***جوجههایی که با من چریدهاند!
**آنروزها یکی از سرگرمیهای مهیج خانه، تیراندازی با تفنگ بادی کالیبر ۵.۵ بود. البته باز هم لازم به ذکر است که من به واسطهی این سن و سال پایینم (کمتر از ۳سال و ۱۰ماه) از دست زدن به هرگونه سلاح سرد و گرمی محروم بودم. اما همراهی با پدر و برادرانم، خودش لذتی ویژه داشت. آنچه که من به یاد دارم نشانهگیری تختهچوبی بود که بر دیوار حیاطمان تکیه داده میشد و با گلولهای غیر سربی -احتمالا از جنس فولاد- که در انتهایش پرزهای قرمزرنگی وجود داشت و مخصوص نشانهگیری روی سیبل بود، مورد هدف قرار میگرفت و بر جای-جای آن آثار فرو رفتن این گلوله بود، که البته تراکم این سوراخها در مرکز تختهچوب بیشتر میشد. نمیدانم جنس این تختهچوب چه بود اما خیلی مرد بود و پس از آن همه تیری که به آن شلیک شده بود، بعدها در دومین منزل مشهدمان نشیمنگاه تابی شد که پدر برایمان در راهرو خانه نصب کرد. یک لحظهی پرشکوه هم از آن ایام در ذهنم نقش بسته، و آن زمانی بود که پدر اجازه داد با تکیه دادن تفنگ بر شیر آب کنار حوض و با همراهی و کمک او، افتخار چکاندن ماشه را در زمانی که اسلحه پیشتر توسط پدر به سوی سیبل هدفگیری شده بود، داشته باشم! البته به یاد ندارم که با این اوصاف تیر کلا به تخته چوب خورد یا نه اما نفس تیرپرانی برای یک بچه –آن هم به سن و سال من- واقعا باشکوه بود.
**اما خاطرهای وجود دارد که از بچگی در گوش من خواندهاند و من با اینکه جزئیات خوبی(با توجه به سن و سالم) از آن زمان به خاطر دارم، هیچ به یاد ندارمش! ما در حیاط منزلمان در تربت، مرغ و خروس و جوجه داشتیم(توجه داشته باشید که من در ناخودآگاه ضمیرم به خانوم مرغه احترام بیشتری قائل میشوم و نامش را زودتر از آقاخروسه ذکر میکنم!). و قاعدتا بنده به مقتضای سنم، با ایشان همبازی بودهام. اما خاطرهای که اصلا به یاد ندارمش و به بنده نسبت دادهاند، اعدام و حلقآویز نمودن هفت فقره جوجه در یک روز بوده! ببینید چند نکته در این داستان وجود دارد: یکی آنکه خدا را شکر، خانوادهی ما از بزرگ و کوچک اصلا اهل دروغ نیستند و این موضوعی است که بنده را نسبت به وقوع این اتفاق مخوف، ظنین میکند. چون از هیچیک از اعضای خانودهام، نه پدر و مادرم و نه برادرانم هیچ به خاطر ندارم که دروغی به من گفته باشند. اما چیزی که وجود دارد این است که استعداد غلو و داستانپردازی در میان ما وجود داشته و دارد! پس در کیفیت و کمیت ماجرا جای تردید است! علیالخصوص اگر در نظر داشته باشیم که جناب خروس –علیالخصوص خروسهای قدیم- اینقدرها بیغیرت و بیهمت نبوده که بگذارد یک بچه سه-چهارساله جوجههایش را جلو چشمش خفه نماید. نکتهی دیگر اینکه مادرم از این ماجرا چیزی به خاطر ندارد و این در حالی است که راوی غیرغالی خانوادهی ما دقیقا ایشان هستند، و از طرفی مسلما ایشان نسبت به چنین جنایتی نمیتوانسته بیتفاوت باشد. اما به هرحال تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها! حتم دارم چیزکی بوده و از خداوند تبارک و تعالی به خاطر آن طلب عفو و بخشش میکنم.
چیزی که من از آن زمان به یاد دارم و از قضا اهالی خانواده به یاد ندارند، داستان بامزهای است که از این قرار است: ما همسایهی دیوار به دیواری داشتیم به نام آقای خلیلی که در ترمینال کار میکرد، ایشان دو قطعه دختر داشت (جهت شفافسازی اذهان لااقل پنج-شش سالی از من بزرگتر بودند!) که درخانهشان مرغابی داشتند و به یاد دارم که گاهی آنها را در حوض آب رها میکردند و مرغابیها هم به زیبایی شنا مینمودند. من هم از همان زمان اعتقاد داشتم که استعداد، ذاتی نیست و پرورش دادنی است! با خودم گفتم که چرا مرغ و خروسهای ما یاد نگیرند شنا کنند! قاعدتا شنا برای سلامتی و تناسب هیکلشان هم خوب است، این شد که به فکرم خطور کرد که روی یکی از جوجهها یا مرغها کار کنم و شنا یادش بدهم. تصویر تقلای آن موجود بیچاره را تقریبا به خاطر دارم ولی به یادم نیست که سرنوشت آن موجود چه شد، مُرد یا نه؟!
پینوشت:
۱. راستش قرار بود که خاطرات مربوط به تربتم در همان یادداشت قبلی به اتمام برسد اما قدری از خاطرات خواندنی مربوط به آن ایام به یادم آمد که خدا را از این بابت سپاسگذارم. البته توجه داشته باشید که تربت سهم ویژهای در خاطرات کودکیام دارد؛ اما خاطرات پس از این نوشتار -اگر چیزی از قلم نیانداخته باشم- مربوط به وقتگذرانیهای تابستانیام در تربت و در منزل مادربزرگم میشود.
۲. اگر خاطر مبارکتان باشد وعده داده بودم که تصویر سهنفرهمان را هم با اجازهی بزرگترها(!) در این صفحه بگذارم که گذاشتم! هرگونه سوءاستفاده، طبق قوانین صنفی، پیگرد شدید قانونی خواهد داشت!
۳. در ضمن اگر دوست دارید تا این خاطرهنویسیها ادامه یابد تا جایی که ممکن است تشویق کنید، وگرنه ممکن است که تو کف ادامهاش بمانید!
۴. هرگونه پسنهاد و پیشنهاد مورد بررسی قرار میگیرد.