نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

از فراز آبشار کنگ تا ژرفای شبی در شمخال!

 

*‌ در پست قبلی‌ام از اکرم بانویی گفتم که از او خیاطی آموختم و رفاقت را نیز... و از این‌که این روزها او اولین موسسِ اولین مزون کتاب مشهد...ایران و شاید هم جهان(!) شده است. در بلوار پیروزی. مزون+ کتاب! جایی برای سفارشِ دوخت لباس و امانت گرفتن کتاب‌های خوب و البته سفارش کارت کتاب عروسی... این پیش‌نوشت ادای دینی است به این ذوق و دغدغه! و متفاوت نگریستن او...

 

کجای قصه خانم و آقای قاف بودیم؟

بله! آن‌جا که همه‌ مشغول کار بودند. همسر، مشغول تلاش و کار و جهاد برای فرهنگ، میهن و خانواده. من، مشغول تهیه لوازم اولیه زندگی و خانواده‌هایمان مشغولِ...! مشغولِ...! به گمانم مشغول کار خودشان. چون هنوز خیلی مانده بود به زمانی که باید مشغول راضی کردن ما برای گرفتن جشن عروسی می‌شدند!

در این میانه، گاه پیش می‌آمد گشت و گذاری به ییلاقات زیبای اطراف. با همان کوله‌ی کوچک و وسایل آشنا و با همان ذوق و شوق برای کشف دنیای ناشناخته‌ها. روستای «کنگ» را که ماسوله خراسان می‌نامندش یک بار تجربه کردیم و چه خوب! مدیون صفای خالصانه خانم و آقای رنجبر هستیم که اتاقی در اختیارمان گذاشتند در اول روستا و شامی میهمانمان کردند که عطر هوای روستا داشت و طعم فراموش‌نشدنی شامی که رنگ و لعابش نه در ظاهر بل در روح میهمان‌نوازانه و بی‌دریغ‌شان بود... چه دل‌تنگم برای خوش‌صحبتی مرد روستا و خوش سلیقگی‌ زن روستا...که این روزها حتی در روستا هم کم‌یاب شده است این خلق و خوی زلال.



 و صبح هم قبل از پاشیده شدن انوار طلایی خورشید به راه زدیم،‌ برای رسیدن به آبشار. مسیر رودخانه و خنکای نسیم معطر صبح‌دم و در اطراف آب آرام رود باغ‌های گیلاس اهالی، که گیلاس‌ها خواهش‌گرانه و سرخ‌روی بر بالای سر ما به التماس آویزان بودند و ما با همه شوق‌مان برای چشیدن طعم گس یا شیرین‌شان از چیدن چشم‌پوشیدیم(!) و  به راه ادامه دادیم تا چای و پنیر و گردوی‌مان را کنار آبشار بخوریم و در تماشای نخستین تابش‌های بی‌دریغ زرین خورشید بر برگ‌های سبز. و مسیر زیبا بود و بی‌هیچ عابری در آن وقت سحر. این روزها دوباره دل‌تنگ تحقق این رویای شیرینم. سکوت و صدای نیایش رودخانه و آواز سُهره‌ها. و باز کنار آبشار و چای با پونه تازه چیده شده از لب رودخانه و ...


و بعدتر هم در ادامه تابستانِ داغ‌مان، به پیشنهاد دوستی از دوستان همسر- بی آن‌که بدانیم ‌آن‌جا که دعوت‌مان کرده کجاست- پاسخ مثبت دادیم و روانه «شمخال» شدیم. جایی نزدیک به مرز ترکمنستان. دره‌ای که وصف زیبایی‌اش مرا چنان از خود بی‌خود می‌کند که شاید بی‌اختیار توصیف خیال‌انگیزی از آن به تماشا بگذارم و خواننده مرا به رویاپردازی متهم کند. اما آن‌چه از این سفر کوتاه خیال‌انگیز برای ما به جای مانده نه آن دره پر از کبک است، نه آن رود خروشانِ وحشی... و نه خرمی سبزه‌زارها و دشت‌های کوچک میانه راه...نه...! ما همه این‌ها را در این مسیر طولانی طولانی که جز با پای پیاده امکان گذر نداشت، دیدیم اما بیش از همه شب را... شبی که دوباره پیامبری از کنار چادر ما رد شد!



چهار نفر بودیم که به راه افتادیم. من و همسر و علی- دوست همسرم- به اتفاق همسرش مریم. قرار بود من و زهیر به قوچان برویم و از آن‌جا راهی شمخال شویم. دره‌ای در حد فاصل قوچان و درگز. به موقع حرکت کردیم و به موقع رسیدیم و از آن‌جا چهار نفره، با سواری به ابتدای دره رفتیم.۱ و از آن نقطه بود که پیاده‌روی طولانی ما آغاز شد... دنیای تازه‌ای برای کشف پیش روی ما بود. دنیایی با میلیون‌ها حرف ناگفته...گوش‌هایمان باید باز می‌بود و چشم‌های‌مان بازتر... صدای طبیعت بیش ازآن‌که شنیدنی باشد دیدنی بود... ما چه می‌دانستیم، چه در انتظار ماست! آن هم آن شب، شبی که شب مبعث آخرین فرستاده خدا بود... ما در کوه بودیم و چیزی انتظار ما را می‌کشید که باید صبورانه به آمدنش چشم می‌دوختیم...رفتیم و رفتیم و رفتیم...  مردمی چند در ابتدای ورود به دره برای گذران روزی خوش نشسته بودند و ما باز می‌رفتیم و گاه توقفی کوتاه و دوباره رفتن. ما برای عبور آمده بودیم. با کفش‌هایی خسته از آن مسیر طولانی و ناهموار و با ابتدایی‌ترین ابزار۲، به چنین راه سختی زده بودیم. اما پاهایمان خوب همراهی‌مان می‌کردند. آن‌قدر رفتیم تا به اواسط دره رسیدیم. دیگر خبری از مردم نبود. ما بودیم و آسمان خالی از ماه و تاریکی مطلق...و تاریکی مطلق و صدای وحشی رودخانه و تک آواز‌های رو به خاموشی پرندگان و صدای جیرجیرک‌های قصه‌گو و روزنه‌های پر فروغِ آسمانی به حقیقت کبود...

باید اتراق می‌کردیم. چادرها را روی سکویی سنگی، بالای رودخانه بر پا کردیم و آتش افروختیم... آن شب، شب عجیبی بود... ما چه می‌دانستیم چشم تماشایمان تا این همه باید آماده دیدار باشد... ما چه می دانستیم دوباره کسی را با ما سر سخنی‌ست...۳

 


زهیر نوشت:

۱. با راننده قرار کردیم تا عصر فردای آن روز در ساعتی مشخص انتهای دره که هجده کیلومتر فراز و نشیب و صخره بود، به دنبال‌مان بیاید. چون آن سوی دره جایی نبود که بتوانیم سواری بگیریم.

۲. این ابتدایی‌ترین ابزاری که از آن یاد شده تقریبا یعنی بدون هیچ‌گونه ابزار! یعنی فقط یک کوله‌پشتی، دو جفت کفش که دمپایی به‌تر از آن بود(!) و داستانی برای‌مان درست کرد که بی‌شباهت به چاقوی چینی بازیگر فیلم ۱۲۷ نیست، داستانی پر از خشونت و تلاش برای ادامه‌ی حیات...!!!

۳. قبلی را نوشتم که حتما یادداشت بعدی را بخوانید. خدا را چه دیدید؟! شاید پس از این‌همه انتظار(!) مخاطبان نیم‌پز روایتی و یادداشتی از من دیدند! شاید هم در میان‌شان یک کارگردان حرفه‌ای هالیوود باشد که این نوشته‌ها را دست‌مایه فیلمش کند!!

۴. تصاویری زیبا و اطلاعاتی از شمخال را در ادامه مطلب ببینید...

