نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است


«جهانجانی» به وسعت جهان!


به جاده زده‌ایم! برای مسافرتی ناگهانی و غیر منتظره! با جیب نسبتاً خالی اما قلبی مطمئن و ضمیری آرام و همسفری موافق!

کرمان منتظر ما بود، و روستایی که «جهانجان» می‌خواندنش. رفتیم و رفتیم و رفتیم،‌در جاده بی‌انتهای کویر. چیزی در وجود من بود که دوستش داشتم، کشف روزهای پیش‌رو و کشف سرزمین‌های ناشناخته!


وقتی بالاخره اتوبوس به کرمان رسید، جویای آن شدیم که از همان ترمینال یک‌سره به جایی که«جهانجان» می‌خواندنش برویم، دوستم برای ناهار منتظرمان بود، ساعتی معطل شدیم اما دل به شهر کرمان ندادیم و دوباره به دل کویر زدیم، نا بلد بودیم و اشتباهی روستا را رد کردیم،‌ اتوبوس حامل ما جایی دورتر نگاه داشت و ما را با اتوبوسی که به کرمان بازمی‌گشت روانه کرد. بالاخره رسیدیم، روز آخر اسفند ماه بود. روستایی در حاشیه جاده، ظاهری کویری و خشک،‌ مردمانی نه چندان زیاد، باغ‌هایی از درختان گردو که از بخت بد، آن سال برای روستایی‌ها سال نکویی نبود و همه را آفت زده بود.

میزبان، دوستم-مینا- و مادر و پدر بهشتی‌اش، با گرمی از ما استقبال کردند، «مینا»  آخرین فرزند خانواده بود، برادری داشت «ابوذر» نام که در همان روستا می‌زیست با زن و فرزندانش و برادری که شهید بود، سربازی که به دست اشرار کشته شده بود و عکسش توی قاب رنگ و رو رفته‌ای بر دیوار می‌درخشید، بسیار جوان بود، آن‌قدر جوان که آه از نهاد ما برخیزد.


مینا آخرین فرزند خانواده بود،‌ پدر و مادری پیر که چین جبین‌شان و چروک دست‌هایشان خبر از عمری زحمت و رنج بر پای زمین می‌داد. مردان و زنان کویر بودند و چون کویر گرم و صاف و بی‌غش!


ناهار میهمان سفره ساده و صمیمی‌ و خوش‌عطرشان بودیم،‌ پلو مرغی بود که تنها غذای گرم همه دوران مسافرت ده روزه ما شد. از همین روی هم قابل تقدیس و احترام! خانه مینا، حیاطی بزرگ بود که در وسط آن تنها دو اتاق با درهای جداگانه کنار هم قرار داشت، و آشپزخانه‌ای در بین آن دو، اتاقی کوچکتر در جلو، که به طرز ساده و روستایی تزیین شده بود، دیوارها بی‌رنگ و لعاب بودند و همه چیزهایی که لازم است در اطراف، نوعی اتاق نشیمن. و اتاقی در مجاورش که از دور داد می‌زد تنها برای میهمان است، بسیار نظیف و مرتب، با حداقل وسایل و تزیینات روستایی، مقداری لحاف و تشک، دیوارهای گچی سفید و تابلوهایی بر دیوار که به خاطرم نمانده.


ما آن شب را آن‌جا ماندیم، موقع تحویل سال 1389 کنار سفره هفت‌سین یک خانواده کویری نشستیم و دعا خواندیم، بعد از تحویل سال به حیاط زیبای خانه رفتیم و به تماشای سقف پوشیده از ستاره نشستیم...

آن همه ستاره، یکجا در آسمان کویر، برای ما شهر نشین‌ها معجزه‌ای بود تا دوباره به آغاز فصل گرم ایمان بیاوریم. شاید تنها یکبار دیگر توفیق دیدن آن همه ستاره نصیب‌مان شد، در دره ییلاقی شمخال، شبی که حتی ماه در آسمان نبود.

شب رویایی به سر رسید،‌ فردا صبح پیش از خوردن صبحانه، کسی در آن خانه متولد شد، بره‌ای که میزبانمان منتظر آمدنش بود. از لطف و کرم‌شان بود که گذاشتند به یمن قدم‌های ما.


