یادداشتهای یک روزنامهنگار موقت(شماره پنج)
درباره این اوضاع لعنتیِ بر وقف مراد!
شاید دارم به مرض زندگی کارمندی مبتلا میشوم، چقدر از این بیماری میترسم. بعضی از روزها به شدت دوست دارم در خانه بمانم و کتاب بخوانم و چای بنوشم و چیزی بنویسم. اما نمیشود. مجبورم بروم. مجبورم راس ساعت... حالا راس راسش که نه، اما حداکثر با یک ساعت تاخیر در تحریریه باشم. پشت میزکارم. همین قضیه شیرینی صبحها را از من گرفته. ولی چه میشود کرد. نمیشود که دائم غرولند کنم. صبر هم خوب چیزی است. این هم کار است دیگر. فقط باید سعی کنم خودم را مصون کنم از این زندگی تکرار شونده. دیروز با آقای سردبیر گفتگوی خوبی داشتم. صاف نگاهش کردم و گفتم از این که مجبور باشم در یک زمان مشخص بیایم و بروم اعصابم به هم میریزد. گفتم آدم این کار نیستم. دوست دارم هر وقت لازم بود بیایم اینجا، برخی روزها بروم کتابخانه، بعضی روزها از خانه کارم را انجام دهم...
بنده خدا گوش کرد... میفهمید؟! حرفهای مرا در کمال فروتنی شنید و برنگشت بگوید: مگه اینجا خانه خاله ست که هر وقت دلت خواست بیایی و بروی؟!
این را نگفت. هیچ چیز نگفت. فقط طوری رفتار کرد که من فکر کردم دیگر خجالت میکشم بگویم که نمیآیم. عجب شرایط بر وقف مراد لعنتیای شده است شرایط من.
بعضی پروندهها را در روزنامه کار میکنم اما میترسم اسم خودم را بزنم پای آن. نه اینکه بد باشد یا سرهم بندی. اصلا! فقط میترسم استادم، دکتر مهدوی خدای نکرده چشمش بیوفتد و این مدل نوشتنهای من آوار شود روی سرش و تلفن را بردارد و زنگ بزند که: داری چه کار میکنی الهام بابا؟
حالا باید بچسبم به این پروژه پژوهشی که دیروز مفصل با سردبیر سر میز مذاکرهاش بودیم. کار زیاد دارم. قر زدن را باید تعطیل کنم. به قول آندره ژید، ندبه کردن را... و به قول چخوف باید کار کنم... کار و کار... شاید باید دل سپرد به طالعی که این همه دارد با من راه میآید...
پ.ن: این روزها با همه سرشلوغی موفق شدم جلد اول برادران کارامازوف را تمام کنم. چه تمام کردنی! ویرانکننده است. هنوز هم فکر میکنم باید برگردم و دوباره از اول بخوانمش. اینطور شاید حال آلیوشا بیشتر به دستم بیاید. حال قهرمان داستایوفسکی که قرار است جلد دوم را با او همراه شوم.
زندگی تکرار شونده!!!
چه کنیم با این زندگی تکرار شونده!؟