یادداشتهای یک روزنامهنگار موقت (شماره سوم)
از مصائب زیستن در تحریریه
از روزی که به تحریریه آمدهام جای مشخصی ندارم. یک هفته اول را با سیستم آقای م.ح که اکنون در خدمت مقدس به سر میبرد سر کردم. نیمی از هفته دوم را در آن سوی سالن و روبهروی آقای سردبیر و کنار خانم آ. ص بودم، با یک سیستم دیگر. دیروز در کمال تعجب دیدم که همان سیستم به جای دیگری منتقل شده. البته فقط منتقل شده و کلی کابل و سیم روی میز ریخته که باید خودم زحمت نصبش را بکشم که آقای س.م.ق به دادم رسید و سرِهمش کرد و البته وقت بسیاری تلف شد و چون سیم شبکه کوتاه بود پروژه نصب عقیم ماند. بعد هم مسئولین برای رسیدگی آمدند و سیم بلند آوردند. ساعتی نگذشت که سیستم اساساً و از بیخ به صدایی شبیه ترتر افتاد. آن هم چه مخوف! اول خودم شنیدم و شاکی شدم. بعد همکاران شنیدند و ایضاً شاکی شدند و بعد حتی رهگذران هم شنیدند و شاکی شدند! البته اگر قضیه به آلودگی صوتی ختم میشد مشکلی نبود. یکهو سیستم قفل کرد و مطلب من که تقریباً تمام شده بود و باید میرساندم به دبیر صفحه، همان جا ماند و... و بعد با هزار بدبختی و فوت و مشت و لگد و ضربه و دسته آخر قرار دادن مقابل کولر توانستیم راضیاش کنیم بالا بیاورد مطلبم را.
امروز هم که نیمه دوم هفته دوم است با سیستم دبیر صفحه محترم آقای س.م.ص مشغول به کار هستم. ایشان در مرخصی ساعتی به سر میبرند و منِ بیسیستم که سفارش مطلب هم دارم باز نقل مکان کردم و تکیه بر جای بزرگان زدهام البته به گزاف!
جالب این است که نمیدانم چرا این خانه به دوشی به هیچ وجه آزارم نمیدهد. انگار کافیست من یک سیستم نه چندان روبهراه داشته باشم و موضوعی برای نوشتن، یا فرصتی برای کار پژوهشی که به عهدهام گذاشتهاند، کار روی کتاب. و بعد گرما و سرما و گرسنگی و تشنگی و زندگی بدون چای و دوری و نزدیکی و بلندی و کوتاهی میز و صندلی یا اطرافیان اصلاً برایم مهم نیست. به من میگویند یک کارمند خوب و سر به راه!
چند روز پیش با جناب سردبیر اعظم جلسکی داشتیم که خوب بود و من امیدوار شدم به ادامه کار. نمیدانم چرا اوضاع به طرز بدی بر وفق مراد است و بهانهجوییهای من را دبیر صفحه با سعه صدری ستودنی تحمل میکند. کم نوشتنم را، بد نوشتنم را، موقت بودنم را، گاهی دیر آمدن و زود رفتنم را، سوژههای هشلهفتم را... انگار ماه و خورشید و فلک دست در دست هم دادهاند تا از کار بیرون از خانه، برایم خاطره خوشی به جا بگذارند. اما فکر نکنم موفق شوند کاری کنند که من به خانه ساکت و باغچه سرسبز و پنجره رو به حیاط و قل قل سماور و کتاب ها و کامواهایم فکر نکنم! دلم تنگ شده برای همه شان در این روزهای شلوغِ نبودن در خانه...