شب، دریا... و بادبادکهای رنگین بر فراز خلیج!
* جهانجان بیش از یک روز میزبان ما نشد، نه از آن
روی که خانواده مینا میهماندوست نبودند،که لطف و کرمشان تا ابد نمکگیرمان کرده
است، بلکه از آن جهت که همسفرم را باغ گردوی آفتزدهی میزبان به اندوه افکنده
بود و میگفت لاجرم سالی سخت در پیش است، باید مراعات نمود، همین یک روز توقف
کافیست!
اما حالا چه کنیم؟ ما به قصد جهانجان آمده بودیم، مسافران
بیمقصد را حال که به آرامشی دست یافتهاند این اتراق یکروزه ظلم است، اما من هیچ
نگفتم، افسار سفر در دست همسفر بود و او حالا دوباره میخواست به جاده بزنیم، من
هم که دلباخته رفتن بودم و جاده، با جان پذیرفتم، حال به کجا؟ به دیدار دریای
جنوب! به بندرِ شاه عباس!
هم همسفر را شوق دیدار دیار جنوبِ سرزمینمان بود و
هم بیشک مرا اشتیاقِ بر کرانه خلیج همیشه فارس وطن چشم دوختن، چه زود میسر شد این
رویاها، در سفر نخست! پس تازه سفر آغاز گشته است! من البته هم گیج و منگ بودم و هم
هیجانزده، سفری در پیش بود که در لحظه مسیرمان را مشخص میکردیم.
بعدها همسفر گفت از روی اطلس جیبی سفرمان راه کرمان
به بندرعباس بسیار کوتاه بوده و شاید به قدر سر ناخنی! پس چه باک اگر بشود این سر
ناخن را پیاده گز کرد یا با هرچه با ما هممسیر باشد، به شیوه جهانگردان یک لاقبای
امروزی! (که البته آنها اتو استاپ زدن مینامندش و رایگان با هممسیری همسفر
شدن) ولی ما اتو استاپ نمیزدیم تنها با سواریِ سادهای مسیر به مسیر راه را طی
میکردیم. ابوذر- برادر مینا- تا جایی رساندمان و از آنجا از مسیر حاجیآباد به
سمت بندر راهی شدیم.
ناهارمان کلمپههایی بود که ابتدای مسیر خریدیم و
ساعتی بعد نوشیدنی دلستری که از حاجیآباد تهیه کردیم. نوشیدنیای که مزهای خاص
داشت و چون تمام شد به تاریخش نگاه کردیم و دیدیم مدتهاست از انقضائش گذشته، اما
حال که خوردهایم باید دید چه میشود! قرار گذاشتیم ریز به ریز هزینههای سفر را
بنویسم و حواسمان به دخل و خرج باشد، هر دو سرشار بودیم از ترس و شوقی کودکانه،
چرا که میرفتیم دل به دریا بزنیم، بیآنکه بدانیم در لحظه دیگر چه در انتظار
ماست!
(صفحهای از دفترچه کوچک خاطرات سفر، که قسمتی از لیست هزینهها قابل مشاهده است!)
«چقدر مشتاق دیدن دریایم، مشتاق دیدن خلیج، احساسم
قابل وصف نیست، بالاخره فرار کردم و آمدم اینجا. رسیدیم به بندر عباس، ثانیهها
میرود تا چشمانم را به آبی بیکران دریا پیوند زند.» ساعت۱۸:۳۰-۸۹/۱/۱(احتمالا
داخل ماشین). این برگی است از دفتر کوچک خاطراتم. راستی من سفر را دوستتر دارم
برای نوشتن...در همه سفرها بیش از دوربین با قلم و کاغذم تصاویر را زندانی خاطرات
کردهام.
بالاخره رسیدیم... شب بود...پارک دولت بندر عباس،
جایی برای اتراق و چادر زدن. خسته بودیم و شوقمند برای دیدار دریا. اما شب روسیاه
بود و در ابتدای خود، و هنوز دریا به علت جزر دور، دور و ناپیدا، نه صدای موجی نه
آبی بیکرانی، پس کو؟! کو آن مواّج وطنی، تا رگهای ملیام را به خروش اندازد،
نه... دریا آرام بود و گویی در خواب، باید تا صبح انتظار میکشیدیم، در باد آن شب
با هزاران مکافات چادر را علم کردیم و روی ملحفهای خالی، روی زمینی سخت، به خواب
رفتیم، چه خوابی! انگار بر پرهای قویی! در اواسط شب، دریا، صدای آهنگین امواجش را
چون لالایی مادرانه یک وطن در گوشمان زمزمه کرد، جزر پایان یافته بود و دریا پایش
را به ساحل میکوباند، خستگی بر ما چیره بود، با این همه همسفر برخاست تا دریا را
دریابد، اما تاریکی قیرگون شب مجالی برای دیدار نمیگذاشت، پس انگار تا صبح باید
در انتظار میماندیم، چه باک! اندکی صبر سحر نزدیک است!
صبح شد... وقتی بیدار شدیم خورشید نزدیک به میانه
آسمان بود انگار خستگی بر شوق دیدار خلیج چربیده بود، چشمانمان به قصد زیارت دریا
باز شد، اما دریا بیش از تصور دور مانده بود، لااقل قسمتی که ما آمده بودیم،
دریایی بود نه چندان تمیز! نه!! این آنی نیست که باید باشد، این دریایی نبود که ما
به قصد دیدارش آمده بودیم، پس هنوز نرسیدهایم، هنوز باید رفت.
شبِ رسیدن به بندر، بعد از علم کردن چادر و خواندن
نماز، زهیر به قصدی بیرون رفت، در حالی که چشم بر بادبادکهای هفترنگی داشت که
بچهها در آسمان ساحل دریا با نشاط و هیاهو هوا کرده بودند، چون دور شد، از دورهگرد
بادبادک فروش یکیاش را خریدم به قیمت هزار تومان! و چون آمد بسیار خوشحال شد، برق
کودکانهای در چشمهایش درخشید و من خندیدم، و ما بادبادک هوا کردیم و بار دیگر
آسمان را دیدیم.
(عکس آرشیوی است! چون هنوز دوربینمان خراب است! ولی بادبادکمان دقیقاً همین شکلیست،دفعه دیگر عکس خود خودش را میگذارم.)
و روز بعد زهیر آن محبت کوچک مرا جبرانی بزرگ کرد،
دوباره رفتن! دوباره حرکت، انگار این سفر برای ما با ایستادن و اتراق در تضاد
بود، رحل اقامت نیفکنده، کوله را بستیم و راهی شدیم...شاید باید حرفی میشنیدیم و
این حرف جایش اینجایی نبود که ما بودیم. اینبار برای دیدار چهره به چهره با دریا!
دیداری که هیجان سفر را به اوج رساند و پیشنهادی بود بسیار تکاندهنده و غیر قابل
باور...
پایان قسمت
ششم روایت خانم قاف
پ.ن۱: گویا این روایت آقای قاف قرار نیست نوشته شود، پس عجالتاً قلم ما را تحمل بفرمایید تا همسفر رخصت قلمزنی یابد!
پ.ن۲: این اولین سفر که نخستین سفر دو نفره ما محسوب میشود، مطلع سفرهایی مارکوپولو و بانو گردید و آغازی بر یک ایرانگردی دو نفره که هنوز هم ادامه دارد. دعا کنید ایرانگردی ما به جهانگردی بیانجامد. آرزو بر جوانان عیب است؟
پ.ن ۳: حال که مینگریم، نوشتن لیست هزینهها محاسن فراوان دارد، یکی هماهنگی دخل و خرج است و نگاه واقعی به هزینههای سفر و البته نگاه واقعی به خرجهای ضروری و اضافه، اما لطف بزرگش این است که بعدتر وقتی نگاهی به آن بیاندازید تورم را با پوست و گوشتتان لمس خواهید کرد،انگار که شما در دوره اصحاب کهف رفته بودید مسافرت!