نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

۱۱ مطلب با موضوع «سفر» ثبت شده است

سالی که سال کبوتر شد!


** سکانس اضافی میان قصه را که نادیده بگیریم خلاصه داستان می‌شود این: ما بالاخره خانه خریدیم، واحدی پیش فروش، که امید داشتیم هر چه زودتر کار ساخت و سازش به پایان برسد. آن خانه- که البته هنوز فقط چند تکه آهن به هم متصل بود- شده بود خانه رویاهایمان، فرش و پرده‌اش را می‌زدیم، کتاب‌هایمان را در قفسه خیالی‌اش می‌چیدیم، به سبک خودمان تزیین‌اش می‌کردیم وبه آن هویت می‌بخشیدیم و...و خلاصه زندگی می‌کردیم با آن خانه‌ای که هنوز به درستی نبود!

برای این‌که رشته از دست رفته داستان دوباره به دست‌تان بیاید در صورت امکان پی‌نوشت یک و دو قسمت سوم را بخوانید تا برویم سر قصه!


بگذارید اندکی به عقب برگردم- به قول سینمایی‌ها فلاش‌بک بزنم- پیش از خرید خانه، در فاصله میان عقد و تصمیم‌مان برای خرید، اتفاق غیرمنتظره‌ای روی داد. آن سال، سال نخست ازدواج ما بود، پیش از خرید خانه، تنها دو ماه پس از آغاز دوران عقدی که همه‌گان به خوشی می‌شناسندش. آن سال برای ما سال مهمی بود، سال آزمون‌های سخت، سال بیماری مادر! بیماری‌ای که آدم‌ها از اسمش هم می‌ترسند حالا بی‌دعوت آمده بود و نشسته بود در پیکر عزیزترین وجود خانه‌ی ما! مادرم!  و من، وابسته‌ترین عضو خانه به مادرم، شاهد رشد دردی بودم که کم‌کَمَک ترکش‌های رنجوری‌اش دامان همه اعضای خانواده را می‌گرفت. بیش از هرچیز امید لازم بود...امید...امید...و فقط امید! مادر صبور بود و من باید با همه سختی‌اش، امید را در رگ‌های اعضای خانواده حفظ می‌کردم و خدا چه‌قدر در این زمان‌ها نزدیک است! همه مسئولیت خانه،‌خواهر کوچکی که دل‌مشغولی اصلی مادر بود، درس و مشق‌ها، جریان درمان مادر و حمایت روحی و جسمی‌اش، افتاده بود گردن من! دختری که تا آن روز جز قلم به دست نگرفته بود، به یک‌باره شده بود بانوی خانه‌ای که زمستان اندوه جای بهار دل‌خوشانه‌اش را گرفته بود!


آن روزها فهمیدم که چه‌قدر پربرکت است وجود همسری که تمام قد هوایت را دارد، حواسش به خستگی ناشی از روزهای پرتلاطم تو هست، ناراحت نمی‌شود اگر شب‌ها که با هزار امید به دیدارت می‌آید، چشم‌هایت از زور خستگی و فشار باز نمی‌شود، بلکه  امید را هر روز با برق چشم‌هایش می‌چکاند در تو و تو در مادرت، می‌خندد و می‌خنداند و مادرت را گاه عاشقانه‌تر از تو در آغوش می‌کشد و مادرت چه‌قدر او را فرزندش می‌داند، در حالی‌که تنها دو ماه از آمدن او در زندگی‌تان گذشته! آن وقت‌ها فهمیدم، خدا می‌داند کجا دم مسیحایی‌اش را به واسطه بعضی دم‌ها بدمد در زندگی‌مان!