بعد از آن بود که دانستیم پشت خانه، پس از گذشتن از پرچین، رودخانه‌ای است پر آب، بسیار نزدیک به ما، آبی در دل کویر که آبادانی روستا مدیون آن بود، نام رودخانه یادم نمانده حتی عکسی نیز نگرفتیم ،دوربین‌مان خراب بود و روشن نمی‌شد، اما ساعت‌ها نشستن و پا در آب آن فرو بردن و همراه صدای پرندگان به صدای آواز همسفر گوش دادن کفایت می‌کرد برای یک عکس یادگاری جاودانه در ذهن و روح آدمی!


ما در کرمان نماندیم، کرمان و جهانجان، شروع راهی بود که خود نیز از رفتن آن بی‌خبر بودیم، آن سال ما در لحظه زندگی می‌کردیم و در لحظه عشق می‌ورزیدیم! آن روستا که امید دارم روزی دوباره پایم بدان باز شود و درختان گردویش را در سلامت و صلابت ببینم در قلب ما جایی بزرگ دارد، به اندازه کویر و به اندازه آسمان پر ستاره‌اش که آن شب ایمان را به دل ما بازگرداند.

پایان قسمت پنجم



الهام یوسفی
۲۸ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۴ نظر

سالی که سال کبوتر شد!


** سکانس اضافی میان قصه را که نادیده بگیریم خلاصه داستان می‌شود این: ما بالاخره خانه خریدیم، واحدی پیش فروش، که امید داشتیم هر چه زودتر کار ساخت و سازش به پایان برسد. آن خانه- که البته هنوز فقط چند تکه آهن به هم متصل بود- شده بود خانه رویاهایمان، فرش و پرده‌اش را می‌زدیم، کتاب‌هایمان را در قفسه خیالی‌اش می‌چیدیم، به سبک خودمان تزیین‌اش می‌کردیم وبه آن هویت می‌بخشیدیم و...و خلاصه زندگی می‌کردیم با آن خانه‌ای که هنوز به درستی نبود!

برای این‌که رشته از دست رفته داستان دوباره به دست‌تان بیاید در صورت امکان پی‌نوشت یک و دو قسمت سوم را بخوانید تا برویم سر قصه!


بگذارید اندکی به عقب برگردم- به قول سینمایی‌ها فلاش‌بک بزنم- پیش از خرید خانه، در فاصله میان عقد و تصمیم‌مان برای خرید، اتفاق غیرمنتظره‌ای روی داد. آن سال، سال نخست ازدواج ما بود، پیش از خرید خانه، تنها دو ماه پس از آغاز دوران عقدی که همه‌گان به خوشی می‌شناسندش. آن سال برای ما سال مهمی بود، سال آزمون‌های سخت، سال بیماری مادر! بیماری‌ای که آدم‌ها از اسمش هم می‌ترسند حالا بی‌دعوت آمده بود و نشسته بود در پیکر عزیزترین وجود خانه‌ی ما! مادرم!  و من، وابسته‌ترین عضو خانه به مادرم، شاهد رشد دردی بودم که کم‌کَمَک ترکش‌های رنجوری‌اش دامان همه اعضای خانواده را می‌گرفت. بیش از هرچیز امید لازم بود...امید...امید...و فقط امید! مادر صبور بود و من باید با همه سختی‌اش، امید را در رگ‌های اعضای خانواده حفظ می‌کردم و خدا چه‌قدر در این زمان‌ها نزدیک است! همه مسئولیت خانه،‌خواهر کوچکی که دل‌مشغولی اصلی مادر بود، درس و مشق‌ها، جریان درمان مادر و حمایت روحی و جسمی‌اش، افتاده بود گردن من! دختری که تا آن روز جز قلم به دست نگرفته بود، به یک‌باره شده بود بانوی خانه‌ای که زمستان اندوه جای بهار دل‌خوشانه‌اش را گرفته بود!


آن روزها فهمیدم که چه‌قدر پربرکت است وجود همسری که تمام قد هوایت را دارد، حواسش به خستگی ناشی از روزهای پرتلاطم تو هست، ناراحت نمی‌شود اگر شب‌ها که با هزار امید به دیدارت می‌آید، چشم‌هایت از زور خستگی و فشار باز نمی‌شود، بلکه  امید را هر روز با برق چشم‌هایش می‌چکاند در تو و تو در مادرت، می‌خندد و می‌خنداند و مادرت را گاه عاشقانه‌تر از تو در آغوش می‌کشد و مادرت چه‌قدر او را فرزندش می‌داند، در حالی‌که تنها دو ماه از آمدن او در زندگی‌تان گذشته! آن وقت‌ها فهمیدم، خدا می‌داند کجا دم مسیحایی‌اش را به واسطه بعضی دم‌ها بدمد در زندگی‌مان!


یک‌سال از آن بیماری گذشته بود، ما خانه خریده بودیم و مادر حالش بهتر می‌شد و دوران سخت شیمی‌درمانی و پرتو‌درمانی پایان یافته بود. و بیماری داشت کم می‌آورد در برابر دست‌ها و چشم‌های امیدوار ما. اما من خسته بودم، خسته، خسته، خسته، نوروز می‌رسید اما برای من خبری از روز نو نداشت، به قول شاعر:

وقتی که سال سال کبوتر نمی‌شود

دیگر چه فرق می‌کند اسپ و پلنگ و مار؟


حالم بسیار بد بود و تنها یک روز مانده بود به آغاز سال نو. نشسته بودیم در کنج خانه مادر، من و همسرم، شاید به خوردن چایی و گپی. شاید در چشم‌هایم خواند آن خستگی و دل‌افسردگی را که گفت: بریم سفر؟

چشم‌هایم از شنیدن واژه سفر گرد شد! دهانم از شنیدن واژه سفر بازماند! آخر با آن وضعیت مالی! آن هم یک روز مانده به نوروز! آن هم این همه بی‌برنامه و ناگهانی!

اما پیشنهادش جدی بود انگار. ‌گفت: می‌رویم، می‌زنیم به جاده!

جاده! این واژه آن روزها برایم مفهوم دیگری داشت، حتی حالا هم دارد. برای من سفر همیشه نه مقصد، که مسیر بود. روح من سفر می‌خواست، رفتن را می‌طلبید، اما پیشنهاد او در آن شرایط، بسیار عجیب و باورنکردنی بود، بعدها فهمیدم حتی پیشنهادی این‌چنین از طرف یک مرد بسیار شگفت‌آور است. مردها برای سفر برنامه‌ریزی می‌خواهند و جیب پر پول. اما زهیر دلِ قوی داشت و اعتماد به همسفری که روبرویش نشسته بود.

گفتم: کجا؟ این موقع سال؟ در این شلوغی؟

گفت: تو بگو!

هر دو از جای شلوغ، آن هم دم نوروز بیزار بودیم. جسم و روح ‌مان یک جای دنج و خلوت می‌خواست،‌ یک آسمان پرستاره، یک دشت سترون، یک کویر. گفتم: برویم کرمان؟ هم‌کلاسی دارم در روستایی، سخت اصرار داشته به آمدنمان. گفت: برویم. بسم الله!

- کی؟

- همین فردا.

- فردا !؟

- فردا.

همان شب زنگ زدم به همان دوست. همان شب او بسیار خوشحال شد از این‌که می‌رویم. همان شب وسایل بسیار بسیار مختصری را جمع کردیم. کوله‌ای و چادر کوچکی برای سفر. و ساک بسیار نقلی‌ای برای وسایل شخصی. زهیر می‌گفت: سبک باید بود.

من می‌گفتم: سبک باید بود!

و فردا شهرمان را و خستگی‌هایمان را  پشت سر گذاشتیم و به جاده زدیم. با اتوبوس. تنها وسیله‌ای که دم عید می‌شد با آن سفر کرد و با جیب ما هم سازش داشت.


پایان قسمت چهارم روایت خانم قاف

 



پ.ن۱: شعر از استاد «محمد کاظم کاظمی» است، در مجموعه «شمشیر و جغرافیا» به نام «سفارش»، دو بیت آن را بسیار دوست دارم.:

پرسیده‌ای که سال فراروی سال چیست؟

نومید بود باید از آن یا امیدوار؟

وقتی که سال سال کبوتر نمی‌شود

دیگر چه فرق می‌کند اسپ و پلنگ ومار؟


پ.ن2: شرمنده که این روایت این همه تلخ شد، نمی‌توانستم اندوهی را که به واسطه بیماری مادر در کالبد خانواده‌ام و من ریخته شد پنهان کنم و نادیده انگارم، رشته سخنم به درازا کشید و از اصل قصه ماندم. با این همه مگر قصه جز این است: درد و رنج و مبارزه و امید و چشم‌های درخشان یک همسفر، که انگار مستقیم از طرف خدا آمده برای این‌که تو تنهایی اندوه‌بارت را با او تقسیم کنی و سالت و سال‌هایت سال کبوتر شود!

الهام یوسفی
۱۲ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۳۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۶ نظر

زندگی، دارقالی و دیگر هیچ!


خواستم قسمت چهارم سریال خانم و آقای قاف را بنویسم اما حالم برای خاطره‌گویی مساعد نبود، گاهی برخی روزهایمان به غایت دردناک و تلخ و شکننده می‌شود، ما را از برنامه روزمره‌مان عقب می‌اندازد و حسابی اوضاع و احوالمان را به هم می‌ریزد، برای من این اتفاق دیشب افتاد، در خیابان! و آقای قاف خواسته است که برای کسی نگویمش، مباد کام شیرینش از تلخی روزگار زهرآگین شود، اما من آن صحنه‌ها را هرگز از یاد نخواهم برد.

بگذریم...

مدتی است می‌خواهم از این بنویسم که چه شد به جای هر نوشتنی، آمده‌ام و آمده‌ایم به نیم‌پز نویسی! شاید دوستانی بپرسند که فایده‌اش چیست این خاطرات شخصی مشترک در فضای عمومی مجازی؟!

آن‌چه که بیش از همه مرا برای بیان تفاوت‌هایمان در این نوع شروع و این نوع نگاه به زندگی جسور کرد مطلبی بود به قلم خانم فاطمه جناب اصفهانی در وبلاگ سرشار از زندگی‌شان، بلاگ مستطاب زندگی. حرف‌هایی که خودم بارها و بارها به آن فکر کرده بودم و در جمع برخی دوستانم بازگو کرده  و خواسته بودم دیگران بشنوند و بدانند اما هیچ گاه ننوشته بودم، ولی ایشان به قلم آورده بودند، عالی و شیوا و بی کم و کاست. حرف‌هایی از یک زن که دوست ندارد قالب‌های رایج زمانه‌اش را برای زن بودن بپذیرد، دوست ندارد تنها و فقط یک زن تحصیلکرده روشنفکرِ دست به قلم باشد با ابعاد تاثیر گذار اجتماعی، دوست دارد زن باشد، خیاطی کند و پشت چرخ بنشیند و با صدای آرام آن به مطلبی که قرار است برای روزنامه بنویسد بیاندیشد، یا به زیر و بم پایان‌نامه‌اش فکر کند، دوست دارد ببافد، شال‌گردن و دستکش و کلاه زمستانی -و لابه لای یکی زیر، یکی روهای آن کاموای قرمز خوش‌رنگ- به زندگی فکر کند، به جامعه، به زنان سرزمینش که خود را گم کرده‌اند، حتی‌تر دوست دارد یک روز در همین روزهای سرشلوغیِ پایان‌نامه‌نویسی، دارقالی در کنج خانه‌اش برپا کند و با دانسته‌های دوران کودکی‌اش، تار و پود زندگی را روی قالی نقش زند. دوست دارد گل پرورش دهد و گاهی هم تنها بنشیند و فارغ از نیمه سرسخت‌اش با گل‌هایش حرف بزند و برای‌شان شعر بخواند تا زودتر برگ دهند و بزرگ شوند. این زنی است که من بودم و برای دیگران نامانوس بود، گویی زن می‌بایست یا زن جامعه باشد یا زن خانه و زندگی. زن باید فراموش کند در جهیزیه‌اش چرخ خیاطی دارد و ذاتاً یک خیاط خلاق است، زن باید فراموش کند که می‌تواند بیشتر کارهایی را که انداخته است به دوش بازار خودش انجام دهد، ترشی بیاندازد، مربا بپزد، سبزی خشک کند، خانه‌اش را با دست‌ها و هنر خودش طراحی کند، تا خانه‌اش هویت داشته باشد، مال او باشد نه مال هرکس دیگری با هر فکر دیگری...


و این بود که خواستم، نیم‌پز را به روز کنم، برای این‌که به دوستان فعال اجتماعی‌ام بگویم راه را اشتباهی رفته‌اند، بگویم اگر قرار است برای فردای این جامعه اتفاق خوشایندی رخ دهد با ساختن مادری است که خودش، خانه‌اش و زندگی‌اش و لباسش هویت دارد، زنی که ریشه‌هایش را از یاد نبرده اما بیرون از فضای امن خانه واقعیت جامعه را لمس می‌کند. این چیزی بود که مدت‌ها می‌خواستم بگویم و ماند برای امروز با آن مطلع دردناک. اما آخر این مثنوی به یمن این تصاویر از خانه‌مان خوش است انشاالله.

سه عکس از سه کنج یک خانه دست‌ساز رنگین‌کمانی!

صنایع دستی1


زندگی1


گل‌ها1
الهام یوسفی
۰۲ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ نظر