الهام یوسفی
۱۸ دی ۹۲ ، ۱۴:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

پیش به سوی تحقق رویاها!

*‌ فکری باید کرد برای این شماره‌گذاری‌ها! آخر مگر قسمت‌های زندگی پایانی دارد؟! فکر کنید روزی در وبلاگم بنویسم «خرده خاطرات خانم و آقای قاف! قسمت دو میلیون و شونصد و بیست و سوم» !!!


از سفر بازگشتیم... خسته و گرسنه و پر از کلمه. خاطرات و حرف‌هایی که تا هفته‌ها پایانی نداشت و ما هر دو خانواده را با عطش بسیار مستفیض می‌کردیم. خانه‌ای را که قبل از سفر به لطف پس‌انداز اندک و کمک‌های خانواده خریده بودیم که البته هوایی معلق بیش نبود، می‌رفت که اندک اندک ساخته شود. و ما سخت منتظر آن روز بودیم. اگرچه تا آن روز باید بیش از گذشته صرفه‌جویی می‌کردیم تا بشود چک‌های باقی‌مانده را پاس کرد و خرده اثاثی هم خرید، برای ادامه زندگی مشترک زیر یک سقف... آخر ما زندگی مشترک‌مان را در سفر آغاز کرده بودیم. زیر یک سقف بلند... سقف آسمان!


حال مادر بهتر شده بود و من از خستگی و درماندگی قبل از سفر نجات یافته بودم. روزها پشت سر هم و به سرعت می‌گذشت و ما هفته‌ای یک‌بار یا چندین بار در هفته به خانه در حال ساخت‌مان سر می‌زدیم و لحظه به لحظه جان گرفتن رویایمان را می‌دیدیم. رویایی که هر زن و مرد جوانی با خود دارند و ما چه زود به آن دست می‌یافتیم. شاید خودستایی باشد اما بگذارید این فروتنی فریبنده را کنار بگذارم و صادقانه اعتراف کنم که ما به برکت اندیشه‌مان به رویایمان دست می‌یافتیم. اندیشه‌ای که مدیون خداوند بودیم.


خانه با کندی ساخته می‌شد. سازنده‌اش می‌گفت مشکلات زیاد است و ما باید انتظار می‌کشیدیم. در این مدت چون بنای‌مان بر این بود که از خانواده من، به خاطر کمک مالی‌شان در خرید خانه دیگر برای جهیزیه متوقع نباشیم باید کم‌کم خودمان برخی وسائل را جور می‌کردیم. به قولی وسائل ضروری زندگی را. من با پس‌انداز حق‌التالیف‌ها -که روزی برای سفرهایمان بود و امروز برای مهم‌تر از آن- می‌توانستم به سلیقه خودم برخی وسائل لازم را بخرم. هر هفته اگر فرصتی بود سری به بازار می‌زدیم، بیشتر من و مادر و پدرم. لیستی تهیه کرده بودم و از روی آن لیست به ترتیب خرید می‌کردم و خط می‌زدم. البته مادر مثل همه مادرهایی که دختر دم‌بخت دارند مقداری ظرف و لوازم برایم کنار گذاشته بود که بسیار ضروری بودند و ما را بیش‌تر مدیون خویش کردند؛ اما برخی از هدیه‌های عقدمان مثل سرویس قهوه‌خوری و ظرف شمع‌دار مرغ (که البته اسم با کلاس بازاری‌اش را نمی‌دانم!) که بعدتر هدیه می‌آوردند و نیز برخی ظروف لوکس و...  را که مادر برایم کنار گذاشته بود را نپذیرفتم. چرا که هم ضروری نبودند و هم باید برای چهار تکه ظرف دکوری می‌رفتیم گنجه یا دکور می‌خریدیم. چیزی که نه مورد پسندمان بود و نه ضروری و نه با عقل سلیم میانه‌ای داشت!


یک توضیح اضافه: تعجب می‌کنم از زندگی‌هایمان... گاه چیزی را وارد زندگی می‌کنیم که ظاهراً اشکالی در وارد کردن آن وجود ندارد اما همین چیز کوچک، می‌شود مسبب خرید چیزهای بزرگ دیگر. یا وسیله‌ای می‌خریم و مجبوریم به خاطر این‌که این وسیله به وسائل اطرافش بخورد و به قول معروف توی ذوق نزند سایر وسائل را مطابق آن بخریم. مثل همین ظرف و دکور!


خلاصه اینکه لیست من بسیار مختصر بود و چیزهایی داشت از این قبیل:

ظرف غذاخوری در تعداد ۱۲ نفر. فقط یک مدل. نه این‌که از هر مدل ۱۲ تا مثلا چینی، کریستال،‌ آکروپال و... من ترجیح دادم هدیه عمه‌جان را که سرویس غذاخوری ۶ نفره کریستال بود کامل کنم. خوشبختانه مشابهش در بازار پیدا شد و من فقط یک ۶ تایی دیگر خریدم.

سرویس قاشق و چنگال (البته بدون پایه و میز و حواشی‌اش)، از لوازم برقی هم فقط وسعم به خرید اتو رسید، خرده ریز آشپزخانه و چیزهای مختصر دیگر هم البته بود. دوست داشتم وسائل زندگی‌ام هر چند مختصر و ساده اما هویت‌دار و با سلیقه باشد برای همین سرویس اتاق خواب را خودم دوختم. در همان اوج سرشلوغی روزی یکی- دو ساعت می‌نشستم پای دوختنش. وسائلش را هم با مهتاب عزیز خواهر مینا جانم – دوست همکلاسی، البته نه آن مینای جهان‌جان- از بازار خریدیم به ثمن بخس! عکسش را خواهم گذاشت. البته وقتی به خانه جدید رفتیم! کارهای هنری دیگری هم برای خانه‌ام انجام دادم مثل دوختن رومیزی سرمه‌دوزی یا دوختن ترمه. جانمازهایم را هم مریم عزیز برایم درست کرد و شد هدیه‌ای در میان هدایایی که برای خانه نویی برایم آورد. (چه‌قدر خاله زنک شد این قسمت یازدهم!!! البته واژه زنانه بهتر است، چون هم بار مثبت دارد و هم بار شخصیتی!) خیلی چیزها لازم بود و من هم می‌توانستم بخرم، اما صبر کردیم تا دیگران هم به فیض مشارکت برسند! کسانی از اقوام درجه یک که مطمئناً در فکر خانه‌نویی بودند را می‌شد از تشویش و تردید و پریشانی ناشی از چی  بخرم؟ نجات داد و بر مبنای حدس برای هزینه‌ای که قرار است بکنند آن‌ها را به سمت خرید لوازم دیگری که نیاز یک زوج جوان است سوق داد. البته عموماً خودشان از والدین‌مان سوال می‌کردند و والدین ما چند گزینه را پیشنهاد می‌دادند.


خلاصه این‌که در تمام مدتی که کارگران مشغول بالا انداختن آجر و سیمان کردن بودند، بنده مشغول درست کردن و روبراه کردن وسائل زندگی بودم و همسر بنده هم مشغول کار و فعالیت فرهنگی برای خلق‌الله و البته چک‌ها!


در این مدت من پیش دوست بسیار عزیزم -اکرم بانو- خیاطی را آموختم. هنری که بسیار دوستش دارم و بر همه و همه زنان واجب است آموختن‌اش. چرا که با روح آن‌ها سازگاری دارد. روح آفریننده و خلاق‌ و زیبا پسندشان. و البته منهای مزایای روحی و روانی‌اش، مزایای اقتصادی فراوان نیز دارد. حالا این اکرم بانوی خوش‌ذوق، مزون کتاب زده است و هم خیاطی می‌کند، و هم کتاب امانت می‌دهد به خلق‌الله شاید بشود در سرانه مطالعاتی مردم اندکی دست برد.


و این بود این قسمت...

