نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

آن روزها که نیم‌پزنویسی را به پیشنهاد همسفر آغاز کردم هیچ‌کدام‌مان از ادامه راه چیزی نمی‌دانستیم، این‌که این‌جا بشود جایی برای نوشتن خاطرات کودکی، خاطرات زندگی مشترک، داستان دراز خریدن خانه و بعد هم مسافرت‌های دور و نزدیک‌مان، فکرش را نمی‌کردم روزی در این صفحات خاطرات روزهای روزنامه‌نگار شدنم را بنویسم، مثل حالا که فکرش را نمی‌کردیم که روزی این‌جا برای نوشتن خاطرات سفر تازه زندگی مشترک‌مان صفحه‌ «شازده کوچولو» را باز کنیم. اما...

حالا ما سفری تازه را آغاز کرده‌ایم و قرار است داستان‌های من و این لوبیای سحرآمیز کوچولو میهمان نیم‌پز شود. صفحه جدید ما در منوی بالای نیم‌پز جاخوش کرده...


الهام یوسفی
۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

از اندرونی خانه تا تحریریه روزنامه!

بیش از یک هفته است که در کسوت یک روزنامه‌نگار در تحریریه یک روزنامه عریض و طویل مشغول به کار شده‌ام. یک ماه پیش، در میانه اردی‌بهشت ماهی که با کتاب و چای و خلوت برایم بهترین روزهای زندگی شده بود اصلا فکر نمی‌کردم که این آمدن و این جا بودن را بپذیرم. اول هم در برابر این پیشنهاد غیر منتظره – با همه فریبندگی‌اش- بسیار مقاومت کردم اما دلایل بسیاری برای قبول این شغل مرا برای پذیرشش قانع کرد. اگر چه از همان روز نخست اصرار داشتم که به طور موقت آن را تجربه کنم. اعتقاد داشتم یک تجربه چند ماهه می‌تواند مرا نسبت به این حرفه وسوسه‌انگیز که با نوشتن- علاقه همیشگی‌ام- عجین است، واقع‌بین کند و رازهای عالم روزنامه‌نگاری را کم و بیش برایم بگشاید. شغلی که سال‌ها دورادور با آن زیسته‌ام و از آن کسب درآمد کرده‌ام اما همواره از روی دغدغه و با تامل و مطالعه، قلمم را چرخانده‌ام چیزی که مسلما روزنامه‌نگار بودن به این معنا که هم اکنون هستم آن را بر نمی‌تابد و باید کمی در برابر این «بسیار نویسی» و «هر چه نویسی» انعطاف نشان دهم. در نگاه نخست مسئله آن بود که چه بخواهم و چه نخواهم این شغل شان عجیبی دارد، دورکاری هر چند هم خوب بنویسی و دقیق و حساب شده، در این زمانه به چشم کسی نمی‌آید. اما حقیقت این است که این موضوع آن‌قدر برایم مهم نبود که به تنهایی بتواند مرا به قبول این شرایط وادار کند. من با شرایطم کنار آمده بودم و از آن بسیار و بیش از حد انتظار لذت می‌بردم اما سوال همیشگی‌ام این بود که آیا نمی‌توانم مفیدتر باشم؟! و اکنون برای پاسخ به این سوال است که در این سالن بزرگ نشسته‌ام و به دغدغه‌هایی فکر می‌کنم که می‌شود از این تریبون آن را وارد عرصه جامعه کرد.

من با همه حرف و حدیث‌ها در این مرحله از زندگی انتخاب کرده بودم که در خانه بمانم، فرزند‌دار شوم و در کنارش حرفه معلمی را که بسیار دوست دارم دنبال کنم. حتی برای یک روز در هفته، حتی بدون هیچ چمشداشت مادی.من، به طرز غیر مرسومی، زن بودن را به همان معنای سنتیِ در اندرونی بودن – البته به شرط داشتن آزادی و انتخاب آن اندرونی و نیز به شرط کتاب- بسیار دوست داشته‌ام. اما اکنون بیش از یک هفته است که از ساعت 12 ظهر تا 6 عصر را در تحریریه روزنامه می‌نشینم. شبکه موضوعی ترسیم می‌کنم. مطلب می‌نویسم. مطالعه و موضوع‌یابی می‌کنم و از این کارها...

 کم می‌نویسم، بسیار کم، حتی کم‌تر از گذشته. فکر می‌کنم بسیار نوشتن و به روز نوشتن و مدام وبلاگ و مجله خواندن، بلای بزرگی را به سر قلمم خواهد آورد. پس در معنای حقیقی‌اش شاید من روزنامه‌نگار نباشم! نویسنده روزنامه واژه بهتری است.



پ.ن1: یک دوست روزنامه‌نگار در گذشته به من گفت که شغلش شبیه مرده‌شویی است! مرده هر کس را که بگویند باید بشوید... یک طورهایی راست می‌گفت.حکایت تلخی است که بعدتر مفصل درباره‌اش خواهم گفت.
پ.ن2: این یاددداشت قرار بود پیش از این نوشته شود اما گاهی آن قدر کار این جا هست که فرصت شخصی‌نویسی برای آدم نمی‌ماند.



الهام یوسفی
۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
بژی۱ کوردستان (۱)

ما، بی‌رودربایستی، دل‌مان را و بخشی از وجودمان را در کردستان جا گذاشتیم. در پیچ‌و خم‌های اورامان، در کنار دریچه زریوار مریوان، در پاوه و سنندج. در پای سفره مهربان مردم کرد. آن‌چه بعد از این می‌آید اولین مجموعه عکس‌های سفر به کرمانشاه و کردستان است.

مسیر سفر ما این‌گونه بود:

از مشهد به ملایر - قطار
از ملایر به نهاوند- می‌نی‌بوس
از نهاوند به کرمانشاه- می‌نی‌بوس
از کرمانشاه به بیستون- ماشین سواری
از بیستون به صحنه- ماشین سواری
از کرمانشاه به جوانرود و قوری قلعه- می‌نی‌بوس
از قوری قلعه به پاوه- پراید محمد آقا از اهالی روستای قوری قلعه
از پاوه به مریوان - سواری
از مریوان به سنندج- می‌نی‌بوس
از سنندج به زنجان- اتوبوس
از زنجان به مشهد- قطار





محوطه مجموعه تاریخی بیستون - شهر بیستون، استان کرمانشاه



نقش برجسته کوه بیستون






آقای قاف، محو کوه بیستون



مجسمه هرکول، بیستون



دیوار خاطرات مرد قهوه‌چی در محوطه بیستون



کاروانسرای عباسی، بیستون



سراب صحنه،شهرستان صحنه، استان کرمانشاه





آقای قاف در حال تمشک‌چینی، سراب صحنه



آبشار سراب صحنه



گیوه‌های آقای قاف، که همه طول یازده روز سفر را مثل مرد دوام آورد و آخ نگفت!
کنار آبشار سراب صحنه


۱. زنده باد کردستان
الهام یوسفی
۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۲۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

خانه‌یی برای روزهای آفتابی و شب‌های روشن!


پیش‌نوشت: شده‌ام مثل بچه مدرسه‌ای‌هایی که هیچ دلیل موجهی ندارند برای غیبت‌شان! اگر چه باید طبق معمول بگویم، سرشلوغی و دل‌مشغولی و پایان‌نامه  و... اما دلیلی که خود آدم را راضی نکند به چه دردی می‌خورد؟! پس فقط،‌‌ عذر‌خواهی مکرر و عهدی برای خوش‌عهدی در نوشتن بسیار.

داستان شمخال، حکایت عجیبی بود که شاید این غیبت طولانی را بتوان به گردن آن انداخت. ترس در نوشتن حسی بود که شاید امروز می‌فهمم باید از بیانش عبور کنم! عیب از لنگش کمیت صاحب کلام است، نه کاهلی کلمات!  پس می‌گذریم از دره باشکوه شمخال و از آن شب خاموشِ کبود... می‌گذریم چنان گذشتن فصلی... که هنوز بر این سخن معلم شهید باور دارم که «گنجینه وجود آدمی به حرف‌هایی است که برای نگفتن دارد». پس این فصلِ قصه ما هم بماند برای نگفتن، چون «نُهِ او»‌ی «منِ او»ی امیرخانی.

از شمخال بازگشتیم. خسته و با پاهایی ورم کرده از راه دراز. چون زندگی... که گاه پایمان را به آماس می‌نشاند. از شمخال بازگشتیم، با عکس و خاطره و دو چشم پر از تماشا. به فصل اصلی قصه‌مان بازگشتیم. فصل کار و ساختن و زندگی. هنوز تا آماده شدن خانه نقلی ما راه زیادی مانده بود. اگر چه صبوری ما روز به روز رو به تحلیل می‌رفت و لاغر می‌شد. اما چاره‌ای نبود جز تحمل.

همسر کار می‌کرد تا جای چک‌ها را پر کند و من قناعت می‌کردم تا جای چک‌ها پر شود و هر دو یک دنیا برنامه داشتیم و سری پر سودا و قلبی پر رویا. خرده‌ریز لوازم منزل هم با همان سبک و سیاقی که پیش از این گفتم آماده می‌شد. تا این‌که سقف کوچک مشترک‌ ما بالاخره ساخته شد، در بهمن ماه. چهار دیواری کوچکی که تحقق زودهنگام رویای ما بود، اگر چه دیگر رویا نبود، برایش رنج برده بودیم و راه و رسم قناعت آموخته بودیم. هنگامه ماه صفر بود که کلید منزل را تحویل‌مان دادند. چه شوری... چه‌شوقی... با هماهنگی فروشنده، کابینت اُپن آشپزخانه را خودمان طراحی کردیم. فضای خانه کوچک بود و کتاب‌های ما نه چندان کم و قاعدتاً در یک زندگی مشترک، رو به فزونی هم می‌رفت. لذا کابینت را طوری طراحی کردیم تا از طرف آشپزخانه برایمان کمد ظرف باشد و از سوی هال، کتاب‌خانه.




و حالا می‌ماند پرده و فرش... پرده را خودم خریدم، به سلیقه خود که به اعتماد همسر متکی بود. با هزینه‌ای اندک. و فرش را با سلیقه والدین خریدیم. و حالا همه چیز برای شروع یک زندگی مهیا بود! با این همه ماه، ماه صفر بود و برای ما که قصد داشتیم از زیر میهمانی احتمالی که نقشه خانواده‌هایمان بود، شانه خالی کنیم، بهترین فرصت! از ما اصرار و از ایشان نسبتاً انکار. که بمانید تا صفر بگذرد و ربیع بیاید و یک عصرانه بگیریم و ... اما ما میهمانی را همان آغاز کار گرفته بودیم. و دوباره میهمانی گرفتن، علی‌رغم وعده خانواده که می‌گفتند ساده برگزار می‌کنیم مساوی بود با همان مراسم،‌آرایشگاه و گل و شیرینی و لباس و... و یعنی تکرار دوباره همه چیز! این‌طوری از رسم آزاردهنده جهاز بینون هم شانه خالی می‌کردیم. و البته کدام جهاز؟

زیر بار نرفتیم و با مهر، به ایشان فهماندیم که چه‌قدر مشتاق این استقلال هستیم و چه‌قدر انتظارش را کشیده‌ایم و چه‌قدر ولادت امام موسی کاظم(ع) در ماه صفر مهجور مانده و... و بگذارید برویم سر خانه و زندگی‌مان. و در برابر سوالات دیگر که، پس اجاق گاز؟ یخچال؟ لوازم برقی چه می‌شود؟ گفتیم: خب! پیک‌نیک داداش عابس که هست، بعد هم زمستان است و ما هم به جای یخچال تراس داریم و آسمان هم به جای برفک، برف!

 و ماه بودند خانواده‌های ما که راضی شدند و بر عقیده ما ارج نهادند. تا باد چنین بادا!  بنا شد شب ولادت دو خانواده  بروند حرم و زیارت امین‌اللهی مقابل حضرت زمزمه کنند و بیایند خانه عروس و داماد و شام مادرشوهر پز را بخورند و خداحافظی کنند با این دو گل نورسته! و آرزوی سعادت و....

و این بود عروسی ما.

و زندگی‌مان از همان شب آغاز شد...



پی‌نوشت: لازم به توضیح است که از هدایای این شب به یاد ماندنی یک دست مبلمان راحتی بود از طرف پدرشوهر و مادر شوهر گرامی و دوست‌داشتنی‌ام! که پس از اعتراض ما به موضوع که گفتیم ما قصد داشتیم پشتی بچینیم به سبک سنتی- همان‌گونه که در تصویر  قابل رویت است- گفتند: ساکت! این‌ها برای خودمان است که کمر دردیم و پادرد و توان نشستن روی زمین نداریم. و دیگر هدیه جاروبرقی و جاکفشی بود از طرف برادر شوهر بزرگ. و خط تلفنی از طرف خواهر زن و... سپاس برای این همراهی صمیمانه.



پی‌نوشت دو: نکته قابل توجه در لوازم ما این بود که ما در ماه‌های نخست زندگی یخچال و گاز در آشپزخانه نداشتیم اما قهوه‌ساز اهدایی خاله عروس با اعتماد به نفس روی کابینت خودنمایی می‌کرد! این هم مدلی است برای خودش!!


الهام یوسفی
۱۳ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

پیش به سوی تحقق رویاها!

*‌ فکری باید کرد برای این شماره‌گذاری‌ها! آخر مگر قسمت‌های زندگی پایانی دارد؟! فکر کنید روزی در وبلاگم بنویسم «خرده خاطرات خانم و آقای قاف! قسمت دو میلیون و شونصد و بیست و سوم» !!!


از سفر بازگشتیم... خسته و گرسنه و پر از کلمه. خاطرات و حرف‌هایی که تا هفته‌ها پایانی نداشت و ما هر دو خانواده را با عطش بسیار مستفیض می‌کردیم. خانه‌ای را که قبل از سفر به لطف پس‌انداز اندک و کمک‌های خانواده خریده بودیم که البته هوایی معلق بیش نبود، می‌رفت که اندک اندک ساخته شود. و ما سخت منتظر آن روز بودیم. اگرچه تا آن روز باید بیش از گذشته صرفه‌جویی می‌کردیم تا بشود چک‌های باقی‌مانده را پاس کرد و خرده اثاثی هم خرید، برای ادامه زندگی مشترک زیر یک سقف... آخر ما زندگی مشترک‌مان را در سفر آغاز کرده بودیم. زیر یک سقف بلند... سقف آسمان!


حال مادر بهتر شده بود و من از خستگی و درماندگی قبل از سفر نجات یافته بودم. روزها پشت سر هم و به سرعت می‌گذشت و ما هفته‌ای یک‌بار یا چندین بار در هفته به خانه در حال ساخت‌مان سر می‌زدیم و لحظه به لحظه جان گرفتن رویایمان را می‌دیدیم. رویایی که هر زن و مرد جوانی با خود دارند و ما چه زود به آن دست می‌یافتیم. شاید خودستایی باشد اما بگذارید این فروتنی فریبنده را کنار بگذارم و صادقانه اعتراف کنم که ما به برکت اندیشه‌مان به رویایمان دست می‌یافتیم. اندیشه‌ای که مدیون خداوند بودیم.


خانه با کندی ساخته می‌شد. سازنده‌اش می‌گفت مشکلات زیاد است و ما باید انتظار می‌کشیدیم. در این مدت چون بنای‌مان بر این بود که از خانواده من، به خاطر کمک مالی‌شان در خرید خانه دیگر برای جهیزیه متوقع نباشیم باید کم‌کم خودمان برخی وسائل را جور می‌کردیم. به قولی وسائل ضروری زندگی را. من با پس‌انداز حق‌التالیف‌ها -که روزی برای سفرهایمان بود و امروز برای مهم‌تر از آن- می‌توانستم به سلیقه خودم برخی وسائل لازم را بخرم. هر هفته اگر فرصتی بود سری به بازار می‌زدیم، بیشتر من و مادر و پدرم. لیستی تهیه کرده بودم و از روی آن لیست به ترتیب خرید می‌کردم و خط می‌زدم. البته مادر مثل همه مادرهایی که دختر دم‌بخت دارند مقداری ظرف و لوازم برایم کنار گذاشته بود که بسیار ضروری بودند و ما را بیش‌تر مدیون خویش کردند؛ اما برخی از هدیه‌های عقدمان مثل سرویس قهوه‌خوری و ظرف شمع‌دار مرغ (که البته اسم با کلاس بازاری‌اش را نمی‌دانم!) که بعدتر هدیه می‌آوردند و نیز برخی ظروف لوکس و...  را که مادر برایم کنار گذاشته بود را نپذیرفتم. چرا که هم ضروری نبودند و هم باید برای چهار تکه ظرف دکوری می‌رفتیم گنجه یا دکور می‌خریدیم. چیزی که نه مورد پسندمان بود و نه ضروری و نه با عقل سلیم میانه‌ای داشت!


یک توضیح اضافه: تعجب می‌کنم از زندگی‌هایمان... گاه چیزی را وارد زندگی می‌کنیم که ظاهراً اشکالی در وارد کردن آن وجود ندارد اما همین چیز کوچک، می‌شود مسبب خرید چیزهای بزرگ دیگر. یا وسیله‌ای می‌خریم و مجبوریم به خاطر این‌که این وسیله به وسائل اطرافش بخورد و به قول معروف توی ذوق نزند سایر وسائل را مطابق آن بخریم. مثل همین ظرف و دکور!


خلاصه اینکه لیست من بسیار مختصر بود و چیزهایی داشت از این قبیل:

ظرف غذاخوری در تعداد ۱۲ نفر. فقط یک مدل. نه این‌که از هر مدل ۱۲ تا مثلا چینی، کریستال،‌ آکروپال و... من ترجیح دادم هدیه عمه‌جان را که سرویس غذاخوری ۶ نفره کریستال بود کامل کنم. خوشبختانه مشابهش در بازار پیدا شد و من فقط یک ۶ تایی دیگر خریدم.

سرویس قاشق و چنگال (البته بدون پایه و میز و حواشی‌اش)، از لوازم برقی هم فقط وسعم به خرید اتو رسید، خرده ریز آشپزخانه و چیزهای مختصر دیگر هم البته بود. دوست داشتم وسائل زندگی‌ام هر چند مختصر و ساده اما هویت‌دار و با سلیقه باشد برای همین سرویس اتاق خواب را خودم دوختم. در همان اوج سرشلوغی روزی یکی- دو ساعت می‌نشستم پای دوختنش. وسائلش را هم با مهتاب عزیز خواهر مینا جانم – دوست همکلاسی، البته نه آن مینای جهان‌جان- از بازار خریدیم به ثمن بخس! عکسش را خواهم گذاشت. البته وقتی به خانه جدید رفتیم! کارهای هنری دیگری هم برای خانه‌ام انجام دادم مثل دوختن رومیزی سرمه‌دوزی یا دوختن ترمه. جانمازهایم را هم مریم عزیز برایم درست کرد و شد هدیه‌ای در میان هدایایی که برای خانه نویی برایم آورد. (چه‌قدر خاله زنک شد این قسمت یازدهم!!! البته واژه زنانه بهتر است، چون هم بار مثبت دارد و هم بار شخصیتی!) خیلی چیزها لازم بود و من هم می‌توانستم بخرم، اما صبر کردیم تا دیگران هم به فیض مشارکت برسند! کسانی از اقوام درجه یک که مطمئناً در فکر خانه‌نویی بودند را می‌شد از تشویش و تردید و پریشانی ناشی از چی  بخرم؟ نجات داد و بر مبنای حدس برای هزینه‌ای که قرار است بکنند آن‌ها را به سمت خرید لوازم دیگری که نیاز یک زوج جوان است سوق داد. البته عموماً خودشان از والدین‌مان سوال می‌کردند و والدین ما چند گزینه را پیشنهاد می‌دادند.


خلاصه این‌که در تمام مدتی که کارگران مشغول بالا انداختن آجر و سیمان کردن بودند، بنده مشغول درست کردن و روبراه کردن وسائل زندگی بودم و همسر بنده هم مشغول کار و فعالیت فرهنگی برای خلق‌الله و البته چک‌ها!


در این مدت من پیش دوست بسیار عزیزم -اکرم بانو- خیاطی را آموختم. هنری که بسیار دوستش دارم و بر همه و همه زنان واجب است آموختن‌اش. چرا که با روح آن‌ها سازگاری دارد. روح آفریننده و خلاق‌ و زیبا پسندشان. و البته منهای مزایای روحی و روانی‌اش، مزایای اقتصادی فراوان نیز دارد. حالا این اکرم بانوی خوش‌ذوق، مزون کتاب زده است و هم خیاطی می‌کند، و هم کتاب امانت می‌دهد به خلق‌الله شاید بشود در سرانه مطالعاتی مردم اندکی دست برد.


و این بود این قسمت...

پایان قسمت یازدهم خاطرات خانم و آقای قاف
الهام یوسفی
۰۷ دی ۹۲ ، ۱۲:۵۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

چونان انجیل معابد باش!


*‌ عبور کرده‌ام از دست‌اندازهای داستان. جاهای سخت‌اش را گذرانده‌ام. الباقی‌اش تنها دیدن‌ها و کشف کردن‌هاست. البته از جنسی متفاوت.

 

صبح شده بود و ما وقتی برخاستیم جز رسوباتی از خاطرات روز قبل که به چیزی میان کابوس و رویا می‌مانست باقی نمانده بود. باورش سخت بود، اما این رسوبات مدام از عمق قلب‌مان به سطح می‌آمد، با هر بهانه‌ای!

کوله‌مان را از هر آن‌چه برای گشتن در شهر لازم بود پر کردیم. عبارت از: یک زیرانداز نازک که شب قبل هم روی آن خوابیده بودیم. و... شاید باورش سخت باشد، اما به راستی به یاد ندارم چه چیزهایی همراه‌مان بود. برای سفری این‌چنین، بسیار مبتدی بودیم و وسایل‌مان در حداقلِ حداقل ممکن. اما چیزی در وجودمان بود که هر سختی را نه تنها آسان، بل دل‌چسب و گوارا می‌کرد. صبحانه مختصری را کنار خلیج خوردیم. با دریا به اندازه صد قدمی فاصله داشتیم و این یعنی هم‌جواری محض!


بعد از صبحانه برای درست کردن دوربین خراب‌مان که از روشن شدن عاجز شده بود به آدرسی که به ما داده بودند رفتیم. قرارمان این بود که حتی قدمی در بازار نگذاریم اما قسمت چیز دیگری شد. یادم نمی‌آید از میان خیل پاساژهای کیش به کدام رفتیم. اما مثل همه بازارها بود؛ پر از جنس‌های غیرضروری! بالاخره دوربین را درست کردیم. باطری‌اش به شُکّی نیاز داشت. به نظر می‌رسید در طول سفر و در کشتی، هم‌جواری با دو موجود شُک زده در او اثر نکرده بود و نجاتش نداده بود!


بازارگردی کار عاقلانه ای نبود. نه از آن روی که پولی در بساط‌مان نباشد، که بود، هر چند اندک. نهایتش این بود که از والدین سخاوت‌مندمان بخواهیم پول بریزند به حسابمان، که کارآسانی بود و آن‌ها هم مدام جویا بودند. اما ما چیز دیگری می‌خواستیم از این سفر. روشن بود که گشت زدن در بازار برایمان نیاز کاذب ایجاد می‌کرد و تا به خودمان می‌آمدیم افتاده بودیم در دام هزار رنگش! و بیش از هر چیز غصه زمانی را می‌خوردیم که خدای نکرده در بازار تلف شود. بیرون زدیم تا به دیدار چیزهای دیگری بشتابیم. به گمانم چهار روز در کیش بودیم. فقط پیاده‌روی بود و دیدار دریا. خوراکی‌هایمان را از همان ساحل عرب‌ها و از بومی‌های عرب منطقه می‌خریدیم. با قیمت روی جلد!! در حالی‌که کمی دورتر از ما در میان ولوله هتل‌ها و بازارها همه قیمت‌ها چند برابر بود، با این بهانه که هزینه حمل دارد و از این حرف‌های صد من یه غاز!


در نزدیکی محلی که ساکن بودیم مسجد هم‌وطنان اهل سنت قرار داشت. مسجدی که زهیر یک‌بار نماز مغرب و عشایش را آن‌جا خواند. بومی‌های منطقه مردمان بسیار آرامی بودند و البته کم‌ترین سهم را از پیشرفت‌های کیش داشتند. شغل‌شان عموماً خدمات و حمل بار و این دست مشاغل بود و گاهی فروشندگی در بازار عرب‌ها. در حالی‌که پاساژهای بی‌شمار کیش را کسانی از سایر شهرها مثل تبریز، تهران، اصفهان و مشهد اداره می‌کردند. و صاحبان اصلی سرمایه و صاحبان اصلی عواید آن بودند. از «کشتی یونانی» که بازمی‌گشتیم به دلیل رفتن برق آن منطقه و نیز دوری راه و تنگی وقت و نبودن وَن مجبور شدیم با همان ماشین‌های مدل بالا مسیر را بازگردیم. در بازگشت، از محله بومی‌ها عبور کردیم. محله‌ای که در تلالو کورکننده جزیره درخشان خلیج‌فارس گم شده بود؛ مغفول و مستضعف! سوال این‌جا بود که به راستی سهم مردمان بومی- ساکنان اصلی این زمین‌ها- از منطقه چه‌قدر است؟  سوالی که طبیعتاً جواب ناراحت‌کننده‌ای داشت.


روزها را به گشت‌زنی در ساحل و دیدن مردم و خیابان‌ها می‌گذراندیم. به «ساحل مرجان‌ها» و «کشتی یونانی» رفتیم و پلاژ را هم امتحان کردیم. و البته شهر باستانی حریره را در غروبی غمگین دیدیم. شهری متروک و مخروب با ارواحی که غروب آن روز همراه با ما به دیدار دریا نشسته بودند. آن شهر هم برای بسیاری از مردم که به کیش سفر می‌کنند جایی‌ست بی هیچ جاذبه‌ای. با آن اتفاقاتی که برای‌مان افتاده بود، دیگر نمی‌توانستیم به همه چیز نگاهی عادی داشته باشیم. ناخودآگاه پشت اندام مغرور و پرشکوه هتل داریوش، نوعی حقارت و رذالت می‌دیدیم و این دل‌گیرمان می‌کرد! سخت دل‌گیرمان می‌کرد... و من مدام یاد آن جمله داستان «بی وتن» رضا امیرخانی می‌افتادم، آن‌جا که کنار هر نام دلاری می‌گذاشت! این‌جا البته ریال سجده واجب داشت؛ اما برای من حرف‌هایی عجیب داشت. حرف‌های از جنس تاریخ مردم! و مسافرانی که سفرشان تمام شده بود و بلیت برگشت داشتند، در حالی‌که تازه مسافرخانه‌شان را آباد کرده بودند!


با این همه قید برخی از تفریحات جذاب برای مردم را زدیم. «قنات» یا همان شهر زیرزمینی را ندیدیم چون به نظرمان ساختگی و مصنوعی بود. به پارک دلفین‌ها نرفتیم چون هزینه‌اش کمر شکن بود. از قرار هر نفر ۴۵۰۰۰ تومان ناقابل! و ما به راحتی آب خوردن قیدش را زدیم و دلفین‌ها را در حسرت دیدار خودمان گذاشتیم. حرفی از کشتی آکواریوم هم بود که آن را هم از لیست جاذبه‌ها خط زدیم.


دست‌نوشته‌هایم از آن روزها بیش از آن که خاطرات باشد و شرح سفر، به دل‌نوشته‌های بغض‌آلود می‌ماند که ره‌آورد طبیعیِ بودن در میان مردمانیست که میان آن‌ها و عیش مدام‌شان حس ناخوشایند غریبی را داشتم. دست‌نوشته‌ای مثل این از بهترین نوشته‌های آن روزهاست...


 


و این همان درخت انجیل معابد...که زیبا بود و پر رمز و راز و حرف‌های فراوان برای گفتن داشت با ما...




این هم لیست دیگری از هزینه‌های سفر که جزء به جزء می‌نوشتیم. سنت حسنه‌ای که تا به امروز هم در سفرهامان رعایت می‌کنیم. لیست همه هزینه‌ها، حتی جزئی‌ترین‌شان... البته بسیار بد خط!

 


خسته شده بودیم، و دل‌تنگ برای خانه و عزیزانمان. پس...برمی‌گردیم و کیش را با همه زیر و بم‌های عجیبش به دیگران وامی‌گذاریم. برمی‌گردیم، این‌بار نه چندان سبک...با کوله‌ای سنگین...برای همه عمرمان...

 از کیش دوباره با کشتی تا بندر چارک، از آن‌جا به بندر عباس و بعد از اتراقی دوباره لب ساحل بندر، با دم دست‌ترین وسیله، اتوبوس، بازگشت به خانه...اتوبوسی که قرار بود بیش از ۲۰ ساعت در راه باشد. و البته آن هم می‌گذشت و ما می‌رسیدیم و خسته از سفر به مقصدی می‌رفتیم که خود مقصد نبود، مسافرخانه‌ای بود برای اقامت طولانی‌تری، پُرش ۶۰-۷۰ سال! سفرمان در دل سفر زندگی تمام شد و این تازه آغازی بود برای ادامه مسیر با هم‌سفری که در مسیر سفر بیش از گذشته شناختمش و مرا شناخت. آماده‌تر و صبورترمان کرده بود این سفر.

و اما چند نکته:

۱. سفر ما ۱۰ روز طول کشید و هم‌چنان رکورددار طول مدت سفر است در میان سفرهایمان.

۲. در تمام این ده روز ما جز در خانه دوستم مینا در جهان جان کرمان؛ لب به غذای گرم نزدیم و قوت غالبمان نان و پنیر و گردو بود و گاهی شیر! و این یعنی به اندازه خانواده، دل‌مان برای غذای گرم هم لک زده بود.

3. هزینه سفرمان همان موقع هم به حدی برای دیگران غیرقابل باور بود که خودمان به این نتیجه رسیدیم که کتمانش کنیم.

و آخرین نکته: در میان همه سفرهای این پنج سال زندگی مشترک که کم هم نبوده‌اند و البته بسیار آسان‌تر و در رفاه‌تر از این مسافرت گذشته‌اند، سفر کیش برای من سفر رسولانه‌ای بود و هم‌چنان در هاله‌ای از تقدس!



پایان خاطرات سفر اول خانم و آقای قاف!

قصه ادامه دارد...



عکس‌های بیشتر در

الهام یوسفی
۲۸ آذر ۹۲ ، ۱۷:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

کشتی شکستگانیم... ای باد شرطه برخیز!


*چه‌قدر سخت و طاقت‌فرساست به انتظار حال خوش نشستن، انگار وقتی در انتظارش هستی به سراغت نمی‌آید، انگار این حال خوش کوششی نیست، جوششی‌ست!

و من چه‌قدر تلاش‌ می‌کنم بتوانم به واسطه این کلمات خسته و بی‌دست‌وپا احساسی را که در تقدسی ناخواسته نشسته است به تصویر کشم، حکایت همان قصه خرده خاطرات من و همسر است، همان آب‌های نیلگون وطن و همان کشتی که سرنوشت، ما را سرنشین‌اش کرد، در حالی که سبک بودیم، هم در لفظ و هم به استعاره، شکم‌های خالی‌مان را البته مدیون مسیر بندرعباس تا بندرچارک بودیم که گاه برهوت بود و گاه جاده زیبای ساحلی، یک طرف تپه‌های قهوه‌ای و یک طرف آب تا بی‌کران آبی، و البته خنکای کولر ماشین و آتش گرمای شعله‌ور و شرجی جاده! و نیز طبق عادت ناهارمان که به جای چلو و پلو، شده بود بسته‌ای ساقه طلایی و دلستر تاریخ مصرف گذشته از مغازه‌های جاده‌ای، شکم‌هامان چه خوب که خالی بود و این را بعدها به استعاره معنا کردیم...آن زمان که...(بگذریم)


و خودمان بی‌بارِ شکم، از بارهای ظاهری دیگر نیز تهی بودیم، سبک‌بال قدم می‌گذاشتیم در متن حوادثی که نمی‌دانستیم چیست ‌و آیا به راستی ساعتی را در کشتی نشستن و به خوشی به دریا نگریستن حادثه است؟! و آیا جز پیش‌بینی دریا‌زدگی مختصری که احتمالاً گریبان‌مان را خواهد گرفت حادثه دیگری در راه بود؟! ما چه می‌دانستیم! تنها در سالن ترانزیت بندرگاه به انتظار بودیم و چه طولانی شد این انتظار و ما چه عادت داشتیم به این تاخیرات چند ساعته هواپیما و ماشین و آدم‌ها که دم برنیاوردیم و نپرسیدیم چیست علت این همه یک لنگه پا ایستادن؟ و چه خوب که نپرسیدیم و چه خوب که نفهمیدیم و ندانستیم که به دریایی قدم می‌گذاریم که بسیار بیش از تصور ما طوفان‌زده است! و بسیار بیش از انتظار ما پر تلاطم و آبستن حادثه!


چه ذوقی داشت بر عرشه کشتی در حال حرکت ایستادن و نظاره کردن دریا که در همه‌جای تیررس نگاهت هست! کشتی تندرو امواج را به شدت می‌شکافت، با سرعتی که باد، که نسیم نبود و از قضا طوفانی بود برای خودش، بر گونه‌های‌مان سیلی می‌زد و سیلی‌هایی به واقع آب‌دار و خیس که با امواج دریا به صورت ما می‌خورد و به عرشه می‌ریخت و کشتی شتابان تکان‌های شدید و خطرناک میهمان‌مان می‌کرد، و اگر دستت به میله‌ای بند نبود چه بسیار محتمل که پرت شوی میان آب‌های خلیج همیشه فارس وطنت! و ما چه پرشور فریاد می‌زدیم و خود را از تلخی‌های به کام رفته و بغض‌های فرو خورده که سوغات زندگی امروزی و مدرن‌شده‌مان بود رها می‌کردیم...چه فریاد‌ها و چه فریاد‌ها...


لحظاتی بعد اما حرکات کشتی به طرز خطرناکی شدت گرفت، انگار دیگر قادر به شکافتن آب‌ها نبود، موج‌ها، سرسختانه و بی‌باکانه راه بر او سد می‌کردند. آب‌ها و آسمان و زمین و...خدا...با چه کسی حرف داشت در آن بلبشو، که این‌گونه همه را به بازی کشانده بود!؟ از عرشه به زیر آمدیم و نشستیم در جایمان، از حرکات کشتی کاسته نمی‌شد، کم‌کمک حال عجیبی که می‌دانستیم دریا زدگی می‌خواندنش به ما دست داد، اول به هم خوردگی دل بود و بعد سرگیجه و بعدتر حالت تهوعی عجیب و بعدتر کیسه‌ای خواستیم و بعدتر کیسه‌ها و بعدتر...دیگر سرمان مال خودمان نبود و و حتی یارای آن را نداشتیم که سر از بالای میز بلند کنیم و بفهمیم زمان چه به کندی می‌گذرد و چرا مسیر یک ساعته کمتر‌ را بیش از دو ساعت است که در راهیم و بنگریم به همه کشتی نشینان که حال ما را دارند و آدم‌های اتوکشیده و شق و رقی که تا لحظه‌ای پیش خود را از تک‌وتا نیانداخته بودند، چه شرمسارانه و حقیرانه پی کیسه‌ای می‌گردند تا  خود را از ناهار لذیذ و چربی که در معده دارند خلاصی دهند، تا شکم‌های‌شان خالی شود و چه بسا گوش‌های‌شان شنوا و چشم‌های‌شان بینا، و ما نیز همان لحظه که اسیدهای انتهای معده‌مان را بالا می‌آوریم و تمام حلق و دهان‌مان به سوزش می‌افت، بگوییم چه خوب که سبک آمدیم و با شکم‌های خالی...(نه به لفظ که به معنا و حقیقت!)


آه...از آن لحظه‌ای که در اوج این اضطراب، ترسی کشنده و ناباورانه می‌نشیند در چشم‌های همه کشتی‌نشینان و تو حتی جرات نداری سر بالا کنی...مباد از فشار این ترس و این مفهوم عمیقی که سرازیر شده است به ذهن و روحت قالب تهی کنی و مدام بپرسی... از این همه آدمی که در این جا نشسته‌اند به کدام امید بندم برای نجاتم؟ به کدام یک؟ به این‌ها که با چهره‌های مشوش و ترسان همه محتویات درون‌شان را با حالتی تهوع‌آور و ترحم‌برانگیز بالا می‌آوردند، به ملوان که خود انگار گمشده است و با حقارت بر سنگ سنگین امواج می‌کوبد و مسیر بدان اندکی را این همه وقت در دریا سرگردان بوده؟! به که!؟

...

...

...

بگذارید برای آن چه در آن ساعت‌ها بر سرِ ذهن و دل ما آمد سه نقطه‌ای را بر هر کلمه و جمله‌ای ترجیح دهم...بگذار نگویم که آن ساعت‌ها چه قدر آرزو کردم پایم به خشکی برسد و دوباره سختی و امنیت زمین خدا را دریابم، و بی‌شک همه نیز مدام همین را می‌خواستند، یقین دارم در آن لحظات هیچ‌کس به ساحل مرجانی کیش و بازارها و برج‌های سربه فلک کشیده و هزار رنگش و به پارک دلفین‌ها و هتل داریوشش و به هیچ چیز جز یک نیروی ماورایی نجات‌بخش فکر نمی‌کرد...یقین دارم، آن ساعات تنها ساعاتی بود که به راستی حقیقت را دریافتیم و به راستی زندگی کردیم...

...

باز همان سه نقطه وفادار که بهانه خوبیست برای هرچه نگفتنی‌ست!

 

پایان قسمت هشتم خرده خاطرات خانم و آقای قاف!

الهام یوسفی
۰۸ آبان ۹۲ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

سفری به وادی مقدس!


* آخرین جملات بخش قبلی این بود: «دوباره حرکت،‌ انگار این سفر برای ما با ایستادن و اتراق در تضاد بود،‌ رحل اقامت نیفکنده، کوله را بستیم و راهی شدیم...شاید باید حرفی می‌شنیدیم و این حرف جایش این‌جایی نبود که ما بودیم. این‌بار برای دیدار چهره به چهره با دریا! دیداری که هیجان سفر را به اوج رساند و پیشنهادی بود بسیار تکان‌دهنده و غیر قابل باور...»


و هم‌سفر وقتی کنار آبی تیره بندرعباس ایستاده بودیم چشم در چشم، تنها گفت: بریم کیش؟


پیشنهاد هیجان انگیز زهیر برای ادامه مسیری که از نخست هم گویی به پای خود نیامده بودیم مرا متعجب کرد و ناباورانه به او چشم دوختم، در نگاهش نوعی اطمینان بود و در نگاه من هم نوعی تسلیم نشست، تسلیم راه شدن، راهی که ما را می‌خواند... اما به راستی این چه بود که این سفر و از همه آن، این تکه را در میان همه سفرهایی که تا کنون با هم‌سفر رفته‌ام تقدسی اعجازگونه بخشیده است؟ آن‌قدر که زَهره آن را  ندارم تا به واسطه کلمات حرمت این تقدس را بشکنم. و شاید عجیب باشد که من سفر به کیش را این‌گونه حرمت نهم و از آن بوی تقدس بشنوم، اما چه باک! زمین، زمین خدا بود و آسمان، آسمان خدا و دریا نیز... نگاه ، احساس و درونیات ماست که برخی زمین‌های معمولی و حتی بایر از ترحم و انسانیت را مقدس می‌کند. بگذریم... این بحث زیاده از حد انتزاعی و شخصی است.


ما قصد کیش کرده بودیم،‌ سفری که با آن خرده پول اندک در جیب، به درستی که دیوانگی به نظر می‌رسید، اما روح و جسم ریاضت‌کش و جست‌و جوگر ما را از آن ترسی نبود، و ما پرسان پرسان راهی شدیم، قرار شد با کشتی برویم، از سه مسیر راه بود، بندر لنگه، بندر چارک و بندر آفتاب. ما به دلایلی دومی را برگزیدیم اگر چه به نسبت اولی مسیر کوتاه‌تری بود اما ارزان‌تر بود و با دارایی ما سازگارتر.  از بندرعباس تا بندر چارک را با می‌نی‌بوس‌های ون طی کردیم، خانم و آقایی با دو فرزندشان از هم‌سفران ما بودند که با هواپیما از تهران تا بندر را آمده بودند و حالا می‌رفتند تا کشتی‌نشین شوند. از دیدن کوله‌بار سبک و سر پر سودای ما بسیار متعجب شدند و ما را "خانم و آقای مارکوپولو"  نامیدند، یادشان گرامی، هر جای این خاکی وطن که هستند.


به بندر رسیدیم، هنوز راهی برای پشیمانی بود، من کمی مضطرب و دل‌نگران شدم، چیزی که از کیش شنیده بودم چیزی نبود جز وصف عیاشی و خرج‌های بی‌هدف و بازار و بازار و بازار... چیزی که ما بی‌شک در پی آن نبودیم! اما زهیر مردانه مصمم بود، و دل به دریا زدن را، دیدار چهره به چهره با دریا را برای من می‌خواست و هر دو خود را بی‌پروا به آغوش خلیج همیشه فارس وطن سپردیم و... رفتیم. بلیط از قراری نفری ۱۵۰۰۰هزار تومان برای رفت و همان مقدار برای بازگشت یعنی جمعا ۶۰۰۰۰ تومان برای رفت و برگشت. برای آن دوره ما پول چندان کمی نبود، آن هم در بدو ورود. کشتی تندروی مسافربری بزرگی بود، با عرشه‌ای که پس از پیمودن پله‌های باریک به آن می‌رسیدی، در قسمت پایین در یک محیط نسبتا بزرگ دو مدل صندلی قرار داشت، در قسمت جلو رو به مانیتور صندلی‌هایی چیده شده به سبک اتوبوس‌ها و در قسمت انتهایی تر که ما در آن‌جا بودیم به سبک رستوران‌ها شش صندلی دور یک میز. دور میز ما به غیر از من و زهیر یک خانواده محترم سه نفره بودند، یک پدر و مادر نسبتاً میانه‌سال و پسر نوجوان‌شان. من و هم‌سفر روبه‌روی هم نشسته بودیم و میزمان کنار پنجره بود، چه عالی...همه چیز انگار برای یک سفر آرام و دل‌چسب بر روی موج‌های بی‌کران دریا مهیاست...اما...اندکی صبر...انگار واقعه‌ای در پیش است...واقعه‌ای که هنوز هم موی بر تنمان راست می‌کند، مگر نگفتم این سفر مقدس است...ما به امواج دریا که نه به امواج وقایع زده بودیم...باشد تا در مرتبه‌ای دیگر با حال دیگری از آن بگویم و شاید هرگز...
پایان قسمت هفتم روایت خانم قاف
الهام یوسفی
۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۰:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

شب، دریا... و بادبادک‌های رنگین بر فراز خلیج!


*‌ جهانجان بیش از یک روز میزبان ما نشد، نه از آن روی که خانواده مینا میهمان‌دوست نبودند،‌که لطف و کرم‌شان تا ابد نمک‌گیرمان کرده است، بلکه از آن جهت که هم‌سفرم را باغ گردوی آفت‌زده‌‌ی میزبان به اندوه افکنده بود و می‌گفت لاجرم سالی سخت در پیش است، باید مراعات نمود،‌ همین یک روز توقف کافیست!

اما حالا چه کنیم؟ ما به قصد جهانجان آمده بودیم، ‌مسافران بی‌مقصد را حال که به آرامشی دست یافته‌اند این اتراق یک‌روزه ظلم است، اما من هیچ نگفتم، افسار سفر در دست هم‌سفر بود و او حالا دوباره می‌خواست به جاده بزنیم، من هم که دلباخته رفتن بودم و جاده، ‌با جان پذیرفتم، حال به کجا؟ به دیدار دریای جنوب! به بندرِ شاه عباس!

هم همسفر را شوق دیدار دیار جنوبِ سرزمین‌مان بود و هم بی‌شک مرا اشتیاقِ بر کرانه خلیج همیشه فارس وطن چشم دوختن، چه زود میسر شد این رویاها، در سفر نخست! پس تازه سفر آغاز گشته است! من البته هم گیج و منگ بودم و هم هیجان‌زده، سفری در پیش بود که در لحظه مسیرمان را مشخص می‌کردیم.

بعدها همسفر گفت از روی اطلس جیبی سفرمان راه کرمان به بندرعباس بسیار کوتاه بوده و شاید به قدر سر ناخنی! پس چه باک اگر بشود این سر ناخن را پیاده گز کرد یا با هرچه با ما هم‌مسیر باشد، به شیوه جهانگردان یک لاقبای امروزی! (که البته آن‌ها اتو استاپ زدن می‌نامندش و رایگان با هم‌مسیری هم‌سفر شدن) ولی ما اتو استاپ نمی‌زدیم تنها با سواریِ ساده‌ای‌ مسیر به مسیر راه را طی می‌کردیم. ابوذر- برادر مینا- تا جایی رساندمان و از آن‌جا از مسیر حاجی‌آباد به سمت بندر راهی شدیم.

ناهارمان کلمپه‌هایی بود که ابتدای مسیر خریدیم و ساعتی بعد نوشیدنی دلستری که از حاجی‌آباد تهیه کردیم. نوشیدنی‌ای که مزه‌ای خاص داشت و چون تمام شد به تاریخش نگاه کردیم و دیدیم مدت‌هاست از انقضائش گذشته،‌ اما حال که خورده‌ایم باید دید چه می‌شود! قرار گذاشتیم ریز به ریز هزینه‌های سفر را بنویسم و حواسمان به دخل و خرج باشد، ‌هر دو سرشار بودیم از ترس و شوقی کودکانه، چرا که می‌رفتیم دل به دریا بزنیم، بی‌آن‌که بدانیم در لحظه دیگر چه در انتظار ماست!


دفترچه سفر

(صفحه‌ای از دفترچه کوچک خاطرات سفر، که قسمتی از لیست هزینه‌ها قابل مشاهده است!)


«چقدر مشتاق دیدن دریایم، مشتاق دیدن خلیج، احساسم قابل وصف نیست، بالاخره فرار کردم و آمدم این‌جا. رسیدیم به بندر عباس، ثانیه‌ها می‌رود تا چشمانم را به آبی بی‌کران دریا پیوند زند.» ساعت۱۸:۳۰-۸۹/۱/۱(احتمالا داخل ماشین). این برگی است از دفتر کوچک خاطراتم. راستی من سفر را دوست‌تر دارم برای نوشتن...در همه سفرها بیش از دوربین با قلم و کاغذم تصاویر را زندانی خاطرات کرده‌ام.


بالاخره رسیدیم... شب بود...پارک دولت بندر عباس، جایی برای اتراق و چادر زدن. خسته بودیم و شوق‌مند برای دیدار دریا. اما شب روسیاه بود و در ابتدای خود، و هنوز دریا به علت جزر دور، دور و ناپیدا،‌ نه صدای موجی نه آبی بی‌کرانی، پس کو؟! کو آن مواّج وطنی، تا رگ‌های ملی‌ام را به خروش اندازد، نه... دریا آرام بود و گویی در خواب، باید تا صبح انتظار می‌کشیدیم، در باد آن شب با هزاران مکافات چادر را علم کردیم و روی ملحفه‌ای خالی، روی زمینی سخت، به خواب رفتیم، چه خوابی! انگار بر پرهای قویی! در اواسط شب، دریا، صدای آهنگین امواجش را چون لالایی مادرانه یک وطن در گوشمان زمزمه کرد، جزر پایان یافته بود و دریا پایش را به ساحل می‌کوباند، خستگی بر ما چیره بود، با این همه هم‌سفر برخاست تا دریا را دریابد، اما تاریکی قیرگون شب مجالی برای دیدار نمی‌گذاشت، پس انگار تا صبح باید در انتظار می‌ماندیم،‌ چه باک! اندکی صبر سحر نزدیک است!


صبح شد... وقتی بیدار شدیم خورشید نزدیک به میانه آسمان بود انگار خستگی بر شوق دیدار خلیج چربیده بود، چشمانمان به قصد زیارت دریا باز شد،‌ اما دریا بیش از تصور دور مانده بود،‌ لااقل قسمتی که ما آمده بودیم، دریایی بود نه چندان تمیز! نه!! این آنی نیست که باید باشد، این دریایی نبود که ما به قصد دیدارش آمده بودیم، پس هنوز نرسیده‌ایم، هنوز باید رفت.

شبِ رسیدن به بندر، بعد از علم کردن چادر و خواندن نماز، زهیر به قصدی بیرون رفت، در حالی که چشم بر بادبادک‌های هفت‌رنگی داشت که بچه‌ها در آسمان ساحل دریا با نشاط و هیاهو هوا کرده بودند، چون دور شد، از دوره‌گرد بادبادک فروش یکی‌اش را خریدم به قیمت هزار تومان! و چون آمد بسیار خوشحال شد، برق کودکانه‌ای در چشم‌هایش درخشید و من خندیدم، و ما بادبادک هوا کردیم و بار دیگر آسمان را دیدیم.


بادبادک

(عکس آرشیوی است! چون هنوز دوربینمان خراب است! ولی بادبادک‌مان دقیقاً همین شکلی‌ست،‌دفعه دیگر عکس خود خودش را می‌گذارم.)


و روز بعد زهیر آن محبت کوچک مرا جبرانی بزرگ کرد، دوباره رفتن! دوباره حرکت،‌ انگار این سفر برای ما با ایستادن و اتراق در تضاد بود،‌ رحل اقامت نیفکنده، کوله را بستیم و راهی شدیم...شاید باید حرفی می‌شنیدیم و این حرف جایش این‌جایی نبود که ما بودیم. اینبار برای دیدار چهره به چهره با دریا! دیداری که هیجان سفر را به اوج رساند و پیشنهادی بود بسیار تکان‌دهنده و غیر قابل باور...


پایان قسمت ششم روایت خانم قاف



پ.ن۱: گویا این روایت آقای قاف قرار نیست نوشته شود، پس عجالتاً قلم ما را تحمل بفرمایید تا هم‌سفر رخصت قلم‌زنی یابد!
پ.ن۲: این اولین سفر که نخستین سفر دو نفره ما محسوب می‌شود، مطلع سفرهایی مارکوپولو و بانو گردید و آغازی بر یک ایران‌گردی دو نفره که هنوز هم ادامه دارد. دعا کنید ایران‌گردی ما به جهان‌گردی بیانجامد. آرزو بر جوانان عیب است؟
پ.ن ۳: حال که می‌نگریم، نوشتن لیست هزینه‌ها محاسن فراوان دارد، یکی هماهنگی دخل و خرج است و نگاه واقعی به هزینه‌های سفر و البته نگاه واقعی به خرج‌های ضروری و اضافه، اما لطف بزرگش این است که بعدتر وقتی نگاهی به آن بیاندازید تورم را با پوست و گوشتتان لمس خواهید کرد،‌انگار که شما در دوره اصحاب کهف رفته بودید مسافرت!


الهام یوسفی
۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۳:۱۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر


«جهانجانی» به وسعت جهان!


به جاده زده‌ایم! برای مسافرتی ناگهانی و غیر منتظره! با جیب نسبتاً خالی اما قلبی مطمئن و ضمیری آرام و همسفری موافق!

کرمان منتظر ما بود، و روستایی که «جهانجان» می‌خواندنش. رفتیم و رفتیم و رفتیم،‌در جاده بی‌انتهای کویر. چیزی در وجود من بود که دوستش داشتم، کشف روزهای پیش‌رو و کشف سرزمین‌های ناشناخته!


وقتی بالاخره اتوبوس به کرمان رسید، جویای آن شدیم که از همان ترمینال یک‌سره به جایی که«جهانجان» می‌خواندنش برویم، دوستم برای ناهار منتظرمان بود، ساعتی معطل شدیم اما دل به شهر کرمان ندادیم و دوباره به دل کویر زدیم، نا بلد بودیم و اشتباهی روستا را رد کردیم،‌ اتوبوس حامل ما جایی دورتر نگاه داشت و ما را با اتوبوسی که به کرمان بازمی‌گشت روانه کرد. بالاخره رسیدیم، روز آخر اسفند ماه بود. روستایی در حاشیه جاده، ظاهری کویری و خشک،‌ مردمانی نه چندان زیاد، باغ‌هایی از درختان گردو که از بخت بد، آن سال برای روستایی‌ها سال نکویی نبود و همه را آفت زده بود.

میزبان، دوستم-مینا- و مادر و پدر بهشتی‌اش، با گرمی از ما استقبال کردند، «مینا»  آخرین فرزند خانواده بود، برادری داشت «ابوذر» نام که در همان روستا می‌زیست با زن و فرزندانش و برادری که شهید بود، سربازی که به دست اشرار کشته شده بود و عکسش توی قاب رنگ و رو رفته‌ای بر دیوار می‌درخشید، بسیار جوان بود، آن‌قدر جوان که آه از نهاد ما برخیزد.


مینا آخرین فرزند خانواده بود،‌ پدر و مادری پیر که چین جبین‌شان و چروک دست‌هایشان خبر از عمری زحمت و رنج بر پای زمین می‌داد. مردان و زنان کویر بودند و چون کویر گرم و صاف و بی‌غش!


ناهار میهمان سفره ساده و صمیمی‌ و خوش‌عطرشان بودیم،‌ پلو مرغی بود که تنها غذای گرم همه دوران مسافرت ده روزه ما شد. از همین روی هم قابل تقدیس و احترام! خانه مینا، حیاطی بزرگ بود که در وسط آن تنها دو اتاق با درهای جداگانه کنار هم قرار داشت، و آشپزخانه‌ای در بین آن دو، اتاقی کوچکتر در جلو، که به طرز ساده و روستایی تزیین شده بود، دیوارها بی‌رنگ و لعاب بودند و همه چیزهایی که لازم است در اطراف، نوعی اتاق نشیمن. و اتاقی در مجاورش که از دور داد می‌زد تنها برای میهمان است، بسیار نظیف و مرتب، با حداقل وسایل و تزیینات روستایی، مقداری لحاف و تشک، دیوارهای گچی سفید و تابلوهایی بر دیوار که به خاطرم نمانده.


ما آن شب را آن‌جا ماندیم، موقع تحویل سال 1389 کنار سفره هفت‌سین یک خانواده کویری نشستیم و دعا خواندیم، بعد از تحویل سال به حیاط زیبای خانه رفتیم و به تماشای سقف پوشیده از ستاره نشستیم...

آن همه ستاره، یکجا در آسمان کویر، برای ما شهر نشین‌ها معجزه‌ای بود تا دوباره به آغاز فصل گرم ایمان بیاوریم. شاید تنها یکبار دیگر توفیق دیدن آن همه ستاره نصیب‌مان شد، در دره ییلاقی شمخال، شبی که حتی ماه در آسمان نبود.

شب رویایی به سر رسید،‌ فردا صبح پیش از خوردن صبحانه، کسی در آن خانه متولد شد، بره‌ای که میزبانمان منتظر آمدنش بود. از لطف و کرم‌شان بود که گذاشتند به یمن قدم‌های ما.


بعد از آن بود که دانستیم پشت خانه، پس از گذشتن از پرچین، رودخانه‌ای است پر آب، بسیار نزدیک به ما، آبی در دل کویر که آبادانی روستا مدیون آن بود، نام رودخانه یادم نمانده حتی عکسی نیز نگرفتیم ،دوربین‌مان خراب بود و روشن نمی‌شد، اما ساعت‌ها نشستن و پا در آب آن فرو بردن و همراه صدای پرندگان به صدای آواز همسفر گوش دادن کفایت می‌کرد برای یک عکس یادگاری جاودانه در ذهن و روح آدمی!


ما در کرمان نماندیم، کرمان و جهانجان، شروع راهی بود که خود نیز از رفتن آن بی‌خبر بودیم، آن سال ما در لحظه زندگی می‌کردیم و در لحظه عشق می‌ورزیدیم! آن روستا که امید دارم روزی دوباره پایم بدان باز شود و درختان گردویش را در سلامت و صلابت ببینم در قلب ما جایی بزرگ دارد، به اندازه کویر و به اندازه آسمان پر ستاره‌اش که آن شب ایمان را به دل ما بازگرداند.

پایان قسمت پنجم



الهام یوسفی
۲۸ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۴ نظر