همه مسیرها را نمیشود با هم رفت، گام به گام. قدم به قدم. گاهی وقتها همسفری و همنوردی در نرفتن و ماندن است و بستن کولهی همسفری که شوق رفتن و دیدن و فتح کردن دارد. و تو باید بند پایش نباشی. که نیستی. که نخواستهای باشی. که همسفر بودن، همراهی هماره جسمها نیست...
امروز بالاخره آنچه را که همیشه برای همسفر آرزو داشتم محقق شد. کولهپشتیاش را بستم تا برود و اردیبهشتاش را با زیارت رشته کوههای هزار مسجد بهشتی کند. چند سال پیش در چنین روزهایی هر دو با هم در دره شمخال بودیم. خاطرهای شگفتانگیز بود. سال پیش قله شیرباد را درنوردید و امسال را هم با هزار مسجد آغاز کرده است. باشد که این سفر هم برایش پر از شگفتنی و شکوه باشد.
حالا آرزوی روزی را دارم که کولهاش را برای رفتن به دماوند ببندم. همان دیو سپید پای در بند!
پ.ن: وقتی از سفر بازگشت او را حتما به نوشتن خاطرات و گزارش سفرش ترغیب خواهم کرد. با عکسهایی که از قاب دوربین او خواهد بود.