نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

خرده خاطرات خانم و آقای قاف(قسمت هفتم)

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۲، ۱۰:۲۰ ق.ظ

سفری به وادی مقدس!


* آخرین جملات بخش قبلی این بود: «دوباره حرکت،‌ انگار این سفر برای ما با ایستادن و اتراق در تضاد بود،‌ رحل اقامت نیفکنده، کوله را بستیم و راهی شدیم...شاید باید حرفی می‌شنیدیم و این حرف جایش این‌جایی نبود که ما بودیم. این‌بار برای دیدار چهره به چهره با دریا! دیداری که هیجان سفر را به اوج رساند و پیشنهادی بود بسیار تکان‌دهنده و غیر قابل باور...»


و هم‌سفر وقتی کنار آبی تیره بندرعباس ایستاده بودیم چشم در چشم، تنها گفت: بریم کیش؟


پیشنهاد هیجان انگیز زهیر برای ادامه مسیری که از نخست هم گویی به پای خود نیامده بودیم مرا متعجب کرد و ناباورانه به او چشم دوختم، در نگاهش نوعی اطمینان بود و در نگاه من هم نوعی تسلیم نشست، تسلیم راه شدن، راهی که ما را می‌خواند... اما به راستی این چه بود که این سفر و از همه آن، این تکه را در میان همه سفرهایی که تا کنون با هم‌سفر رفته‌ام تقدسی اعجازگونه بخشیده است؟ آن‌قدر که زَهره آن را  ندارم تا به واسطه کلمات حرمت این تقدس را بشکنم. و شاید عجیب باشد که من سفر به کیش را این‌گونه حرمت نهم و از آن بوی تقدس بشنوم، اما چه باک! زمین، زمین خدا بود و آسمان، آسمان خدا و دریا نیز... نگاه ، احساس و درونیات ماست که برخی زمین‌های معمولی و حتی بایر از ترحم و انسانیت را مقدس می‌کند. بگذریم... این بحث زیاده از حد انتزاعی و شخصی است.


ما قصد کیش کرده بودیم،‌ سفری که با آن خرده پول اندک در جیب، به درستی که دیوانگی به نظر می‌رسید، اما روح و جسم ریاضت‌کش و جست‌و جوگر ما را از آن ترسی نبود، و ما پرسان پرسان راهی شدیم، قرار شد با کشتی برویم، از سه مسیر راه بود، بندر لنگه، بندر چارک و بندر آفتاب. ما به دلایلی دومی را برگزیدیم اگر چه به نسبت اولی مسیر کوتاه‌تری بود اما ارزان‌تر بود و با دارایی ما سازگارتر.  از بندرعباس تا بندر چارک را با می‌نی‌بوس‌های ون طی کردیم، خانم و آقایی با دو فرزندشان از هم‌سفران ما بودند که با هواپیما از تهران تا بندر را آمده بودند و حالا می‌رفتند تا کشتی‌نشین شوند. از دیدن کوله‌بار سبک و سر پر سودای ما بسیار متعجب شدند و ما را "خانم و آقای مارکوپولو"  نامیدند، یادشان گرامی، هر جای این خاکی وطن که هستند.


به بندر رسیدیم، هنوز راهی برای پشیمانی بود، من کمی مضطرب و دل‌نگران شدم، چیزی که از کیش شنیده بودم چیزی نبود جز وصف عیاشی و خرج‌های بی‌هدف و بازار و بازار و بازار... چیزی که ما بی‌شک در پی آن نبودیم! اما زهیر مردانه مصمم بود، و دل به دریا زدن را، دیدار چهره به چهره با دریا را برای من می‌خواست و هر دو خود را بی‌پروا به آغوش خلیج همیشه فارس وطن سپردیم و... رفتیم. بلیط از قراری نفری ۱۵۰۰۰هزار تومان برای رفت و همان مقدار برای بازگشت یعنی جمعا ۶۰۰۰۰ تومان برای رفت و برگشت. برای آن دوره ما پول چندان کمی نبود، آن هم در بدو ورود. کشتی تندروی مسافربری بزرگی بود، با عرشه‌ای که پس از پیمودن پله‌های باریک به آن می‌رسیدی، در قسمت پایین در یک محیط نسبتا بزرگ دو مدل صندلی قرار داشت، در قسمت جلو رو به مانیتور صندلی‌هایی چیده شده به سبک اتوبوس‌ها و در قسمت انتهایی تر که ما در آن‌جا بودیم به سبک رستوران‌ها شش صندلی دور یک میز. دور میز ما به غیر از من و زهیر یک خانواده محترم سه نفره بودند، یک پدر و مادر نسبتاً میانه‌سال و پسر نوجوان‌شان. من و هم‌سفر روبه‌روی هم نشسته بودیم و میزمان کنار پنجره بود، چه عالی...همه چیز انگار برای یک سفر آرام و دل‌چسب بر روی موج‌های بی‌کران دریا مهیاست...اما...اندکی صبر...انگار واقعه‌ای در پیش است...واقعه‌ای که هنوز هم موی بر تنمان راست می‌کند، مگر نگفتم این سفر مقدس است...ما به امواج دریا که نه به امواج وقایع زده بودیم...باشد تا در مرتبه‌ای دیگر با حال دیگری از آن بگویم و شاید هرگز...
پایان قسمت هفتم روایت خانم قاف