پایان قسمت یازدهم خاطرات خانم و آقای قاف
الهام یوسفی
۰۷ دی ۹۲ ، ۱۲:۵۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

چونان انجیل معابد باش!


*‌ عبور کرده‌ام از دست‌اندازهای داستان. جاهای سخت‌اش را گذرانده‌ام. الباقی‌اش تنها دیدن‌ها و کشف کردن‌هاست. البته از جنسی متفاوت.

 

صبح شده بود و ما وقتی برخاستیم جز رسوباتی از خاطرات روز قبل که به چیزی میان کابوس و رویا می‌مانست باقی نمانده بود. باورش سخت بود، اما این رسوبات مدام از عمق قلب‌مان به سطح می‌آمد، با هر بهانه‌ای!

کوله‌مان را از هر آن‌چه برای گشتن در شهر لازم بود پر کردیم. عبارت از: یک زیرانداز نازک که شب قبل هم روی آن خوابیده بودیم. و... شاید باورش سخت باشد، اما به راستی به یاد ندارم چه چیزهایی همراه‌مان بود. برای سفری این‌چنین، بسیار مبتدی بودیم و وسایل‌مان در حداقلِ حداقل ممکن. اما چیزی در وجودمان بود که هر سختی را نه تنها آسان، بل دل‌چسب و گوارا می‌کرد. صبحانه مختصری را کنار خلیج خوردیم. با دریا به اندازه صد قدمی فاصله داشتیم و این یعنی هم‌جواری محض!


بعد از صبحانه برای درست کردن دوربین خراب‌مان که از روشن شدن عاجز شده بود به آدرسی که به ما داده بودند رفتیم. قرارمان این بود که حتی قدمی در بازار نگذاریم اما قسمت چیز دیگری شد. یادم نمی‌آید از میان خیل پاساژهای کیش به کدام رفتیم. اما مثل همه بازارها بود؛ پر از جنس‌های غیرضروری! بالاخره دوربین را درست کردیم. باطری‌اش به شُکّی نیاز داشت. به نظر می‌رسید در طول سفر و در کشتی، هم‌جواری با دو موجود شُک زده در او اثر نکرده بود و نجاتش نداده بود!


بازارگردی کار عاقلانه ای نبود. نه از آن روی که پولی در بساط‌مان نباشد، که بود، هر چند اندک. نهایتش این بود که از والدین سخاوت‌مندمان بخواهیم پول بریزند به حسابمان، که کارآسانی بود و آن‌ها هم مدام جویا بودند. اما ما چیز دیگری می‌خواستیم از این سفر. روشن بود که گشت زدن در بازار برایمان نیاز کاذب ایجاد می‌کرد و تا به خودمان می‌آمدیم افتاده بودیم در دام هزار رنگش! و بیش از هر چیز غصه زمانی را می‌خوردیم که خدای نکرده در بازار تلف شود. بیرون زدیم تا به دیدار چیزهای دیگری بشتابیم. به گمانم چهار روز در کیش بودیم. فقط پیاده‌روی بود و دیدار دریا. خوراکی‌هایمان را از همان ساحل عرب‌ها و از بومی‌های عرب منطقه می‌خریدیم. با قیمت روی جلد!! در حالی‌که کمی دورتر از ما در میان ولوله هتل‌ها و بازارها همه قیمت‌ها چند برابر بود، با این بهانه که هزینه حمل دارد و از این حرف‌های صد من یه غاز!


در نزدیکی محلی که ساکن بودیم مسجد هم‌وطنان اهل سنت قرار داشت. مسجدی که زهیر یک‌بار نماز مغرب و عشایش را آن‌جا خواند. بومی‌های منطقه مردمان بسیار آرامی بودند و البته کم‌ترین سهم را از پیشرفت‌های کیش داشتند. شغل‌شان عموماً خدمات و حمل بار و این دست مشاغل بود و گاهی فروشندگی در بازار عرب‌ها. در حالی‌که پاساژهای بی‌شمار کیش را کسانی از سایر شهرها مثل تبریز، تهران، اصفهان و مشهد اداره می‌کردند. و صاحبان اصلی سرمایه و صاحبان اصلی عواید آن بودند. از «کشتی یونانی» که بازمی‌گشتیم به دلیل رفتن برق آن منطقه و نیز دوری راه و تنگی وقت و نبودن وَن مجبور شدیم با همان ماشین‌های مدل بالا مسیر را بازگردیم. در بازگشت، از محله بومی‌ها عبور کردیم. محله‌ای که در تلالو کورکننده جزیره درخشان خلیج‌فارس گم شده بود؛ مغفول و مستضعف! سوال این‌جا بود که به راستی سهم مردمان بومی- ساکنان اصلی این زمین‌ها- از منطقه چه‌قدر است؟  سوالی که طبیعتاً جواب ناراحت‌کننده‌ای داشت.


روزها را به گشت‌زنی در ساحل و دیدن مردم و خیابان‌ها می‌گذراندیم. به «ساحل مرجان‌ها» و «کشتی یونانی» رفتیم و پلاژ را هم امتحان کردیم. و البته شهر باستانی حریره را در غروبی غمگین دیدیم. شهری متروک و مخروب با ارواحی که غروب آن روز همراه با ما به دیدار دریا نشسته بودند. آن شهر هم برای بسیاری از مردم که به کیش سفر می‌کنند جایی‌ست بی هیچ جاذبه‌ای. با آن اتفاقاتی که برای‌مان افتاده بود، دیگر نمی‌توانستیم به همه چیز نگاهی عادی داشته باشیم. ناخودآگاه پشت اندام مغرور و پرشکوه هتل داریوش، نوعی حقارت و رذالت می‌دیدیم و این دل‌گیرمان می‌کرد! سخت دل‌گیرمان می‌کرد... و من مدام یاد آن جمله داستان «بی وتن» رضا امیرخانی می‌افتادم، آن‌جا که کنار هر نام دلاری می‌گذاشت! این‌جا البته ریال سجده واجب داشت؛ اما برای من حرف‌هایی عجیب داشت. حرف‌های از جنس تاریخ مردم! و مسافرانی که سفرشان تمام شده بود و بلیت برگشت داشتند، در حالی‌که تازه مسافرخانه‌شان را آباد کرده بودند!


با این همه قید برخی از تفریحات جذاب برای مردم را زدیم. «قنات» یا همان شهر زیرزمینی را ندیدیم چون به نظرمان ساختگی و مصنوعی بود. به پارک دلفین‌ها نرفتیم چون هزینه‌اش کمر شکن بود. از قرار هر نفر ۴۵۰۰۰ تومان ناقابل! و ما به راحتی آب خوردن قیدش را زدیم و دلفین‌ها را در حسرت دیدار خودمان گذاشتیم. حرفی از کشتی آکواریوم هم بود که آن را هم از لیست جاذبه‌ها خط زدیم.


دست‌نوشته‌هایم از آن روزها بیش از آن که خاطرات باشد و شرح سفر، به دل‌نوشته‌های بغض‌آلود می‌ماند که ره‌آورد طبیعیِ بودن در میان مردمانیست که میان آن‌ها و عیش مدام‌شان حس ناخوشایند غریبی را داشتم. دست‌نوشته‌ای مثل این از بهترین نوشته‌های آن روزهاست...


 


و این همان درخت انجیل معابد...که زیبا بود و پر رمز و راز و حرف‌های فراوان برای گفتن داشت با ما...




این هم لیست دیگری از هزینه‌های سفر که جزء به جزء می‌نوشتیم. سنت حسنه‌ای که تا به امروز هم در سفرهامان رعایت می‌کنیم. لیست همه هزینه‌ها، حتی جزئی‌ترین‌شان... البته بسیار بد خط!

 


خسته شده بودیم، و دل‌تنگ برای خانه و عزیزانمان. پس...برمی‌گردیم و کیش را با همه زیر و بم‌های عجیبش به دیگران وامی‌گذاریم. برمی‌گردیم، این‌بار نه چندان سبک...با کوله‌ای سنگین...برای همه عمرمان...

