خرده خاطرات کودکی - ۰۱
پیشنوشت:
۱. آن زمان که نیمپز را بار گذاشتم به هیچ عنوان چنین نیتی نداشتم تا با شرح کودکیهایم حوصلهتان را سر برم. با اینکه دستنوشتههایی از سفرهایم نیز وجود داشت اما هیچکدام را مناسب آغاز نیمپز نمیدیدم. رفته-رفته این وسواس میرفت تا بالکل بیخیال نیمپز شوم؛ پس «من شر الوسواس الخناس»ی خواندم و از کودکیهایم نوشتم که بیشتر در معرض خطر نسیان و فراموشی بود. بماند که شیرینی روزگار کودکی اشتهای قلم را باز میکند برای نوشتن!
۲. در این مجموعه نوشتهها از دوستانی نام بردهام و خاطراتی از ایشان نوشتهام که شاید احیانا به هر دلیلی مایل به حضور در دفتر خاطرات من نبودهاند، از همهی ایشان علیالخصوص برادرانم و پدر و مادر عزیزم حلالیت میطلبم و پیشاپیش بر کرمشان شکر میگویم.
۳. همچنین از همسرم به خاطر شوق فراوانی که برای حضور در خاطرات کودکیم داشته اما تقدیر خداوندی مانع این امر شده، حلالیت ویژه میطلبم!
۴. اگر در قلمم نارسایی و نازیبایی مشاهده نمودید، به لطف خویش ببخشید و به کرمتان به نقدش گیرید تا کژیهایش هموار شود و دستنوشتههای بعدی همراهتر شوند.
**طعم ترش تربت!
**زندگیام در تربت حیدریه آغاز شد و تا چهار سالگی نیز در همانجا بودم. بدیهی است خاطرات کم و مبهمی از آنجا دارم اما همانها به گونهای برایم افتخارآمیز است، چنانکه یک کلکسیونر و عتیقهجمعکن به آن چیزها که قدیمیترند تعلق خاطر بیشتری دارد، ولو اینکه آن شئ، مهمل و بیفایده به نظر برسد!
خاطراتی که از آن سالها دارم برایم مختصر و شیرین است. تصویر دقیقی از خانهمان ندارم، یعنی از اتاقها و پستوهای آن خانه، نقشهای نیز در ذهن ندارم اما لحظاتی از آنها در ذهنم ضبط شده.
**یکی از آن لحظات شمشیربازیهایی بوده که ما برادرها به ضمیمهی بچههای همسایه داشتیم. شمشیرهای خودساختهی چوبی، که از ضمیمه و عمود نمودن قطعهچوب کوچکی به یک قطعه چوب صاف بزرگتر -به وسیلهی میخ- به دست میآمد. آن زمان این اسباببازی را چنانکه یادم است همهی همسایههامان داشتند، انتهای شمشیر چوبیمان را هم -قاعدتا با چاقو- قدری تیز میکردیم که وجاهتی به عنوان شمشیر داشته باشد! اما به خاطر دارم که پدرم، که به واقع هنرمند بود و از هیچ همه چیز میساخت، شمشیری یکپارچه و خوشتراش برای یکی از ما برادرها (گمان نکنم برای من!) ساخته بود که مایهی غبطه برای دیگران و لذت و غرور برای صاحبش میشد. تصویر آن شمشیر که مربوط به سه یا چهار سالگیام میشد همچنان در ذهنم منقوش است. هنوز احساس غروری که هنگام در دست گرفتن آن در دستم، نصیب من میشد را به خاطر دارم. یادم است در حیاط بزرگ خانهمان که درختهای گوناگونی داشت و فضایی مناسب برای بازیهای جمعی بود، با همسایهها شمشیربازی میکردیم و سمتهای لشکری و کشوری هم به شکلی میان بچهها توزیع میشد و البته به یاد ندارم که من با آن سن و سال سمتی نصیبم شده باشد، اما همینکه بچهی سه-چهار ساله را در بازیهاشان راه میدادند جای سپاس و تشکر داشته! چون دیگران شاید از من چهار تا ده سال رشیدتر و بزرگتر بودند. لازم به ذکر است که برادر بزرگترم «عابس»، نهسال و پس از آن «یاسر» پنج سال از من بزرگترند.
جالب آنکه آن زمان، عموم سرگرمیها با ابزارهای خودساخته بود و اسباببازیهای بازاری تجملاتی و اشرافی به نظر میرسید. به یاد دارم که برای یکی از بچههای کوچه، شمشیر پلاستیکی سادهای به رنگ صورتی و با غلافی آبیرنگ گرفته بودند، که واقعا چیز سادهای بود و بعدها همهگیر شد، و این غبطهی بچههای آن روزگاران بود.
**تصویر دیگری که در ذهن دارم بالا رفتن یک عقرب از کنج اتاقمان بود، در حالیکه برادرم عابس، به دیوار تکیه داده بود و دقیقا آن تصویر که از پشت سر او عقرب با آن هیبت مخوفش و فریادی که هنگام رویت شدنش کشیدم در خاطرم است! کلا آنقدرها هم دیدن عقرب چیز غیر طبیعیای نبوده، چون خانههای آنجا و در آن زمان، به واسطهی انبارها و شیروانیهای متروک و تاریک و نمناک، برای زندگی موجوداتی از این دست، مکانی مناسب محسوب میشده، شاید خیلی ایمنتر از حیات وحشهای امروزی! موجوداتی از قبیل مارمولک و به قول تربتیها کِلپِسِه نیز آمدگاه مناسبی داشتند. البته تصویر کوتاهی از دیدن یک بُزمَجّه (موجودی شبیه مارمولک اما بزرگتر و با رنگی تیرهتر) در مستراحی (واقعا چگونه به دستشوییهای آن زمان که محل آمد و شد چنین موجوداتی بوده، محل استراحت میگفتند؟!) از روستاهای تربت در ذهن دارم که از خاطرات هیجانانگیز کودکیام محسوب میشوند.
**تصویر دیگری که از کودکیام دارم درخت زرشک و آلبالویی بود که در باغچهمان واقع میشد. از درخت آلبالو، طعم ترشاش در کامم مانده است و مرباهایی که مادرم میپخت و از درخت زرشکمان زنبورهایی که پیرامونش وزز میزدند! البته من چیزی یادم نیست اما برادرانم چنین میگویند که زنبورهای زردرنگ نر را –که فاقد نیش بودند- چگونه شناسایی و شکار میکردند و با آنها سرگرم میشدند و گاهی در قوطی کبریت محبوس میکردندشان و در کلاس درس برای ایجاد هرج و مرج، رهاشان میکردند! البته بعدها نیز، من این سنت را، یعنی شکار زنبورهای نر را، در باغچه خانهی مادربزرگ -پیرامون درخت فلفلسیاه- ادامه دادم اما در تابستانها وقتی که برای گذراندن تعطیلات تابستانی از مشهد به تربت و به خانهی مادربزرگ میآمدیم و در آنجا طی زمان میکردیم. البته خوانندهی محترم دچار کنجکاوی بیجا نشود! زنبورهای نرِ زردرنگ به واسطهی همین پلاس و علاف بودنشان پیرامون برخی گیاهان و به واسطهی درشتتر بودن حلقههای سیاهرنگ اطراف بدنشان، شناسایی و اسیر میشدند. البته زنبورهای نر قدری خپلتر و چاقتر نیز بودند ولی گمان نمیکنم که این تفاوتها برای بچههای امروزی قابل ملاحظه و شناسایی باشند.
**یکی از سرگرمیهای هیجانانگیز آنروزها این بود که در حفرهای که در میان بنبست محلهمان قرار داشت -مقابل منزل بیبیجان فروتن- شیشهای که نیمی از آن با آهک پر شده بود را قرار میدادیم و پس از آن در یک حرکت فوری داخل آن آب میریختیم و درب شیشه را محکم میبستیم و از آن چند قدم فاصله میگرفتیم و منتظر فعل و انفعالات شیمیایی میشدیم و بعد از چند لحظه... جیرینگ... یا بوم... یا پوع... صدایش یادم نیست اما ترکیدنش را خوب یادم است. هیبت داشت!
پینوشت:
۱. تصویر میان نوشتهها -همان کودک خندهرو- از معدودترین و شفافترین تصاویری است که از کودکیهای نگارنده در آلبوم خانوادگی موجود است. البته بانمک بودن این چهرهی معصوم حتی از سوی حسودان و تنگنظران، قابل انکار نیست(!) اما بیشک لطف این عکس به همراهی تصویر دو برادر بزرگترم است که این وقت شب، فرصت رخصتطلبی برای درجشان موجود نبود. بنابراین درصورت رضایت کتبی دیگر صاحبان این عکس، در پست بعدی، این تصویر را به صورت اکمل مشاهده خواهید نمود، انشاالله!
۲. در میان این خاطرات اگر مدد خدا همراه باشد، سفرنویسیهایم را نیز قرار خواهم داد.