یادداشتهای یک روزنامهنگار موقت (شماره هفتم)
برادران کارامازوف، ماریو بارگاس یوسا و دیگر قضایای درونی!
دلم برای نوشتن به شیوهای که پیش از این به آن پایبند بودم تنگ شده است. شیوهای که در آن، مطالعه، اصلیترین عنصر نگارش بود. شیوهای که برای پرداختن به یک موضوع فرصت کافی داشتم و برای نوشتن آن و برای بارها و بارها خواندن و تغییر دادنش نیز. اما حالا مجبورم به خاطر نداشتن وقت و خشک شدن چشمههای الهامبخش نوشتن، به ننوشتن روی بیاورم و این ننوشتن دارد مرا عذاب میدهد. شاید باید همین یک ماهه باقیمانده را به هر قیمتی شده و برای اثبات برخی واقعیات به خودم، دوام بیاورم و بعد دوباره بازگردم به دنیای خودم. به دنیایی که در آن خواندن برادران کارامازوف این همه طول نمیکشید و فرصت اندیشیدن و نوشتن و خواندن برایم هماره مهیا بود.
اکنون در طول راه و در ایستگاه اتوبوس و مسیرهای طولانی و وقتهای انتظار که من همه را ملقب کردهام به «وقتهای مرده» مشغول مطالعه کتاب جدیدی هستم. کتابی که پس از «سفر فرنگ» زندهیاد آل احمد ان را دست گرفتهام. کتابی با عنوان «نامههایی به یک نویسنده جوان» اثر نویسنده معاصر اهل پرو «ماریو بارگاس یوسا» که نوشتهها و مقالات و نگاهش درباره ادبیات و حتی سیاست، همواره برایم کنجکاوی برانگیز و قابل تامل بوده است. کتابی درباره نوشتن و پیچوخمهای آن، بالاخص در حوزه داستاننویسی و رماننویسی. فقط عیب خواندن این اثر خوب در زمانهای مرده این است که مدام مجبورم در حرکتهای اتوبوس، زیر برخی جملاتش خطهای کج و معوج بکشم.
بگذریم از خواندنهای پراکنده و غرق شدن در سحر جملات غریب داستایوفسکی و افکار غریبتر و ویرانکنندهاش در برادران کارامازوف. باید از رونامهنگاری بگویم. از این جریان از بیرون سیال و از درون نیمهمردهای که نمیدانم سرانجامش در ایران چه خواهد شد! به هر حال هر روز که میگذرد با این فضا احساس غریبگی بیشتری میکنم. این در حالی است که همه همکارانم در منتها درجه ممکن مهربان، صمیمی و دلسوز هستند. با دبیر و سردبیر هیچ مشکلی ندارم و به طور کلی هیچ عامل بیرونی جدی برای توجیه این دلزذگی وجود ندارد. هر چه هست در درون من است. درونی که به موقع باید درباره آن بیشتر بیاندیشم و بیشتر سخن بگویم شاید بسیاری چون من وجود داشته باشند.