چونان انجیل معابد باش!
* عبور کردهام از دستاندازهای داستان. جاهای سختاش را گذراندهام. الباقیاش تنها دیدنها و کشف کردنهاست. البته از جنسی متفاوت.
صبح شده بود و ما وقتی برخاستیم جز رسوباتی از خاطرات روز قبل که به چیزی میان کابوس و رویا میمانست باقی نمانده بود. باورش سخت بود، اما این رسوبات مدام از عمق قلبمان به سطح میآمد، با هر بهانهای!
کولهمان را از هر آنچه برای گشتن در شهر لازم بود پر کردیم. عبارت از: یک زیرانداز نازک که شب قبل هم روی آن خوابیده بودیم. و... شاید باورش سخت باشد، اما به راستی به یاد ندارم چه چیزهایی همراهمان بود. برای سفری اینچنین، بسیار مبتدی بودیم و وسایلمان در حداقلِ حداقل ممکن. اما چیزی در وجودمان بود که هر سختی را نه تنها آسان، بل دلچسب و گوارا میکرد. صبحانه مختصری را کنار خلیج خوردیم. با دریا به اندازه صد قدمی فاصله داشتیم و این یعنی همجواری محض!
بعد از صبحانه برای درست کردن دوربین خرابمان که از روشن شدن عاجز شده بود به آدرسی که به ما داده بودند رفتیم. قرارمان این بود که حتی قدمی در بازار نگذاریم اما قسمت چیز دیگری شد. یادم نمیآید از میان خیل پاساژهای کیش به کدام رفتیم. اما مثل همه بازارها بود؛ پر از جنسهای غیرضروری! بالاخره دوربین را درست کردیم. باطریاش به شُکّی نیاز داشت. به نظر میرسید در طول سفر و در کشتی، همجواری با دو موجود شُک زده در او اثر نکرده بود و نجاتش نداده بود!
بازارگردی کار عاقلانه ای نبود. نه از آن روی که پولی در بساطمان نباشد، که بود، هر چند اندک. نهایتش این بود که از والدین سخاوتمندمان بخواهیم پول بریزند به حسابمان، که کارآسانی بود و آنها هم مدام جویا بودند. اما ما چیز دیگری میخواستیم از این سفر. روشن بود که گشت زدن در بازار برایمان نیاز کاذب ایجاد میکرد و تا به خودمان میآمدیم افتاده بودیم در دام هزار رنگش! و بیش از هر چیز غصه زمانی را میخوردیم که خدای نکرده در بازار تلف شود. بیرون زدیم تا به دیدار چیزهای دیگری بشتابیم. به گمانم چهار روز در کیش بودیم. فقط پیادهروی بود و دیدار دریا. خوراکیهایمان را از همان ساحل عربها و از بومیهای عرب منطقه میخریدیم. با قیمت روی جلد!! در حالیکه کمی دورتر از ما در میان ولوله هتلها و بازارها همه قیمتها چند برابر بود، با این بهانه که هزینه حمل دارد و از این حرفهای صد من یه غاز!
در نزدیکی محلی که ساکن بودیم مسجد هموطنان اهل سنت قرار داشت. مسجدی که زهیر یکبار نماز مغرب و عشایش را آنجا خواند. بومیهای منطقه مردمان بسیار آرامی بودند و البته کمترین سهم را از پیشرفتهای کیش داشتند. شغلشان عموماً خدمات و حمل بار و این دست مشاغل بود و گاهی فروشندگی در بازار عربها. در حالیکه پاساژهای بیشمار کیش را کسانی از سایر شهرها مثل تبریز، تهران، اصفهان و مشهد اداره میکردند. و صاحبان اصلی سرمایه و صاحبان اصلی عواید آن بودند. از «کشتی یونانی» که بازمیگشتیم به دلیل رفتن برق آن منطقه و نیز دوری راه و تنگی وقت و نبودن وَن مجبور شدیم با همان ماشینهای مدل بالا مسیر را بازگردیم. در بازگشت، از محله بومیها عبور کردیم. محلهای که در تلالو کورکننده جزیره درخشان خلیجفارس گم شده بود؛ مغفول و مستضعف! سوال اینجا بود که به راستی سهم مردمان بومی- ساکنان اصلی این زمینها- از منطقه چهقدر است؟ سوالی که طبیعتاً جواب ناراحتکنندهای داشت.
