نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پراکنده‌نوشت» ثبت شده است

تمام شد!

یعنی کم‌کم دارد باورم می‌شود که تمام شد. دیگر نه خبری از کلاس درس است و نه استاد و تاخیر و جرو بحث و امتحان!

اما دلم تنگ نشده، برای هیچ چیز و هیچ‌جایی جز کتاب‌خانه دانشکده، انتهای طبقه اول، سمت چپ، راهروی سوم، قفسه یکی مانده به آخر سمت راست.

برای آن‌جایی که ردیفی از کتاب‌های چخوف، آن چخوف نازنین، متکبرانه و پیروزمندانه نشسته‌اند.

کتاب‌هایی که ماه‌ها با آن‌ها زندگی کردم و حالا حتما آن‌ها هم دل‌شان برای من تنگ شده...

کاش یکی پیدا شود از تنهایی درشان بیاورد.



الهام یوسفی
۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

* شهرهای بسیاری را دیده‌ایم. از شمال تا غرب، تا جنوب... شهرها مثل آدم‌ها از دور یک طورند و از نزدیک طور دیگر. مدتی پیش برای اول بار کشف کردم که در برخورد با شهرهایی که ندیدمشان حسی دارم بسیار عمیق‌تر و پیچیده‌تر از حسی که در برابر دیدن انسان‌های ناشناس دارم. 

میان من و سفر کردن نوعی رابطه پیچیده است که به نوع کاملاً مبهمی با حس بویایی ارتباط دارد. شهرها بسیار مهم‌اند. مهم‌تر از هر چیزی. شهرها کالبد و جسم همه چیزهایی هستند که من می‌خواهم ببینم، بشنوم، لمس کنم و ببویم. در بدو ورود به هر شهری تصویری گنگ و مبهمی از آن در ذهن دارم که اصولاً تصویری کلیشه‌ای است. شهری شلوغ، پر از خیابان، اتوبوس، زن و مرد و بچه. اما در همان آغاز ورود، هیجان وارد شدن در شهری جدید چنان بر من مستولی می‌شود که گاه تمام نیرویم را برای کنترل آن هدر می‌دهم. همه فکر می‌کنند اول از همه چشم‌ها هستند که درگیر ماجرا می‌شوند؟! نه گمان نکنم. لااقل برای من قصه فرق می‌کند. گفتم که، احساس من به طرز مرموزی با بینی‌ام آغاز می‌شود نه بینایی‌ام! من قبل از پیاده شدن از قطار یا اتوبوس یا هر چیز دیگری که مرا به شهر جدید رسانده، هنوز پایم را بر خاک و آسفالت آن نگذاشته‌ام آن شهر را بو می‌کشم. بوکشیدنی عمیق. باید اعتراف کنم بوییدن برای من معنادارترین حس از میان حواس پنج‌گانه آدمیزاد است. در کودکی، لباس‌های مادرم را از بویش بازمی‌شناختم، وقتی مادرم چادر یا مقنعه مشکی‌اش را در مجلسی ‌زنانه و در میان چادرها و مقنعه‌های مشابه زنان مجلس که در هرگوشه خانه ولو بود، گم می‌کرد مرا صدا می‌زد و در آنی کارش راه می‌افتاد، کافی بود چشم‌هایم را ببندم و بو بکشم و بعد: بیا مامان! این مال توئه.

**  اصلاً همه زندگی من با بوها معنا پیدا می‌کند، قبل از خوردن هر چیزی بی‌آنکه فکر کنم، آن چیز را نزدیک بینی‌ام می‌برم و بو می‌کشم، حتی درباره چیزهای نخوردنی هم همین کار را می‌کنم. یک نفس عمیق و به دنبال آن یک واکنش متناسب در اجزاء صورت. و این گاه کار دستم می‌دهد، چون جانب احتیاط را رعایت نمی‌کنم و تقریباً هر چیزی را بو می‌کشم. حتی وقتی از کنار آدم‌ها رد می‌شوم و این در تابستان عادت زننده‌ای است! دردناک‌ترین بخش ماجرا این است که، بو، برای من قوی‌ترین و شدید‌ترین عامل نوستالوژی است. می‌تواند مرا تا  مرز دیوانه‌ شدن به گذشته پرتاب کند و بازگشتش سخت خواهد بود چون همه روانم را درگیر می‌کند... از همین روست که خوشحالم که از برخی خاطرات تلخ زندگی‌ام هیچ بویی در مشامم نمانده.

من در آغاز ورود به یک شهر، شاید از کیلومترها مانده به آن، آن را می‌بویم. پس از آن است که می‌بینم، اول آسمان شهر را که طبیعتاً همه جا باید یک رنگ باشد- طیفی از آبی- اما نیست! چون رنگ‌ها هم لایه‌هایی دارند که مستقیماً با سلول‌های بینایی ما در ارتباط نیست بلکه با قلب ما و شرایط ما مرتبط است. بعد از آن است که صداها می‌آیند. برای مزه کردن یک شهر، عبور کردن از آن کافی نیست؛ اما من همیشه با اشتها وارد شهر می‌شوم و هر چیزی را می‌بلعم. از لحن و کشش‌های لهجه‌ای و حسی مردم تا صدای بوق یا آهنگ ماشین‌ها و البته نگاه مردم به خودمان. همه چیز همین است. بهشت و جهنم هم برای من بیش از هر چیزی، تفاوت بو دارند. 


پی‌نوشت مفصل: برای من این روزهای سرد زمستانی که هنوز آسمان بارش سخاوتمندانه‌اش را آغاز نکرده، روزهایی است با عطر بهارنارنج. روزهایی که هماره یک حس خوب با تو راه می‌رود، با تو چای می‌خورد، با تو کتاب می‌خواند. شاید از آن روی که پس از چندین سال دیگر مجبور نیستی... مجبور نیستی سر وقت از خانه بزنی بیرون، سر وقت به قرارت برسی، سر وقت درس بخوانی، مطلب بنویسی، امتحان بدهی. روزهای آزادی محض. روزهای بافتنی و  خیاطی و کاردستی و قلاب‌بافی و میهمانی و کتاب و کتاب و کتاب. روزهایی که بعد از مدت‌ها بالاخره می‌توانی با فراغ‌بال بروی خانه یک دوست خوب و با او از هر دری بگویی. می‌توانی خود را به یک فنجان چای با عطر بهارنارنج میهمان کنی و فکر کنی چه موهبت گران‌بهایی است این وقت‌داشتن.

حالم خوب است...

مثل بهار...

مثل بهارنارنج‌های دم عید...

الهام یوسفی
۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۲:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من، در رنگ‌های یک جامدادی رنگین‌کمانی کودک شدم!


حالم بد بود! یک حال بدِ سخت توصیف! انگار گم‌شده باشم، در کودکی... در کوچه‌های ناشناس و خلوت یک شهر آشنا!


روزها گذشت تا فهمیدم این، حال حالِ آمدن پاییز است! حال آمدن حال و هوای مدرسه! حال پرتاب شدن به گذشته‌ای که کودکی شگرف می‌خوانمش. این را وقتی فهمیدم که بچه‌ها را توی کوچه و خیابان نظاره می‌کردم، با کیف‌های رنگی بردوش و لبخندهای معجزه بر لب!


این را وقتی فهمیدم که آیه- دختر کوچک و کلاس اولی برادر همسرم- کیف و قلم و جامدادی‌اش را نشانم داد...


و من فهمیدم حالم بد است چون به مدرسه نمی‌روم و کتاب‌های نو را نمی‌بویم. این البته سال‌های درازی است که دیگر اتفاق نمی‌افتد، قریب به ده سال، با این همه امسال ارمغانش برای من این حال بدِ بدون وصف بود.

شاید درمانش همین بود... وقتی همان هفته کامواهای رنگی را در دست گرفتم تا برای آیه کوچولو که حالا به یمن رفتن به کلاس اول آیه خانمی شده بود برای خودش، جامدادی هفت‌رنگ ببافم حالم بهتر شد، خیلی بهتر و فهمیدم این حرف‌های «نادر ابراهیمی» را، کسی که این روزها افتخار شاگردی‌اش را دارم به واسطه کتاب‌هایش.


«اگر بتوانی، به سادگی و صفای یک کودک، اعتقادی خالصانه داشته باشی به اینکه دنیا با تو آغاز نشده و با تو به پایان نمی‌رسد، دیگر مشکل چندانی برای تو ــ که بار سنگین آن همه رؤیا و آرزو را شب و روز به دوش می‌کشی ــ باقی نخواهد ماند؛ و همین اعتقاد، تو را موظف می‌کند که آرزوهای به‌انجام‌نرسیده اما گرانقدر خود را به فرزاندانت و فرزندان سرزمینت و فرزندان جهان‌بینی‌ات بسپاری...»


و من سخت به این جمله نادر اعتقاد دارم که...

«دنیای بی‌آرزو، دنیای خوف‌انگیزی‌ست. و انسان بی‌آرمان، انسانی حقیر، بسیار حقیر و بسیار حقیر...»


این هم تصویر همان جامدادی مذکور!


جامدادی رنگین کمانی

پ.ن: این مطلب و این عکس را می‌خواستم همان اول مهر بگذارم این‌جا، نشد! چون شب رفتن به مدرسه هدیه را به آیه دادم و عکسی از آن نداشتم، دست بر قضا آن روز آمد،‌جامدادی در دست و من عکس جامدادی را گرفتم. جای عکس آیه خالیست!

الهام یوسفی
۱۰ مهر ۹۲ ، ۱۲:۴۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ نظر