یک‌سال از آن بیماری گذشته بود، ما خانه خریده بودیم و مادر حالش بهتر می‌شد و دوران سخت شیمی‌درمانی و پرتو‌درمانی پایان یافته بود. و بیماری داشت کم می‌آورد در برابر دست‌ها و چشم‌های امیدوار ما. اما من خسته بودم، خسته، خسته، خسته، نوروز می‌رسید اما برای من خبری از روز نو نداشت، به قول شاعر:

وقتی که سال سال کبوتر نمی‌شود

دیگر چه فرق می‌کند اسپ و پلنگ و مار؟


حالم بسیار بد بود و تنها یک روز مانده بود به آغاز سال نو. نشسته بودیم در کنج خانه مادر، من و همسرم، شاید به خوردن چایی و گپی. شاید در چشم‌هایم خواند آن خستگی و دل‌افسردگی را که گفت: بریم سفر؟

چشم‌هایم از شنیدن واژه سفر گرد شد! دهانم از شنیدن واژه سفر بازماند! آخر با آن وضعیت مالی! آن هم یک روز مانده به نوروز! آن هم این همه بی‌برنامه و ناگهانی!

اما پیشنهادش جدی بود انگار. ‌گفت: می‌رویم، می‌زنیم به جاده!

جاده! این واژه آن روزها برایم مفهوم دیگری داشت، حتی حالا هم دارد. برای من سفر همیشه نه مقصد، که مسیر بود. روح من سفر می‌خواست، رفتن را می‌طلبید، اما پیشنهاد او در آن شرایط، بسیار عجیب و باورنکردنی بود، بعدها فهمیدم حتی پیشنهادی این‌چنین از طرف یک مرد بسیار شگفت‌آور است. مردها برای سفر برنامه‌ریزی می‌خواهند و جیب پر پول. اما زهیر دلِ قوی داشت و اعتماد به همسفری که روبرویش نشسته بود.

گفتم: کجا؟ این موقع سال؟ در این شلوغی؟

گفت: تو بگو!

هر دو از جای شلوغ، آن هم دم نوروز بیزار بودیم. جسم و روح ‌مان یک جای دنج و خلوت می‌خواست،‌ یک آسمان پرستاره، یک دشت سترون، یک کویر. گفتم: برویم کرمان؟ هم‌کلاسی دارم در روستایی، سخت اصرار داشته به آمدنمان. گفت: برویم. بسم الله!

- کی؟

- همین فردا.

- فردا !؟

- فردا.

همان شب زنگ زدم به همان دوست. همان شب او بسیار خوشحال شد از این‌که می‌رویم. همان شب وسایل بسیار بسیار مختصری را جمع کردیم. کوله‌ای و چادر کوچکی برای سفر. و ساک بسیار نقلی‌ای برای وسایل شخصی. زهیر می‌گفت: سبک باید بود.

من می‌گفتم: سبک باید بود!

و فردا شهرمان را و خستگی‌هایمان را  پشت سر گذاشتیم و به جاده زدیم. با اتوبوس. تنها وسیله‌ای که دم عید می‌شد با آن سفر کرد و با جیب ما هم سازش داشت.


پایان قسمت چهارم روایت خانم قاف

 



پ.ن۱: شعر از استاد «محمد کاظم کاظمی» است، در مجموعه «شمشیر و جغرافیا» به نام «سفارش»، دو بیت آن را بسیار دوست دارم.:

پرسیده‌ای که سال فراروی سال چیست؟

نومید بود باید از آن یا امیدوار؟

وقتی که سال سال کبوتر نمی‌شود

دیگر چه فرق می‌کند اسپ و پلنگ ومار؟


پ.ن2: شرمنده که این روایت این همه تلخ شد، نمی‌توانستم اندوهی را که به واسطه بیماری مادر در کالبد خانواده‌ام و من ریخته شد پنهان کنم و نادیده انگارم، رشته سخنم به درازا کشید و از اصل قصه ماندم. با این همه مگر قصه جز این است: درد و رنج و مبارزه و امید و چشم‌های درخشان یک همسفر، که انگار مستقیم از طرف خدا آمده برای این‌که تو تنهایی اندوه‌بارت را با او تقسیم کنی و سالت و سال‌هایت سال کبوتر شود!

الهام یوسفی
۱۲ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۳۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۶ نظر