روزها را به گشتزنی در ساحل و دیدن مردم و خیابانها
میگذراندیم. به «ساحل مرجانها» و «کشتی یونانی» رفتیم و پلاژ را هم امتحان
کردیم. و البته شهر باستانی حریره را در غروبی غمگین دیدیم. شهری متروک و مخروب با
ارواحی که غروب آن روز همراه با ما به دیدار دریا نشسته بودند. آن شهر هم برای
بسیاری از مردم که به کیش سفر میکنند جاییست بی هیچ جاذبهای. با آن اتفاقاتی که
برایمان افتاده بود، دیگر نمیتوانستیم به همه چیز نگاهی عادی داشته باشیم.
ناخودآگاه پشت اندام مغرور و پرشکوه هتل داریوش، نوعی حقارت و رذالت میدیدیم و
این دلگیرمان میکرد! سخت دلگیرمان میکرد... و من مدام یاد آن جمله داستان «بی
وتن» رضا امیرخانی میافتادم، آنجا که کنار هر نام دلاری میگذاشت! اینجا البته ریال سجده واجب داشت؛ اما
برای من حرفهایی عجیب داشت. حرفهای از جنس تاریخ مردم! و مسافرانی که سفرشان
تمام شده بود و بلیت برگشت داشتند، در حالیکه تازه مسافرخانهشان را آباد کرده
بودند!
با این همه قید برخی از تفریحات جذاب برای مردم را زدیم. «قنات» یا همان شهر زیرزمینی را ندیدیم چون به نظرمان ساختگی و مصنوعی بود. به پارک دلفینها نرفتیم چون هزینهاش کمر شکن بود. از قرار هر نفر ۴۵۰۰۰ تومان ناقابل! و ما به راحتی آب خوردن قیدش را زدیم و دلفینها را در حسرت دیدار خودمان گذاشتیم. حرفی از کشتی آکواریوم هم بود که آن را هم از لیست جاذبهها خط زدیم.
دستنوشتههایم از آن روزها بیش از آن که خاطرات باشد و شرح سفر، به دلنوشتههای بغضآلود میماند که رهآورد طبیعیِ بودن در میان مردمانیست که میان آنها و عیش مدامشان حس ناخوشایند غریبی را داشتم. دستنوشتهای مثل این از بهترین نوشتههای آن روزهاست...
این هم لیست دیگری از هزینههای سفر که جزء به جزء
مینوشتیم. سنت حسنهای که تا به امروز هم در سفرهامان رعایت میکنیم. لیست همه
هزینهها، حتی جزئیترینشان... البته بسیار بد خط!
خسته شده بودیم، و دلتنگ برای خانه و عزیزانمان. پس...برمیگردیم و کیش را با همه زیر و بمهای عجیبش به دیگران وامیگذاریم. برمیگردیم، اینبار نه چندان سبک...با کولهای سنگین...برای همه عمرمان...
از کیش دوباره با کشتی تا بندر چارک، از آنجا به بندر عباس و بعد از اتراقی دوباره لب ساحل بندر، با دم دستترین وسیله، اتوبوس، بازگشت به خانه...اتوبوسی که قرار بود بیش از ۲۰ ساعت در راه باشد. و البته آن هم میگذشت و ما میرسیدیم و خسته از سفر به مقصدی میرفتیم که خود مقصد نبود، مسافرخانهای بود برای اقامت طولانیتری، پُرش ۶۰-۷۰ سال! سفرمان در دل سفر زندگی تمام شد و این تازه آغازی بود برای ادامه مسیر با همسفری که در مسیر سفر بیش از گذشته شناختمش و مرا شناخت. آمادهتر و صبورترمان کرده بود این سفر.
و اما چند نکته:
۱. سفر ما ۱۰ روز طول کشید و همچنان رکورددار طول مدت سفر است در میان سفرهایمان.
۲. در تمام این ده روز ما جز در خانه دوستم مینا در جهان جان کرمان؛ لب به غذای گرم نزدیم و قوت غالبمان نان و پنیر و گردو بود و گاهی شیر! و این یعنی به اندازه خانواده، دلمان برای غذای گرم هم لک زده بود.
3. هزینه سفرمان همان موقع هم به حدی برای دیگران غیرقابل باور بود که خودمان به این نتیجه رسیدیم که کتمانش کنیم.
و آخرین نکته: در میان همه سفرهای این پنج سال
زندگی مشترک که کم هم نبودهاند و البته بسیار آسانتر و در رفاهتر از این مسافرت
گذشتهاند، سفر کیش برای من سفر رسولانهای بود و همچنان در هالهای از تقدس!
پایان خاطرات سفر اول خانم و آقای قاف!
قصه ادامه دارد...