فاجعه در فعل «نمیشناسمش» نهفته است...
پیش نوشت: امیدوارم این یادداشت که اکنون با آرامش خاطر بیشتری آن را مینویسم تراژیکترین یادداشتی باشد که در روزهای اشتغال به این حرفه به قلمم میآید، شاید از آن رو که انتظار بدتر از این را ندارم. سعی میکنم کوتاه و مختصر و مفید بنویسم تا مخاطب اگر مانند من فاجعه را عمیق و حیرتانگیز نیافت لااقل ناسزا نگویدم که چرا این همه وقت معطلش کردم برای بیان واقعهای که فاجعه نیست. البته که برای من فاجعه است. فاجعهای که تنها توانستم در مقابلش لبخند بزنم. یک کوه آتشفشان در حال فوران، با لبخندی ملیح!
ماجرا از آن جا آغاز شد که دبیر صفحه خوش ذوق ما حدود یک ماه قبل، یعنی در ماه اردیبهشت، مرا که بسیار مشتاق نوشتن چیزی برای مرد عرصه قلم، «نادر ابراهیمی» عزیز بودم وعده داد که آماده باش که 16 خرداد سالروز رفتن نادر را دریابی و برایش پروندهای کار کنی در خور و شایسته. این مژدهای بود برای من که میدانستم او را چنان که شایسته است نمیشناسند و اعتقاد داشتم خواندن آثارش به مردمان ما بسیار خواهد آموخت. از همان روزها مدام با همکارم آقای م.ق که او نیز شیفته شخصیت و قلم نادر است در میانه روزهای کاری از پرونده پیشرو سخن میگفتیم و برایش برنامهریزی میکردیم که شاید بشود از همسر نادر – خانم فرزانه منصوری- مصاحبه گرفت و این یا آن کار را کرد.
اما درست، روز دوشنبه، آخرین روز کاری این هفته در روزنامه، دبیر صفحه محترم با صدایی آغشته به نوعی شرمندگی و ناراحتی گفت که نتوانسته سردبیر محترم را برای یک پرونده کامل برای نادر ابراهیمی قانع کند.
و من... مثل آدمی که ناگهان و خیلی ناگهان یک پارچ آب سرد رویش خالی کردن باشند، یخ کردم و در جا خشک شدم و پرسیدم: آخه چرا؟
و دبیر صفحه فرمودند که سردبیر فرمودهاند که ایشان را نمیشناسند!!!
این بدترین جوابی بود که ممکن بود بشنوم. مگر میشود کسی در راس یک کار فرهنگی آن هم سردبیری روزنامه عریض و طویلی چون (؟) باشد اما نادر را نشناسد. در آن شرایط راضی بودم که چیزهایی شبیه این جملات را بشنوم که:
ابراهیمی شخصیت روشنی ندارد و تکلیفش به لحاظ سیاسی روشن نیست...
ابراهیمی مذهب درست و حسابی ندارد...
پان ایرانیست است، ناسیونالیست است...
چه میدانم؟! میشد هر اتهام دیگری را از گفتهها یا شنیدههای درباره نادر به او زد... اما اگر اتهامی در کار بود میشد به آن جواب داد. اما فاجعه در فعل «نمیشناسمش» نهفته است...
چه میتوانستم بگویم؟ چه میتوانستم بکنم؟ جز اینکه با یک لبخند زورکی راضی شوم که یک مینیپرونده هزار و دویست کلمهای دربارهاش کار کنم.
پ.ن1: برایم دردناک بود. دردناک و غیر قابل درک. اما چاره چیست. شاید باید از همین مینیپرونده کوچک و جمعوجور شروع کرد تا شاید در این میان سردبیر هم ببیند و بخواند و بشناسد.
پ.ن2: فکر کنم باید صبر و تحمل و پوستکلفتی در عرصه فرهنگ را از خود نادر بیاموزم که در همه عمر خود بسیار کار کرد اما کم ناله کرد و امید و ایمان به مسیرش بزرگترین سرمایههای زندگیاش بود.