نظرات  (۵)

۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۱۹ کودک شرقی

سلام و عرض ادب خدمت خانم و آقای قاف عزیز،

1.سه اشتباه تایپی توی متن هست که جسارت کرده متذکر میشوم نه از سر عیب جویی که چون خاطر نیم پز خیلی برایم عزیز است و خوش تر آنکه دامن سپیدش از هر عیبی مبرا باشد و چنان که در ماده خالی از نقصان و کاستی ست در صورت هم روی ماهش چون پری باشد و از هر عیب بری.

1.1.پاراگراف 3 . سطر 1: نظر به اشتباه نطر تایپ شده.

1.2.پاراگراف 3 .سطر 4: نسبت به اشتباه نسبن تایپ شده.

1.3.پاراگراف 4 .سطر 2: نبود به اشتباه نیود تایپ شده.

2.این کودک خام دست نه منتقد است و چیزی از نقد میداند و نه صلاحیت اظهار نظر در خود میبیند خاصه آنجا که با بزرگتر از خود مواجه است اما احساسم از این روایت چشم نواز و دل انگیز را به پای کبوتر اخلاص گره میزنم و به آن سوی کوه قاف میفرستم به این آرزو که مایه امید شود استمرار مجدانه نیم پز را:

تعلیق و گره افکنی ماهرانه ی موجود در متن  برایم بسیار شیرین و جذاب بود و حسی مبهم،آمیخته ای از اضطراب و انتظار و بیم و امید را به جان مخاطب منتقل میکند.طرفه آنکه این عبارات باشکوه در میانه ی متنی نشسته-و خوش نشسته- اند که با سادگی و صمیمیت به بازگویی خاطره ای مشغول است.گویی مادربزرگ مهربانی با شیرین زبانی قصه ای را تعریف میکند و در میانه داستان به جایی میرسد که پری با دیو روبرو میشود و به همین مناسبت مادر بزرگ با صدای بم و چشم های گرد،ترس و شکوه را چاشنی روح روایتش میکند.مشخصا مقصودم این جملات است:

- آن‌قدر که زَهره آن را  ندارم تا به واسطه کلمات حرمت این تقدس را بشکنم.

- این بحث زیاده از حد انتزاعی و شخصی است.

- اما...اندکی صبر...انگار واقعه‌ای در پیش است...واقعه‌ای که هنوز هم موی بر تنمان راست می‌کند، مگر نگفتم این سفر مقدس است.

-ما به امواج دریا که نه به امواج وقایع زده بودیم...باشد تا در مرتبه‌ای دیگر با حال دیگری از آن بگویم و شاید هرگز...

و جالب تر از آن این که این گره با پایان ماجرا گشوده نمیشود و مخاطب را در آن حس پر ابهام باقی میگذارد و رمز گشایی از ماجرایش را به آینده ای نامعلوم،آینده ای که شاید هیچ وقت فرا نرسد حواله میدهد.

(گویی بانوی راوی خودآگاه یا ناخودآگاه از فیلمساز محبوبشان تاثیر گرفته اند خاصه در درباره الی.)

