خانهیی برای روزهای آفتابی و شبهای روشن!
پیشنوشت: شدهام مثل بچه مدرسهایهایی که هیچ دلیل موجهی ندارند برای غیبتشان! اگر چه باید طبق معمول بگویم، سرشلوغی و دلمشغولی و پایاننامه و... اما دلیلی که خود آدم را راضی نکند به چه دردی میخورد؟! پس فقط، عذرخواهی مکرر و عهدی برای خوشعهدی در نوشتن بسیار.
داستان شمخال، حکایت عجیبی بود که شاید این غیبت طولانی را بتوان به گردن آن انداخت. ترس در نوشتن حسی بود که شاید امروز میفهمم باید از بیانش عبور کنم! عیب از لنگش کمیت صاحب کلام است، نه کاهلی کلمات! پس میگذریم از دره باشکوه شمخال و از آن شب خاموشِ کبود... میگذریم چنان گذشتن فصلی... که هنوز بر این سخن معلم شهید باور دارم که «گنجینه وجود آدمی به حرفهایی است که برای نگفتن دارد». پس این فصلِ قصه ما هم بماند برای نگفتن، چون «نُهِ او»ی «منِ او»ی امیرخانی.
از شمخال بازگشتیم. خسته و با پاهایی ورم کرده از راه دراز. چون زندگی... که گاه پایمان را به آماس مینشاند. از شمخال بازگشتیم، با عکس و خاطره و دو چشم پر از تماشا. به فصل اصلی قصهمان بازگشتیم. فصل کار و ساختن و زندگی. هنوز تا آماده شدن خانه نقلی ما راه زیادی مانده بود. اگر چه صبوری ما روز به روز رو به تحلیل میرفت و لاغر میشد. اما چارهای نبود جز تحمل.
همسر کار میکرد تا جای چکها را پر کند و من قناعت
میکردم تا جای چکها پر شود و هر دو یک دنیا برنامه داشتیم و سری پر سودا و قلبی
پر رویا. خردهریز لوازم منزل هم با همان سبک و سیاقی که پیش از این گفتم آماده میشد.
تا اینکه سقف کوچک مشترک ما بالاخره ساخته شد، در بهمن ماه. چهار دیواری کوچکی
که تحقق زودهنگام رویای ما بود، اگر چه دیگر رویا نبود، برایش رنج برده بودیم و راه
و رسم قناعت آموخته بودیم. هنگامه ماه صفر بود که کلید منزل را تحویلمان دادند.
چه شوری... چهشوقی... با هماهنگی فروشنده، کابینت اُپن آشپزخانه را خودمان طراحی
کردیم. فضای خانه کوچک بود و کتابهای ما نه چندان کم و قاعدتاً در یک زندگی
مشترک، رو به فزونی هم میرفت. لذا کابینت را طوری طراحی کردیم تا از طرف آشپزخانه
برایمان کمد ظرف باشد و از سوی هال، کتابخانه.
و حالا میماند پرده و فرش... پرده را خودم خریدم، به سلیقه خود که به اعتماد همسر متکی بود. با هزینهای اندک. و فرش را با سلیقه والدین خریدیم. و حالا همه چیز برای شروع یک زندگی مهیا بود! با این همه ماه، ماه صفر بود و برای ما که قصد داشتیم از زیر میهمانی احتمالی که نقشه خانوادههایمان بود، شانه خالی کنیم، بهترین فرصت! از ما اصرار و از ایشان نسبتاً انکار. که بمانید تا صفر بگذرد و ربیع بیاید و یک عصرانه بگیریم و ... اما ما میهمانی را همان آغاز کار گرفته بودیم. و دوباره میهمانی گرفتن، علیرغم وعده خانواده که میگفتند ساده برگزار میکنیم مساوی بود با همان مراسم،آرایشگاه و گل و شیرینی و لباس و... و یعنی تکرار دوباره همه چیز! اینطوری از رسم آزاردهنده جهاز بینون هم شانه خالی میکردیم. و البته کدام جهاز؟
زیر بار نرفتیم و با مهر، به ایشان فهماندیم که چهقدر مشتاق این استقلال هستیم و چهقدر انتظارش را کشیدهایم و چهقدر ولادت امام موسی کاظم(ع) در ماه صفر مهجور مانده و... و بگذارید برویم سر خانه و زندگیمان. و در برابر سوالات دیگر که، پس اجاق گاز؟ یخچال؟ لوازم برقی چه میشود؟ گفتیم: خب! پیکنیک داداش عابس که هست، بعد هم زمستان است و ما هم به جای یخچال تراس داریم و آسمان هم به جای برفک، برف!
و
ماه
بودند خانوادههای ما که راضی شدند و بر عقیده ما ارج نهادند. تا باد چنین
بادا! بنا شد شب ولادت دو خانواده بروند حرم و زیارت امیناللهی مقابل
حضرت زمزمه
کنند و بیایند خانه عروس و داماد و شام مادرشوهر پز را بخورند و خداحافظی
کنند
با این دو گل نورسته! و آرزوی سعادت و....
و این بود عروسی ما.
و زندگیمان از همان شب آغاز شد...
پینوشت: لازم به توضیح است که از هدایای این شب به یاد ماندنی یک دست مبلمان راحتی بود از طرف پدرشوهر و مادر شوهر گرامی و دوستداشتنیام! که پس از اعتراض ما به موضوع که گفتیم ما قصد داشتیم پشتی بچینیم به سبک سنتی- همانگونه که در تصویر قابل رویت است- گفتند: ساکت! اینها برای خودمان است که کمر دردیم و پادرد و توان نشستن روی زمین نداریم. و دیگر هدیه جاروبرقی و جاکفشی بود از طرف برادر شوهر بزرگ. و خط تلفنی از طرف خواهر زن و... سپاس برای این همراهی صمیمانه.
پینوشت دو: نکته قابل توجه در لوازم ما این بود که ما در ماههای نخست زندگی یخچال و گاز در آشپزخانه نداشتیم اما قهوهساز اهدایی خاله عروس با اعتماد به نفس روی کابینت خودنمایی میکرد! این هم مدلی است برای خودش!!