 از کیش دوباره با کشتی تا بندر چارک، از آن‌جا به بندر عباس و بعد از اتراقی دوباره لب ساحل بندر، با دم دست‌ترین وسیله، اتوبوس، بازگشت به خانه...اتوبوسی که قرار بود بیش از ۲۰ ساعت در راه باشد. و البته آن هم می‌گذشت و ما می‌رسیدیم و خسته از سفر به مقصدی می‌رفتیم که خود مقصد نبود، مسافرخانه‌ای بود برای اقامت طولانی‌تری، پُرش ۶۰-۷۰ سال! سفرمان در دل سفر زندگی تمام شد و این تازه آغازی بود برای ادامه مسیر با هم‌سفری که در مسیر سفر بیش از گذشته شناختمش و مرا شناخت. آماده‌تر و صبورترمان کرده بود این سفر.

و اما چند نکته:

۱. سفر ما ۱۰ روز طول کشید و هم‌چنان رکورددار طول مدت سفر است در میان سفرهایمان.

۲. در تمام این ده روز ما جز در خانه دوستم مینا در جهان جان کرمان؛ لب به غذای گرم نزدیم و قوت غالبمان نان و پنیر و گردو بود و گاهی شیر! و این یعنی به اندازه خانواده، دل‌مان برای غذای گرم هم لک زده بود.

3. هزینه سفرمان همان موقع هم به حدی برای دیگران غیرقابل باور بود که خودمان به این نتیجه رسیدیم که کتمانش کنیم.

و آخرین نکته: در میان همه سفرهای این پنج سال زندگی مشترک که کم هم نبوده‌اند و البته بسیار آسان‌تر و در رفاه‌تر از این مسافرت گذشته‌اند، سفر کیش برای من سفر رسولانه‌ای بود و هم‌چنان در هاله‌ای از تقدس!



پایان خاطرات سفر اول خانم و آقای قاف!

قصه ادامه دارد...



عکس‌های بیشتر در

الهام یوسفی
۲۸ آذر ۹۲ ، ۱۷:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

پیامبری از کنار چادر ما رد شد!


*  نوشتن درباره این سفر بیش از حد تصورم سخت و جان‌کاه شده است. گاه با خود می‌گویم که مجمل خواهم نوشت و از خیر بسیاری از رخدادها خواهم گذشت. اما همین‌که می‌نشینم پشت این کلیدهای سیاه، دامن از دست می‌رود و سطرها و سطرها وجود می‌یابند... بسیار می‌نویسم، و باز، بسیاری حرف‌ها ناگفته می‌ماند.

حالا درست رسیده است به اوج قصه ما، وقتی کشتی نوح مان از امواج پر تلاطم سر به سلامت بیرون آورده و بر ساحل نجات لنگر انداخته. همه چیز مثل قبل است. شب شده، آسمان همان است و زمین همان و دریا همان. اما من و همسر دیگر آن دو تن، که کودکانه سفر آغاز کرده و به خیال فراغت از تلاطم یاس‌آور زندگی به رفتن آمده بودند نیستیم...ما پیامبرانه پا بر زمین سخت کیش فرود آوردیم... اما چه زمینی! زمینی که خود روی آب است، کشتی‌ای بزرگ‌تر و فریبنده‌تر...هنوز نمی‌دانستیم که طوفان دیگری در راه است، طوفانی بزرگ‌تر برای روح خوش‌باور ما.

به کیش رسیدیم. زمین زیر پاهایمان سفتی باورنکردنی‌ای داشت. هنوز آن حالت عجیب با من بود، بازمانده یک تهوع عمیق. هیچ سخن نمی‌گفتیم، نه آن‌که حرفی نباشد... زبانی نبود برای گفتن. آرام از بندرگاه خارج شدیم به امید آن‌که در این شب سیاه،‌در این شهر درخشنده، جایی بیابیم برای اتراق. برای در خوابی خوش به فراموشی فرو رفتن.بسیار خسته بودیم و بهت زده و البته گرسنه! چرا که تمام محتویات معده‌مان به همراه اسیدهایش را در پاکت‌های کشتی ریخته بودیم و حالا خالی  و سبک بودیم...و سبک بودن از طعام، گوش را شنواتر می‌کند و چشم را بیناتر. پس ما شنواتر و بیناتر گام نهادیم به سرزمین فرصت‌های ایرانی!


مقابل بندرگاه، طبق معمول، تاکسی‌ها صف کشیده بودند برای قاپیدن مسافر... البته که این تاکسی‌ها کجا و تاکسی‌های شهر ما کجا! ماشین‌های مدل بالایی که نشستن توی آن‌ها ناخودآگاه حس تفاخر را در تو زنده می‌کرد...حس جاهلی تفاخر را. مثل روز روشن بود که ما از آن مسافرهای چرب و چیلی که آمده‌اند برای پول خرج کردن و عیش درو کردن نبودیم. از قیافه‌های درب و داغان‌مان که به واسطه حادثه کشتی بدتر هم شده بود معلوم بود که دو مسافر غریبِ بی‌پولیم. اما با چهره‌های مبهوت، چیزی شبیه به چهره‌های ساکنان کشتی نوح! البته این‌بار ساکنانی که در سرزمین عجایب پیاده شده‌اند...


پس از کمی پرس‌وجو از تاکسی‌دارها دریافتیم که قطعاً این‌جا سقفی به اندازه پول ما پیدا نمی‌شود. حتی با چند برابر پول ما نیز. پس چه باید می‌کردیم در این جزیره غریب؟! پرسیدیم و باز پرسیدیم تا جایی را نشان‌مان بدهند برای چادر زدن... تاکسی‌داری سوارمان کرد و گفت می‌رسانمتان ساحل عرب‌ها، گفت نزدیک آن‌جا مدرسه‌ایست که می‌توانیم داخلش چادر بزنیم، امکانات هم دارد و رایگان است و...دیگر بقیه‌اش مهم نبود. این جا برای ما به قول بنگاهی‌ها اکازیون بود. پس رفتیم تا اقامت‌مان را در جزیره کیش، نگین خلیج فارس!!! آغاز کنیم و درخشش این نگین را از نزدیک بنگریم. شب بود...سیاه و لبریز از نور برج‌ها و هتل‌ها. کیش آرام و بود و بسیار آرام...شاید جز نسیم ملایمی و بوی دریا چیز دیگری نبود. و من در آن ماشین مدل بالا خیابان‌ها را نگاه می‌کردم. خیابان‌های شهری را که از فردا باید کشفش می‌کردیم.


به مدرسه رسیدیم. نزدیک ساحل عرب‌ها. مدرسه‌ای پر از چادرهای رنگارنگ و در سکوتی خواب آلود و گه‌گاه قدم زدن‌هایی. دورتا دور مدرسه نرده بود. باید توی حیاط چادر را علم می‌کردیم. با کم‌ترین جست‌وجو در نخستین جایی که مناسب دیدیم چادر زدیم. این‌بار نه با فلاکتی که در بندرعباس. هوا آرام بود و بادی نبود تا مانع چادرزدنمان شود. چادر زدیم و در حالی که کم‌ترین وسائل رفاهی را داشتیم،‌ روی روفرشی خشک با بالش‌هایی از لباس‌های اضافی‌مان و با رواندازی نازک، قصد خواب کردیم. چشم‌های‌مان از خستگی می‌سوخت. گشنگی فراموش‌مان شده بود و هیچ نخوردیم. تنها خواب می‌خواستیم و پایان این شب را، شبی که آن همه حرف در دلش بود و آن همه حرف، روی دل‌ ما فشار می‌آورد. انگار که متلاشی شدن‌مان نزدیک باشد. حالی داشتیم نه در خور وصف.