این نگفتن و گره را ناگشوده باقی گذاشتن از منظری دیگر نیز درخور اندیشه است(البته بسته به فراست مخاطب)و آن نکته ای است بسیار ظریف و خواستنی و دلنشین که البته با ماهیت نیم پز آمیخته است، چراکه خواسته یا ناخواسته نیم پز سبکی از زندگی را به نمایش میگذارد و می آموزد و سخاوتمندانه دیگران را به میهمانی این منزل پر مهر میخواند تا بیاموزند اما سِرّ این گره ناگشوده میتواند این باشد که میهمان هرچند عزیز و بس عزیز به اندرونی خانه راه ندارد...

پوزش بابت تصدیع،

پایدار و برقرار باشید.

پاسخ:
از قضا نظر بنده -یعنی آقای قاف- با نظرتان بسیار هم‌سو بود. قلم بانو چنان پرمایه شده که جرات قلم زنی از من گرفته است.
پیش از خوانش نظرتان ملتفت دو اشتباه تایپی شدم و سومی را هم پس از نظرتان اصلاح کردم.
چیزی جز تایید نظرتان درباره نوشته‌های همسرم ندارم.
حضور مخاطب نکته‌بینی چون شما باعث دل‌گرمی است.
نیک‌بخت باشید و سرفراز.


علیکم السلام
جناب آقا یا سرکار خانم ملقب به کودک شرقی از لطف بی‌دریغ و خالصانه‌تان بسیار سپاسگزارم، داشتن مخاطبی چون شما که هم صورت کار را به اصلاح می‌نشیند و هم در باب سیرتش چنین سخاوت‌مندانه لطف و مهر می‌ورزد، مایه مباهات و افتخار من و همسرم - آقای قاف- است. شاید بیراه نباشد اگر بگویم، بدان حد مایه دل‌گرمی و مباهات که اگر تنها و تنها شما خواننده این بلاگ نیم‌پخته بودید باز هم کفایت می‌کرد تا تلاشی وافر کنم برای به تحریر کشیدن خاطراتمان به خوش‌ترین صورت. چه شما با این قلم زیبا و موزون‌تان بسیار محبت می‌کنید که چنین وصفی از قلم ناپخته من دارید. اگر چه من هماره در این دفترچه مجازی، با قدرت جوشش درون خویش می‌نویسم و بالاخص در مورد این سفر خاص، آن‌چه در ذهن و روح دارم را بر صفحه کلید می‌چکانم اما چنین توصیفاتی به واقع در خور این نوشته‌ها نیست اگر چه باید اعتراف کنم تشویق‌کننده و امیدبخش است. در باب جمله پایانی‌تان هم باید بگویم از این‌که توانستم این مفهوم را برسانم که چه بسا اغیار را به آخر این قصه راهی نباشد بسیار خرسند شدم.
از این‌که در فضای بی‌در و پیکر مجازی، چنین موشکافانه مطالبمان را می‌خوانید و چنین خالصانه و نقادانه به آن می‌نگرید و چنین سخاوتمندانه وقت خویش را برای نوشتن می‌گذارید، به اندازه همان خلیج و همان دریا و همان آسمان از شما سپاس‌گزاریم.
در پناه حضرت حق باشید

من کمی گیج شده ام....اینجا آقا و بانو دو نویسنده هستند؟

جالبه...

 

راستی درمورد فضای سیاه و سفید وبم باید بگم اون تصویر وبلاگ...گفته شده که دست خط مبارک مولام امیرالمومنین هست....که وبلاگم رو با اون تبرک کردم

 

ممنون

پاسخ:
بله. وبلاگ متعلق به هر دوی ماست ولی فعلا روایت‌های آقای قاف به دلیل مشغله به عالم وجودی کلمات راه نیافته است. دعا کنید.
البته ایشان وبلاگی با نام جاکتابی دارند که آن فعال است و در آن هم هر دوی ما نوشته‌هایمان را که در ضمیمه جیم روزنامه خراسان چاپ می‌شود قرار می‌دهیم.
در مورد قالب باید بگم برام خیلی جالب بود. و البته کنار مطالب زیبایتان. و ضمنا با احترام لینک شدید.
۲۳ مهر ۹۲ ، ۲۳:۳۹ کودک شرقی

سلام،

عابدان معبد قاف را عید بندگی فرخنده باد.

نخست ببخشید که مثل آن عروسک آشفته مو-سنجد-نرفته باز میگردم،من نیز چون او نیتم خیر است.بهانه بازگشتن او گشودن اخم های کودکی هایمان بود.یادتان هست؟بهانه بازگشتن های من اما... باشد وقتی دیگر،که انبان دل را اگر در بگشایم سخن به درازا میکشد.

دوم اینکه آقای قاف نازنین،مهر مادر هرچند در غنا و دوام چنان بی همتاست که به افسانه می ماند اما نافی این حقیقت نیست که کودک به گرمای حضور و حمایت کارساز پدر هم سخت نیازمند است.

قوت قلم بانو به جای خود اما این طفل ناپخته را از پدر نیز انتظاری است بیش از این،و هیچ مشغله ای رافع این مسولیت عظیم نیست.روزگارتان از ابوالمشاغل که شلوغ تر نیست،هست؟

سوم،همه صفای کودکی این است بانو که نه جناب آقایی نه سرکار خانم،شگفتی است و شیفتگی و شیدایی،و امیدی که هیچوقت ناامید نمیشود.همه دوست اند و همه جا راستی است،بی هیچ قید و بند اضافی و دست و پاگیری،نه جنسیت،نه قومیت،نه مذهب و نه...

چهارم آنکه از لطف و مهر و بزرگواری شما بسیار ممنونم اما اگر وقتی گذاشتم و نکته ای عارض شدم همه از سر وظیفه بود و برای ادای دین و احترام و دیگر اینکه آنچه عرض میکنم برای شماست،این حقیر را انتظار و دغدغه ای نیست تا نظرش نمایش داده شود یا نه،به هر روی خسرو این ملک شمایید و هرچه خود صلاح بدانید.

و حرف آخر؛این فراز از مناجات عرفه امروز حال و هوای روایت واپسین شما را در من زنده کرد،تقدیم میکنم بدان امید که توشه راه باشد و جایی در کوله پشتی سفرهایتان باز کند:

أنتَ کَهفی حینَ تُعیینی المذاهبُ فی سَعَتِها...تویی پناهگاه من آن گاه که درمانده ام کنند راه ها با همه وسعتی که دارند.

پایدار و برقرار باشید. 

پاسخ:
سلام و درود!

هر روزتان فرخنده باد.
انشاالله در فرصتی نزدیک زمانی را برای نوازش این کودک برمی‌گزینم. گرچه این روزها خود "مشغله‌"ام!
یا حق!

دوست عزیزم سلام.

با آنکه نقل سفر را از زبان هر دو بزرگوار با شور مضاعفی که شیرینی کلامتان چاشنی آن بود شنیدم ( واین بخش از خاطراتتان توآم با صبحانه در باباامان شده بود) اما کششی که در داستان هست مشتاق ترم می کند تا بدانم آن حال خوش چندساعته کشتی را چگونه وصف می کنی!

زیاد منتظرم نگذار.

پاسخ:
سلام دوستم!
هنگام نوشتن واژه‌ها بیش‌تر و بهتر به کمک‌ات می‌آیند تا تو احساست را به واسطه آن‌ها به بند وجود کشی.
امیدوارم به زودی حالم برای نوشتن آن واقعه مناسب شود.
نمی دانم اینها قصه است یا خوشی و ناخوشی هایی که برای شما فقط خوشی هایش دیده می شود..
زندگی اینگونه که برای شما می گذرد ، برای ما نبوده است..
..
((خرده فرمایشات خانم و آقای میم))
پاسخ:
سلام دوست عزیز.

این ها قصه است. اما افسانه نیست. قصه زندگی مشترک ماست که از قضا پاری وقت‌ها به سادگی با سختی و تلخی آمیخته شده!
از سختی‌ها و تلخی‌ها گذر کرده‌ایم اما فراموش‌شان نکرده‌ایم. از همین سختی‌ها و تلخی‌ها وقتی عبور کنی لحظات زیبایی را در زندگی شکل می‌دهند. به گمان ما زندگی بدون سختی و تلخی به راحتی به پوچی پیوند می‌خورد. و زندگی به پوچی پیوند خورده را سخت‌تر می‌توان هرس نمود.
اکنون زیباترین و معنوی‌ترین لحظات زندگی مشترک‌مان را همان روزهای سخت می‌بینیم که از آن‌ها گذر کرده‌ایم.
حتما شما را به خواندن و گفت و گو در بخش‌های بعدی این خورده‌خاطرات‌ها دعوت می‌کنم.

(آقای قاف)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی