحمیل اجتماعی شده‌‌اند، البته عموماً بی‌آنکه بدانند. (زنان سرپرست خانوار را که مجبور به کار هستند از این دایره خارج کنیم چرا که بحث اصلی آن‌ها نیاز است و آن اجبار با این نوع اجبار تفاوت بنیادین دارد.) البته بخشی از این اشتیاق برای کار کردن بیرون از خانه می‌تواند به سبب میل به کسب استقلال مالی باشد. اما زنان حتی اگر از سوی خانواده یا همسر خود از نظر مالی مشکل قابل توجهی نداشه باشند و نیازهایشان تامین شود باز هم علاقه دارند پولی متعلق به خود داشته باشند. حتی بسیار اندک، مثلا حقوق یک منشی ساده را که شاید از 400 – 500 هزار تومان فراتر نرود. این زنان به چیز دیگری می‌اندیشند و آن این‌که شغل بیرون از خانه برای آن‌ها نوعی شان و منزلت اجتماعی به همراه دارد که اگر در خانه بمانند از آن محروم می‌شوند.

و این متاسفانه حقیقتی تلخ است...

در طول تاریخ تجدد ایران، پهلوی‌ها بیش از هر حکومتی، توانستند زن را به این باور برسانند که باید هم‌دوش مردان در عرصه‌هایی که آن‌ها حضور دارند ظاهر شود. آن دوره، دوره ترویج تفکری بود که زن خانه‌دار را زن عقب‌مانده‌ی امل و مادر بچه‌ها معرفی می‌کرد، زنی که مرتبه‌اش از مرتبه یک منشی ساده هم کمتر بود. اما متاسفانه پس از انقلاب هم از سر غفلت به نوعی به همین تفکر ارج گذاشته شد. گر چه در حوزه فعالیت زنان محدودیت‌هایی اعمال شده بود اما باز هم زنان خانه‌دار- ولوبا تحصیلات عالی و تفکراتی خاص- محکوم شدند به نداشتن شان اجتماعی و هم‌ردیف شدن با خاله‌خان‌باجی‌هایی که از مسائل اجتماعی چیزی نمی‌دانند. (شاید لازم باشد در جای دیگر در این باره که خود زن‌های خانه‌دارِ فرهیخته هم در این برداشت مقصر بودند صحبت کنیم.)

زنان، حتی با داشتن تفکرات خاص و سابقه فعالیت اجتماعی، عموما شجاعت این تصمیم‌گیری را نداشتند که بگویند می‌خواهند نقطه اثری غیر از کار بیرون از خانه داشته باشند. حتی به این موضوع فکر نمی‌کردند چون تحصیلات‌شان زمانی معنا‌دار بود که وارد بازار کار شوند. زنان نتوانستند علی ‌رغم همه فشارهای اجتماعی در خانه بمانند و از در خانه ماندن خود دفاع کنند. چون به محض گرفتن لیسانس یا فوق لیسانس دیگران مدام می‌پرسیدند که: اکنون به چه کاری اشتغال دارید؟ و پاسخ «خانه‌دار هستم»، پاسخی سنگین و نامطلوب محسوب می‌شد چون شان اجتماعی‌شان را خدشه‌دار می‌کرد از سوی دیگر، حضور در عرصه اثرگذاری جامعه، خواست و نیاز جدی آن‌ها بود که برای زنان خانه‌دار کانال تعریف‌شده‌ای برای پاسخ به آن وجود نداشت. ولو این‌که زنان شاغل هم واقعا اثرگذاری اجتماعی نداشتند، اما روکشی از فعالیت بیرون از خانه آن‌ها را قانع و خوشنود کرده بود و به نوعی به تاثیرگذاری کاذب مبتلا شده بودند.

شاید مشکل از این‌جا ناشی می‌شد که هیچ‌نظریه‌پردازی در حوزه زنان، پای دغدغه‌های اصلی این قشر ننشست و آن را واکاوی نکرد. زنان دغدغه‌مند و آرمان‌گرا هم پس از انتخاب در خانه بودن، که در ذات خود شجاعانه بود، کم‌کم از جریانات اجتماع فاصله گرفتند و به زنان سنتی تبدیل شدند که همواره با نوعی از حسرت و درماندگی به گذشته درخشان خود نگاه می‌کردند اما تصویری از آینده موثر نداشتند.

شاید نیاز بود که زن سومی را ترسیم می‌کردیم. زن سومی که نه آن‌گونه به دور از اجتماع و در پستو و اندرونی باشد و نه این‌گونه به شکل کاملا ظاهری در مشاغل مختلف و در عرصه جامعه!



پ.ن1: حضور زنان در برخی از صحنه‌ها از جمله معلمی که واجب و ارزشمند است مدنظر من نیست. اگرچه متاسفانه امروزِ روز برخی از معلمان ما نیز تاثیر گذشته را روی بچه‌ها ندارند و تنها به اسم معلمی تن داده‌اند و نه رسم معلمی.

پ.ن2: من نه جامعه‌شناسم نه پژوهشگر مطالعات زنان. تنها یک زنم، ایستاده در این دوراهیِ عجیب که یکسو زنانِ ظاهرا فعال و شاغل ایستاده‌اند و آن سوی دیگر زنان فرهیخته، اما خانه‌دار و سنتی‌شده و به دور از دغدغه‌های اجتماعی، من هیچ یک را به آن معنایی که دیده‌ام نخواسته‌ام.



الهام یوسفی
۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

از اندرونی خانه تا تحریریه روزنامه!

بیش از یک هفته است که در کسوت یک روزنامه‌نگار در تحریریه یک روزنامه عریض و طویل مشغول به کار شده‌ام. یک ماه پیش، در میانه اردی‌بهشت ماهی که با کتاب و چای و خلوت برایم بهترین روزهای زندگی شده بود اصلا فکر نمی‌کردم که این آمدن و این جا بودن را بپذیرم. اول هم در برابر این پیشنهاد غیر منتظره – با همه فریبندگی‌اش- بسیار مقاومت کردم اما دلایل بسیاری برای قبول این شغل مرا برای پذیرشش قانع کرد. اگر چه از همان روز نخست اصرار داشتم که به طور موقت آن را تجربه کنم. اعتقاد داشتم یک تجربه چند ماهه می‌تواند مرا نسبت به این حرفه وسوسه‌انگیز که با نوشتن- علاقه همیشگی‌ام- عجین است، واقع‌بین کند و رازهای عالم روزنامه‌نگاری را کم و بیش برایم بگشاید. شغلی که سال‌ها دورادور با آن زیسته‌ام و از آن کسب درآمد کرده‌ام اما همواره از روی دغدغه و با تامل و مطالعه، قلمم را چرخانده‌ام چیزی که مسلما روزنامه‌نگار بودن به این معنا که هم اکنون هستم آن را بر نمی‌تابد و باید کمی در برابر این «بسیار نویسی» و «هر چه نویسی» انعطاف نشان دهم. در نگاه نخست مسئله آن بود که چه بخواهم و چه نخواهم این شغل شان عجیبی دارد، دورکاری هر چند هم خوب بنویسی و دقیق و حساب شده، در این زمانه به چشم کسی نمی‌آید. اما حقیقت این است که این موضوع آن‌قدر برایم مهم نبود که به تنهایی بتواند مرا به قبول این شرایط وادار کند. من با شرایطم کنار آمده بودم و از آن بسیار و بیش از حد انتظار لذت می‌بردم اما سوال همیشگی‌ام این بود که آیا نمی‌توانم مفیدتر باشم؟! و اکنون برای پاسخ به این سوال است که در این سالن بزرگ نشسته‌ام و به دغدغه‌هایی فکر می‌کنم که می‌شود از این تریبون آن را وارد عرصه جامعه کرد.

من با همه حرف و حدیث‌ها در این مرحله از زندگی انتخاب کرده بودم که در خانه بمانم، فرزند‌دار شوم و در کنارش حرفه معلمی را که بسیار دوست دارم دنبال کنم. حتی برای یک روز در هفته، حتی بدون هیچ چمشداشت مادی.من، به طرز غیر مرسومی، زن بودن را به همان معنای سنتیِ در اندرونی بودن – البته به شرط داشتن آزادی و انتخاب آن اندرونی و نیز به شرط کتاب- بسیار دوست داشته‌ام. اما اکنون بیش از یک هفته است که از ساعت 12 ظهر تا 6 عصر را در تحریریه روزنامه می‌نشینم. شبکه موضوعی ترسیم می‌کنم. مطلب می‌نویسم. مطالعه و موضوع‌یابی می‌کنم و از این کارها...

 کم می‌نویسم، بسیار کم، حتی کم‌تر از گذشته. فکر می‌کنم بسیار نوشتن و به روز نوشتن و مدام وبلاگ و مجله خواندن، بلای بزرگی را به سر قلمم خواهد آورد. پس در معنای حقیقی‌اش شاید من روزنامه‌نگار نباشم! نویسنده روزنامه واژه بهتری است.



پ.ن1: یک دوست روزنامه‌نگار در گذشته به من گفت که شغلش شبیه مرده‌شویی است! مرده هر کس را که بگویند باید بشوید... یک طورهایی راست می‌گفت.حکایت تلخی است که بعدتر مفصل درباره‌اش خواهم گفت.
پ.ن2: این یاددداشت قرار بود پیش از این نوشته شود اما گاهی آن قدر کار این جا هست که فرصت شخصی‌نویسی برای آدم نمی‌ماند.



الهام یوسفی
۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر