من، در
رنگهای یک جامدادی رنگینکمانی کودک شدم!
حالم بد
بود! یک حال بدِ سخت توصیف! انگار گمشده باشم، در کودکی... در کوچههای ناشناس و
خلوت یک شهر آشنا!
روزها گذشت تا فهمیدم این، حال حالِ آمدن پاییز است! حال آمدن حال و هوای مدرسه! حال پرتاب شدن
به گذشتهای که کودکی شگرف میخوانمش. این را وقتی فهمیدم که بچهها را توی کوچه و
خیابان نظاره میکردم، با کیفهای رنگی بردوش و لبخندهای معجزه بر لب!
این را
وقتی فهمیدم که آیه- دختر کوچک و کلاس اولی برادر همسرم- کیف و قلم و جامدادیاش
را نشانم داد...
و من
فهمیدم حالم بد است چون به مدرسه نمیروم و کتابهای نو را نمیبویم. این البته
سالهای درازی است که دیگر اتفاق نمیافتد، قریب به ده سال، با این همه امسال
ارمغانش برای من این حال بدِ بدون وصف بود.
شاید درمانش همین بود... وقتی همان هفته کامواهای رنگی را در دست گرفتم تا برای آیه کوچولو که حالا به
یمن رفتن به کلاس اول آیه خانمی شده بود برای خودش، جامدادی هفترنگ ببافم حالم
بهتر شد، خیلی بهتر و فهمیدم این حرفهای «نادر ابراهیمی» را، کسی که این روزها
افتخار شاگردیاش را دارم به واسطه کتابهایش.
«اگر
بتوانی، به سادگی و صفای یک کودک، اعتقادی خالصانه داشته باشی به اینکه دنیا با تو
آغاز نشده و با تو به پایان نمیرسد، دیگر مشکل چندانی برای تو ــ که بار سنگین آن
همه رؤیا و آرزو را شب و روز به دوش میکشی ــ باقی نخواهد ماند؛ و همین اعتقاد،
تو را موظف میکند که آرزوهای بهانجامنرسیده اما گرانقدر خود را به فرزاندانت و
فرزندان سرزمینت و فرزندان جهانبینیات بسپاری...»
و من سخت
به این جمله نادر اعتقاد دارم که...
«دنیای
بیآرزو، دنیای خوفانگیزیست. و انسان بیآرمان، انسانی حقیر، بسیار حقیر و بسیار
حقیر...»
این هم تصویر همان جامدادی مذکور!
پ.ن: این مطلب و این عکس را میخواستم همان اول مهر بگذارم اینجا، نشد! چون شب رفتن به مدرسه هدیه را به آیه دادم و عکسی از آن نداشتم، دست بر قضا آن روز آمد،جامدادی در دست و من عکس جامدادی را گرفتم. جای عکس آیه خالیست!