ساعتی گذشت، ما تنها دراز کشیده بودیم و اثری از خواب در چشمان‌مان نبود. گاه حرفی می‌زدیم از آن شب، از حال و هوای سفر و ناگهانی بودن‌اش و از کشتی.... ساعتی دیگر هم گذشت و خواب به راستی از ما رمیده بود. هنوز آرامش از دست‌رفته را باز نیافته بودیم که کم‌کم حس کردیم دستی سیلی‌وار به چادر می‌کوبد. با هر بار کوبیدنش صدایی دهشتناک چادر را پر می‌کرد. آن نیروی عظیمِ ناگهانی باز هم می‌کوبید و می‌کوبید و من که هنوز پر بودم از آن ترس تجربه شده، با صدای آشنای باد که پیام‌آور ترسی دیگر و عجیب‌تر بود حسی رعب‌آورتر را تجربه می‌کردم. انگار طوفان ما را تعقیب کرده بود و حالا دوباره خودش را رسانده بود به چادر ساده و کوچک ما.  انگار ماموریت یافته بود تا ما را از همان نخست از هرچه خوشی و خواب‌زدگی‌ست بیدار کند. تمام شب نیز لحظه‌ای از آن کوبیدن‌های دیوانه‌وار کم نشد. برای ما- که اکنون بیهوده تلاش می‌کردیم عمق این حوادث را دریابیم و حکمت این واقعیت‌ها را بفهمیم- تنها سخن گفتن با یکدیگر بود که کمی آرام‌مان می‌کرد و البته بیش از حد تصور  روح‌های ما را به هم نزدیک می‌ساخت. نمی‌دانم باد کی آرام شد،‌ نمی‌دانم خواب کی من را با خود به اعماق فراموشی کشید...تنها به یاد دارم تا اذان صبحی که از مسجد عرب‌های اهل‌سنت همان نزدیکی می‌آمد بیدار بودیم.


و صبح در راه بود... با کوله‌باری از حرف‌ درباره این شهر-که برای ما شده بود مدلی کوچک از دنیا-  حرف‌هایی که مطمئناً به جای جنس‌های رنگارنگ کیش کوله ما را از خود پر می‌کرد. و سوغاتی‌ بود برای همه آدم‌هایی که روزی ما را خواهند دید و از زندگی ما خواهند پرسید و ما حتماً از کیش برایشان خواهیم گفت... و از  پیامبری که آن‌شب از کنار چادر کوچک و غریب ما رد شد...


پایان قسمت نهم خرده خاطرات خانم و آقای قاف!

 

 

 

الهام یوسفی
۲۹ آبان ۹۲ ، ۱۲:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

رنگ‌+ قلم‌مو، برای روزهای خاکستری!


* چه‌قدر هنر حال آدم را خوب می‌کند، رنگ‌ها و رنگ‌ها...در این زمانه خاکستریِ سیاه و سفید!

قلم‌مو را که آغشته می‌کنی به  رنگ و می‌کشی روی گونه‌های یک کوزه ساده سفالی، یادت می‌افتد روحت گوشه دیگری هم دارد، گوشه‌ای فراموش شده که گم‌اش کرده‌ای و باید از لابه‌لای گل‌های هزار نقش قالی دستباف لاکی و قدیمی پیدایش کنی! آن‌وقت است که باز هم یادت می‌افتد که خداوند از اقیانوس لایتناهی آفرینشش، نمی نیروی خلق زیبایی را به تو بخشیده، تا خودت را و جهانت را زیبا کنی!

آن روزها که از سر اضطراب و دلواپسی ناشی از روزهای سخت پایان‌نامه‌نگاری و کار و ...، از سر اندوه‌های بی‌دلیل، نشستم پای این کوزه و طرحی کشیدم رویش و بعد هم رنگ ساختم و رنگ به رنگ رویش رنگین‌کمانی از بته‌جقه نقاشی کردم، فکرش را هم نمی‌کردم که وقتی به آن می‌نگرم، در روزهای اندوه‌های بی‌دلیل، حالم این‌همه خوب شود...





پ.ن۱: البته که این قلم‌‌موزدنی ناشیانه بود و از سر تفنن و بازی با رنگ...که هنر را باید سپرد به اهلش. تنها دوست داشتم بگویم آدمی باید برای آن گوشه خاموش روحش فکری بکند وگرنه خموده و خسته خواهدشد. بیشتر البته سخنم با خانم‌هاست، حتی اگر در اوج گرفتاری‌اند، درس و کار و خانه‌داری و فعالیت اجتماعی و...روزی خواهند فهمید که روحشان آب‌پاشی می‌خواهد، وگرنه در هزارتوی زندگی به درد مزمن این روزها دچار خواهد شد...به افسردگی تلخ!

پ.ن۲: هرکس لابد چیزی را دوست می‌دارد از این هفت هنر، که از هفت فزونند البته، باید گشت و پیدا کرد، دوربرتان را نگاه کنید شاید کوزه‌ای قدیمی در انتظار دستانی‌ست تا رنگ زندگی بپاشد رویش! و به واسطه آن رنگی بپاشید روی زندگی...


الهام یوسفی
۱۳ آبان ۹۲ ، ۲۰:۲۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۸ نظر

کشتی شکستگانیم... ای باد شرطه برخیز!


*چه‌قدر سخت و طاقت‌فرساست به انتظار حال خوش نشستن، انگار وقتی در انتظارش هستی به سراغت نمی‌آید، انگار این حال خوش کوششی نیست، جوششی‌ست!

و من چه‌قدر تلاش‌ می‌کنم بتوانم به واسطه این کلمات خسته و بی‌دست‌وپا احساسی را که در تقدسی ناخواسته نشسته است به تصویر کشم، حکایت همان قصه خرده خاطرات من و همسر است، همان آب‌های نیلگون وطن و همان کشتی که سرنوشت، ما را سرنشین‌اش کرد، در حالی که سبک بودیم، هم در لفظ و هم به استعاره، شکم‌های خالی‌مان را البته مدیون مسیر بندرعباس تا بندرچارک بودیم که گاه برهوت بود و گاه جاده زیبای ساحلی، یک طرف تپه‌های قهوه‌ای و یک طرف آب تا بی‌کران آبی، و البته خنکای کولر ماشین و آتش گرمای شعله‌ور و شرجی جاده! و نیز طبق عادت ناهارمان که به جای چلو و پلو، شده بود بسته‌ای ساقه طلایی و دلستر تاریخ مصرف گذشته از مغازه‌های جاده‌ای، شکم‌هامان چه خوب که خالی بود و این را بعدها به استعاره معنا کردیم...آن زمان که...(بگذریم)


و خودمان بی‌بارِ شکم، از بارهای ظاهری دیگر نیز تهی بودیم، سبک‌بال قدم می‌گذاشتیم در متن حوادثی که نمی‌دانستیم چیست ‌و آیا به راستی ساعتی را در کشتی نشستن و به خوشی به دریا نگریستن حادثه است؟! و آیا جز پیش‌بینی دریا‌زدگی مختصری که احتمالاً گریبان‌مان را خواهد گرفت حادثه دیگری در راه بود؟! ما چه می‌دانستیم! تنها در سالن ترانزیت بندرگاه به انتظار بودیم و چه طولانی شد این انتظار و ما چه عادت داشتیم به این تاخیرات چند ساعته هواپیما و ماشین و آدم‌ها که دم برنیاوردیم و نپرسیدیم چیست علت این همه یک لنگه پا ایستادن؟ و چه خوب که نپرسیدیم و چه خوب که نفهمیدیم و ندانستیم که به دریایی قدم می‌گذاریم که بسیار بیش از تصور ما طوفان‌زده است! و بسیار بیش از انتظار ما پر تلاطم و آبستن حادثه!


چه ذوقی داشت بر عرشه کشتی در حال حرکت ایستادن و نظاره کردن دریا که در همه‌جای تیررس نگاهت هست! کشتی تندرو امواج را به شدت می‌شکافت، با سرعتی که باد، که نسیم نبود و از قضا طوفانی بود برای خودش، بر گونه‌های‌مان سیلی می‌زد و سیلی‌هایی به واقع آب‌دار و خیس که با امواج دریا به صورت ما می‌خورد و به عرشه می‌ریخت و کشتی شتابان تکان‌های شدید و خطرناک میهمان‌مان می‌کرد، و اگر دستت به میله‌ای بند نبود چه بسیار محتمل که پرت شوی میان آب‌های خلیج همیشه فارس وطنت! و ما چه پرشور فریاد می‌زدیم و خود را از تلخی‌های به کام رفته و بغض‌های فرو خورده که سوغات زندگی امروزی و مدرن‌شده‌مان بود رها می‌کردیم...چه فریاد‌ها و چه فریاد‌ها...


لحظاتی بعد اما حرکات کشتی به طرز خطرناکی شدت گرفت، انگار دیگر قادر به شکافتن آب‌ها نبود، موج‌ها، سرسختانه و بی‌باکانه راه بر او سد می‌کردند. آب‌ها و آسمان و زمین و...خدا...با چه کسی حرف داشت در آن بلبشو، که این‌گونه همه را به بازی کشانده بود!؟ از عرشه به زیر آمدیم و نشستیم در جایمان، از حرکات کشتی کاسته نمی‌شد، کم‌کمک حال عجیبی که می‌دانستیم دریا زدگی می‌خواندنش به ما دست داد، اول به هم خوردگی دل بود و بعد سرگیجه و بعدتر حالت تهوعی عجیب و بعدتر کیسه‌ای خواستیم و بعدتر کیسه‌ها و بعدتر...دیگر سرمان مال خودمان نبود و و حتی یارای آن را نداشتیم که سر از بالای میز بلند کنیم و بفهمیم زمان چه به کندی می‌گذرد و چرا مسیر یک ساعته کمتر‌ را بیش از دو ساعت است که در راهیم و بنگریم به همه کشتی نشینان که حال ما را دارند و آدم‌های اتوکشیده و شق و رقی که تا لحظه‌ای پیش خود را از تک‌وتا نیانداخته بودند، چه شرمسارانه و حقیرانه پی کیسه‌ای می‌گردند تا  خود را از ناهار لذیذ و چربی که در معده دارند خلاصی دهند، تا شکم‌های‌شان خالی شود و چه بسا گوش‌های‌شان شنوا و چشم‌های‌شان بینا، و ما نیز همان لحظه که اسیدهای انتهای معده‌مان را بالا می‌آوریم و تمام حلق و دهان‌مان به سوزش می‌افت، بگوییم چه خوب که سبک آمدیم و با شکم‌های خالی...(نه به لفظ که به معنا و حقیقت!)


آه...از آن لحظه‌ای که در اوج این اضطراب، ترسی کشنده و ناباورانه می‌نشیند در چشم‌های همه کشتی‌نشینان و تو حتی جرات نداری سر بالا کنی...مباد از فشار این ترس و این مفهوم عمیقی که سرازیر شده است به ذهن و روحت قالب تهی کنی و مدام بپرسی... از این همه آدمی که در این جا نشسته‌اند به کدام امید بندم برای نجاتم؟ به کدام یک؟ به این‌ها که با چهره‌های مشوش و ترسان همه محتویات درون‌شان را با حالتی تهوع‌آور و ترحم‌برانگیز بالا می‌آوردند، به ملوان که خود انگار گمشده است و با حقارت بر سنگ سنگین امواج می‌کوبد و مسیر بدان اندکی را این همه وقت در دریا سرگردان بوده؟! به که!؟

...

...

...

بگذارید برای آن چه در آن ساعت‌ها بر سرِ ذهن و دل ما آمد سه نقطه‌ای را بر هر کلمه و جمله‌ای ترجیح دهم...بگذار نگویم که آن ساعت‌ها چه قدر آرزو کردم پایم به خشکی برسد و دوباره سختی و امنیت زمین خدا را دریابم، و بی‌شک همه نیز مدام همین را می‌خواستند، یقین دارم در آن لحظات هیچ‌کس به ساحل مرجانی کیش و بازارها و برج‌های سربه فلک کشیده و هزار رنگش و به پارک دلفین‌ها و هتل داریوشش و به هیچ چیز جز یک نیروی ماورایی نجات‌بخش فکر نمی‌کرد...یقین دارم، آن ساعات تنها ساعاتی بود که به راستی حقیقت را دریافتیم و به راستی زندگی کردیم...

...

باز همان سه نقطه وفادار که بهانه خوبیست برای هرچه نگفتنی‌ست!

 

پایان قسمت هشتم خرده خاطرات خانم و آقای قاف!

الهام یوسفی
۰۸ آبان ۹۲ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

نمایشگاهی به سبک خانم و آقای قاف!


نطق پیش از نمایش: این مجموعه، چندین لباس سنتی ساده است که با تشویقات آقای قاف و همت خانم قاف و چرخ خیاطی‌اش آفریده شده است. چرا که یکی از آرزوهای دیرین آقای قاف پوشیدن لباس سنتی غیر بازاری بوده، یعنی با طرح‌های نو و ایده‌هایی جدید که در بازار هرچه بگردید نیست! و یکی از آرزوهای دیرین خانم قاف این است که خداوند او را واسطه رساندن آقای قاف به آرزوهایش قرار دهد!


لباس سنتی2

مانتوی سنتی زنانه ترمه دوزی، همراه کیف ترمه!

کیفش هم دست‌ساز است.


لباس سنتی5

مردانه همان لباس!


لباس سنتی3


سنتی8

لباس تکواندویی که به لباس سنتی تبدیل شده!

امیدوارم روزی ملی‌پوشان تیم  کاراته در میادین جهانی از این لباس‌های ایرانی را به تنشان کنند!!


سنتی9

کار دست همان لباس!



سنتی12

جلیقه سنتی مردانه! کمی ویرایش رنگی شده تا چروک توی عکس دیده نشود!!

 آقای قاف با این جلیقه در سالگرد ازدواجمان اساسی سورپرایز شد.


سنتی7

همان جلیقه در تن آقای قاف!

بهار ۱۳۹۲، لب باغچه حیاط زیبایمان


سنتی10

مانتویی که دوخته شد، به خاطر یراق سنتی زیبا و گل‌وبلبلی که در بازار بدون قصد خرید دیدم و با قیمت مناسب خریدم، یعنی اول یراق بعد پارچه!!


سنتی11

این هم آن یراق محترم! از نزدیک...


بعد نوشت نمایشگاه: چه ایده‌ها که ندارم برای دوختن و دوختن و دوختن! و مگر یک خانم آفریده نشده است برای آفرینش زیبایی‌ها!؟

الهام یوسفی
۲۸ مهر ۹۲ ، ۱۰:۱۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

سفری به وادی مقدس!


* آخرین جملات بخش قبلی این بود: «دوباره حرکت،‌ انگار این سفر برای ما با ایستادن و اتراق در تضاد بود،‌ رحل اقامت نیفکنده، کوله را بستیم و راهی شدیم...شاید باید حرفی می‌شنیدیم و این حرف جایش این‌جایی نبود که ما بودیم. این‌بار برای دیدار چهره به چهره با دریا! دیداری که هیجان سفر را به اوج رساند و پیشنهادی بود بسیار تکان‌دهنده و غیر قابل باور...»


و هم‌سفر وقتی کنار آبی تیره بندرعباس ایستاده بودیم چشم در چشم، تنها گفت: بریم کیش؟


پیشنهاد هیجان انگیز زهیر برای ادامه مسیری که از نخست هم گویی به پای خود نیامده بودیم مرا متعجب کرد و ناباورانه به او چشم دوختم، در نگاهش نوعی اطمینان بود و در نگاه من هم نوعی تسلیم نشست، تسلیم راه شدن، راهی که ما را می‌خواند... اما به راستی این چه بود که این سفر و از همه آن، این تکه را در میان همه سفرهایی که تا کنون با هم‌سفر رفته‌ام تقدسی اعجازگونه بخشیده است؟ آن‌قدر که زَهره آن را  ندارم تا به واسطه کلمات حرمت این تقدس را بشکنم. و شاید عجیب باشد که من سفر به کیش را این‌گونه حرمت نهم و از آن بوی تقدس بشنوم، اما چه باک! زمین، زمین خدا بود و آسمان، آسمان خدا و دریا نیز... نگاه ، احساس و درونیات ماست که برخی زمین‌های معمولی و حتی بایر از ترحم و انسانیت را مقدس می‌کند. بگذریم... این بحث زیاده از حد انتزاعی و شخصی است.


ما قصد کیش کرده بودیم،‌ سفری که با آن خرده پول اندک در جیب، به درستی که دیوانگی به نظر می‌رسید، اما روح و جسم ریاضت‌کش و جست‌و جوگر ما را از آن ترسی نبود، و ما پرسان پرسان راهی شدیم، قرار شد با کشتی برویم، از سه مسیر راه بود، بندر لنگه، بندر چارک و بندر آفتاب. ما به دلایلی دومی را برگزیدیم اگر چه به نسبت اولی مسیر کوتاه‌تری بود اما ارزان‌تر بود و با دارایی ما سازگارتر.  از بندرعباس تا بندر چارک را با می‌نی‌بوس‌های ون طی کردیم، خانم و آقایی با دو فرزندشان از هم‌سفران ما بودند که با هواپیما از تهران تا بندر را آمده بودند و حالا می‌رفتند تا کشتی‌نشین شوند. از دیدن کوله‌بار سبک و سر پر سودای ما بسیار متعجب شدند و ما را "خانم و آقای مارکوپولو"  نامیدند، یادشان گرامی، هر جای این خاکی وطن که هستند.


به بندر رسیدیم، هنوز راهی برای پشیمانی بود، من کمی مضطرب و دل‌نگران شدم، چیزی که از کیش شنیده بودم چیزی نبود جز وصف عیاشی و خرج‌های بی‌هدف و بازار و بازار و بازار... چیزی که ما بی‌شک در پی آن نبودیم! اما زهیر مردانه مصمم بود، و دل به دریا زدن را، دیدار چهره به چهره با دریا را برای من می‌خواست و هر دو خود را بی‌پروا به آغوش خلیج همیشه فارس وطن سپردیم و... رفتیم. بلیط از قراری نفری ۱۵۰۰۰هزار تومان برای رفت و همان مقدار برای بازگشت یعنی جمعا ۶۰۰۰۰ تومان برای رفت و برگشت. برای آن دوره ما پول چندان کمی نبود، آن هم در بدو ورود. کشتی تندروی مسافربری بزرگی بود، با عرشه‌ای که پس از پیمودن پله‌های باریک به آن می‌رسیدی، در قسمت پایین در یک محیط نسبتا بزرگ دو مدل صندلی قرار داشت، در قسمت جلو رو به مانیتور صندلی‌هایی چیده شده به سبک اتوبوس‌ها و در قسمت انتهایی تر که ما در آن‌جا بودیم به سبک رستوران‌ها شش صندلی دور یک میز. دور میز ما به غیر از من و زهیر یک خانواده محترم سه نفره بودند، یک پدر و مادر نسبتاً میانه‌سال و پسر نوجوان‌شان. من و هم‌سفر روبه‌روی هم نشسته بودیم و میزمان کنار پنجره بود، چه عالی...همه چیز انگار برای یک سفر آرام و دل‌چسب بر روی موج‌های بی‌کران دریا مهیاست...اما...اندکی صبر...انگار واقعه‌ای در پیش است...واقعه‌ای که هنوز هم موی بر تنمان راست می‌کند، مگر نگفتم این سفر مقدس است...ما به امواج دریا که نه به امواج وقایع زده بودیم...باشد تا در مرتبه‌ای دیگر با حال دیگری از آن بگویم و شاید هرگز...
پایان قسمت هفتم روایت خانم قاف
الهام یوسفی
۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۰:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

من، در رنگ‌های یک جامدادی رنگین‌کمانی کودک شدم!


حالم بد بود! یک حال بدِ سخت توصیف! انگار گم‌شده باشم، در کودکی... در کوچه‌های ناشناس و خلوت یک شهر آشنا!


روزها گذشت تا فهمیدم این، حال حالِ آمدن پاییز است! حال آمدن حال و هوای مدرسه! حال پرتاب شدن به گذشته‌ای که کودکی شگرف می‌خوانمش. این را وقتی فهمیدم که بچه‌ها را توی کوچه و خیابان نظاره می‌کردم، با کیف‌های رنگی بردوش و لبخندهای معجزه بر لب!


این را وقتی فهمیدم که آیه- دختر کوچک و کلاس اولی برادر همسرم- کیف و قلم و جامدادی‌اش را نشانم داد...


و من فهمیدم حالم بد است چون به مدرسه نمی‌روم و کتاب‌های نو را نمی‌بویم. این البته سال‌های درازی است که دیگر اتفاق نمی‌افتد، قریب به ده سال، با این همه امسال ارمغانش برای من این حال بدِ بدون وصف بود.

شاید درمانش همین بود... وقتی همان هفته کامواهای رنگی را در دست گرفتم تا برای آیه کوچولو که حالا به یمن رفتن به کلاس اول آیه خانمی شده بود برای خودش، جامدادی هفت‌رنگ ببافم حالم بهتر شد، خیلی بهتر و فهمیدم این حرف‌های «نادر ابراهیمی» را، کسی که این روزها افتخار شاگردی‌اش را دارم به واسطه کتاب‌هایش.


«اگر بتوانی، به سادگی و صفای یک کودک، اعتقادی خالصانه داشته باشی به اینکه دنیا با تو آغاز نشده و با تو به پایان نمی‌رسد، دیگر مشکل چندانی برای تو ــ که بار سنگین آن همه رؤیا و آرزو را شب و روز به دوش می‌کشی ــ باقی نخواهد ماند؛ و همین اعتقاد، تو را موظف می‌کند که آرزوهای به‌انجام‌نرسیده اما گرانقدر خود را به فرزاندانت و فرزندان سرزمینت و فرزندان جهان‌بینی‌ات بسپاری...»


و من سخت به این جمله نادر اعتقاد دارم که...

«دنیای بی‌آرزو، دنیای خوف‌انگیزی‌ست. و انسان بی‌آرمان، انسانی حقیر، بسیار حقیر و بسیار حقیر...»


این هم تصویر همان جامدادی مذکور!


جامدادی رنگین کمانی

پ.ن: این مطلب و این عکس را می‌خواستم همان اول مهر بگذارم این‌جا، نشد! چون شب رفتن به مدرسه هدیه را به آیه دادم و عکسی از آن نداشتم، دست بر قضا آن روز آمد،‌جامدادی در دست و من عکس جامدادی را گرفتم. جای عکس آیه خالیست!

الهام یوسفی
۱۰ مهر ۹۲ ، ۱۲:۴۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ نظر

شب، دریا... و بادبادک‌های رنگین بر فراز خلیج!


*‌ جهانجان بیش از یک روز میزبان ما نشد، نه از آن روی که خانواده مینا میهمان‌دوست نبودند،‌که لطف و کرم‌شان تا ابد نمک‌گیرمان کرده است، بلکه از آن جهت که هم‌سفرم را باغ گردوی آفت‌زده‌‌ی میزبان به اندوه افکنده بود و می‌گفت لاجرم سالی سخت در پیش است، باید مراعات نمود،‌ همین یک روز توقف کافیست!

اما حالا چه کنیم؟ ما به قصد جهانجان آمده بودیم، ‌مسافران بی‌مقصد را حال که به آرامشی دست یافته‌اند این اتراق یک‌روزه ظلم است، اما من هیچ نگفتم، افسار سفر در دست هم‌سفر بود و او حالا دوباره می‌خواست به جاده بزنیم، من هم که دلباخته رفتن بودم و جاده، ‌با جان پذیرفتم، حال به کجا؟ به دیدار دریای جنوب! به بندرِ شاه عباس!

هم همسفر را شوق دیدار دیار جنوبِ سرزمین‌مان بود و هم بی‌شک مرا اشتیاقِ بر کرانه خلیج همیشه فارس وطن چشم دوختن، چه زود میسر شد این رویاها، در سفر نخست! پس تازه سفر آغاز گشته است! من البته هم گیج و منگ بودم و هم هیجان‌زده، سفری در پیش بود که در لحظه مسیرمان را مشخص می‌کردیم.

بعدها همسفر گفت از روی اطلس جیبی سفرمان راه کرمان به بندرعباس بسیار کوتاه بوده و شاید به قدر سر ناخنی! پس چه باک اگر بشود این سر ناخن را پیاده گز کرد یا با هرچه با ما هم‌مسیر باشد، به شیوه جهانگردان یک لاقبای امروزی! (که البته آن‌ها اتو استاپ زدن می‌نامندش و رایگان با هم‌مسیری هم‌سفر شدن) ولی ما اتو استاپ نمی‌زدیم تنها با سواریِ ساده‌ای‌ مسیر به مسیر راه را طی می‌کردیم. ابوذر- برادر مینا- تا جایی رساندمان و از آن‌جا از مسیر حاجی‌آباد به سمت بندر راهی شدیم.

ناهارمان کلمپه‌هایی بود که ابتدای مسیر خریدیم و ساعتی بعد نوشیدنی دلستری که از حاجی‌آباد تهیه کردیم. نوشیدنی‌ای که مزه‌ای خاص داشت و چون تمام شد به تاریخش نگاه کردیم و دیدیم مدت‌هاست از انقضائش گذشته،‌ اما حال که خورده‌ایم باید دید چه می‌شود! قرار گذاشتیم ریز به ریز هزینه‌های سفر را بنویسم و حواسمان به دخل و خرج باشد، ‌هر دو سرشار بودیم از ترس و شوقی کودکانه، چرا که می‌رفتیم دل به دریا بزنیم، بی‌آن‌که بدانیم در لحظه دیگر چه در انتظار ماست!


دفترچه سفر

(صفحه‌ای از دفترچه کوچک خاطرات سفر، که قسمتی از لیست هزینه‌ها قابل مشاهده است!)


«چقدر مشتاق دیدن دریایم، مشتاق دیدن خلیج، احساسم قابل وصف نیست، بالاخره فرار کردم و آمدم این‌جا. رسیدیم به بندر عباس، ثانیه‌ها می‌رود تا چشمانم را به آبی بی‌کران دریا پیوند زند.» ساعت۱۸:۳۰-۸۹/۱/۱(احتمالا داخل ماشین). این برگی است از دفتر کوچک خاطراتم. راستی من سفر را دوست‌تر دارم برای نوشتن...در همه سفرها بیش از دوربین با قلم و کاغذم تصاویر را زندانی خاطرات کرده‌ام.


بالاخره رسیدیم... شب بود...پارک دولت بندر عباس، جایی برای اتراق و چادر زدن. خسته بودیم و شوق‌مند برای دیدار دریا. اما شب روسیاه بود و در ابتدای خود، و هنوز دریا به علت جزر دور، دور و ناپیدا،‌ نه صدای موجی نه آبی بی‌کرانی، پس کو؟! کو آن مواّج وطنی، تا رگ‌های ملی‌ام را به خروش اندازد، نه... دریا آرام بود و گویی در خواب، باید تا صبح انتظار می‌کشیدیم، در باد آن شب با هزاران مکافات چادر را علم کردیم و روی ملحفه‌ای خالی، روی زمینی سخت، به خواب رفتیم، چه خوابی! انگار بر پرهای قویی! در اواسط شب، دریا، صدای آهنگین امواجش را چون لالایی مادرانه یک وطن در گوشمان زمزمه کرد، جزر پایان یافته بود و دریا پایش را به ساحل می‌کوباند، خستگی بر ما چیره بود، با این همه هم‌سفر برخاست تا دریا را دریابد، اما تاریکی قیرگون شب مجالی برای دیدار نمی‌گذاشت، پس انگار تا صبح باید در انتظار می‌ماندیم،‌ چه باک! اندکی صبر سحر نزدیک است!


صبح شد... وقتی بیدار شدیم خورشید نزدیک به میانه آسمان بود انگار خستگی بر شوق دیدار خلیج چربیده بود، چشمانمان به قصد زیارت دریا باز شد،‌ اما دریا بیش از تصور دور مانده بود،‌ لااقل قسمتی که ما آمده بودیم، دریایی بود نه چندان تمیز! نه!! این آنی نیست که باید باشد، این دریایی نبود که ما به قصد دیدارش آمده بودیم، پس هنوز نرسیده‌ایم، هنوز باید رفت.

شبِ رسیدن به بندر، بعد از علم کردن چادر و خواندن نماز، زهیر به قصدی بیرون رفت، در حالی که چشم بر بادبادک‌های هفت‌رنگی داشت که بچه‌ها در آسمان ساحل دریا با نشاط و هیاهو هوا کرده بودند، چون دور شد، از دوره‌گرد بادبادک فروش یکی‌اش را خریدم به قیمت هزار تومان! و چون آمد بسیار خوشحال شد، برق کودکانه‌ای در چشم‌هایش درخشید و من خندیدم، و ما بادبادک هوا کردیم و بار دیگر آسمان را دیدیم.


بادبادک

(عکس آرشیوی است! چون هنوز دوربینمان خراب است! ولی بادبادک‌مان دقیقاً همین شکلی‌ست،‌دفعه دیگر عکس خود خودش را می‌گذارم.)


و روز بعد زهیر آن محبت کوچک مرا جبرانی بزرگ کرد، دوباره رفتن! دوباره حرکت،‌ انگار این سفر برای ما با ایستادن و اتراق در تضاد بود،‌ رحل اقامت نیفکنده، کوله را بستیم و راهی شدیم...شاید باید حرفی می‌شنیدیم و این حرف جایش این‌جایی نبود که ما بودیم. اینبار برای دیدار چهره به چهره با دریا! دیداری که هیجان سفر را به اوج رساند و پیشنهادی بود بسیار تکان‌دهنده و غیر قابل باور...


پایان قسمت ششم روایت خانم قاف



پ.ن۱: گویا این روایت آقای قاف قرار نیست نوشته شود، پس عجالتاً قلم ما را تحمل بفرمایید تا هم‌سفر رخصت قلم‌زنی یابد!
پ.ن۲: این اولین سفر که نخستین سفر دو نفره ما محسوب می‌شود، مطلع سفرهایی مارکوپولو و بانو گردید و آغازی بر یک ایران‌گردی دو نفره که هنوز هم ادامه دارد. دعا کنید ایران‌گردی ما به جهان‌گردی بیانجامد. آرزو بر جوانان عیب است؟
پ.ن ۳: حال که می‌نگریم، نوشتن لیست هزینه‌ها محاسن فراوان دارد، یکی هماهنگی دخل و خرج است و نگاه واقعی به هزینه‌های سفر و البته نگاه واقعی به خرج‌های ضروری و اضافه، اما لطف بزرگش این است که بعدتر وقتی نگاهی به آن بیاندازید تورم را با پوست و گوشتتان لمس خواهید کرد،‌انگار که شما در دوره اصحاب کهف رفته بودید مسافرت!


الهام یوسفی
۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۳:۱۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر