خرده خاطرات خانم و آقای قاف! (قسمت هشتم)
کشتی شکستگانیم... ای باد شرطه برخیز!
*چهقدر سخت و طاقتفرساست به انتظار حال خوش نشستن، انگار وقتی در انتظارش هستی به سراغت نمیآید، انگار این حال خوش کوششی نیست، جوششیست!
و من چهقدر تلاش میکنم بتوانم به واسطه این کلمات خسته و بیدستوپا احساسی را که در تقدسی ناخواسته نشسته است به تصویر کشم، حکایت همان قصه خرده خاطرات من و همسر است، همان آبهای نیلگون وطن و همان کشتی که سرنوشت، ما را سرنشیناش کرد، در حالی که سبک بودیم، هم در لفظ و هم به استعاره، شکمهای خالیمان را البته مدیون مسیر بندرعباس تا بندرچارک بودیم که گاه برهوت بود و گاه جاده زیبای ساحلی، یک طرف تپههای قهوهای و یک طرف آب تا بیکران آبی، و البته خنکای کولر ماشین و آتش گرمای شعلهور و شرجی جاده! و نیز طبق عادت ناهارمان که به جای چلو و پلو، شده بود بستهای ساقه طلایی و دلستر تاریخ مصرف گذشته از مغازههای جادهای، شکمهامان چه خوب که خالی بود و این را بعدها به استعاره معنا کردیم...آن زمان که...(بگذریم)
و خودمان بیبارِ شکم، از بارهای ظاهری دیگر نیز تهی بودیم، سبکبال قدم میگذاشتیم در متن حوادثی که نمیدانستیم چیست و آیا به راستی ساعتی را در کشتی نشستن و به خوشی به دریا نگریستن حادثه است؟! و آیا جز پیشبینی دریازدگی مختصری که احتمالاً گریبانمان را خواهد گرفت حادثه دیگری در راه بود؟! ما چه میدانستیم! تنها در سالن ترانزیت بندرگاه به انتظار بودیم و چه طولانی شد این انتظار و ما چه عادت داشتیم به این تاخیرات چند ساعته هواپیما و ماشین و آدمها که دم برنیاوردیم و نپرسیدیم چیست علت این همه یک لنگه پا ایستادن؟ و چه خوب که نپرسیدیم و چه خوب که نفهمیدیم و ندانستیم که به دریایی قدم میگذاریم که بسیار بیش از تصور ما طوفانزده است! و بسیار بیش از انتظار ما پر تلاطم و آبستن حادثه!
چه ذوقی داشت بر عرشه کشتی در حال حرکت ایستادن و نظاره کردن دریا که در همهجای تیررس نگاهت هست! کشتی تندرو امواج را به شدت میشکافت، با سرعتی که باد، که نسیم نبود و از قضا طوفانی بود برای خودش، بر گونههایمان سیلی میزد و سیلیهایی به واقع آبدار و خیس که با امواج دریا به صورت ما میخورد و به عرشه میریخت و کشتی شتابان تکانهای شدید و خطرناک میهمانمان میکرد، و اگر دستت به میلهای بند نبود چه بسیار محتمل که پرت شوی میان آبهای خلیج همیشه فارس وطنت! و ما چه پرشور فریاد میزدیم و خود را از تلخیهای به کام رفته و بغضهای فرو خورده که سوغات زندگی امروزی و مدرنشدهمان بود رها میکردیم...چه فریادها و چه فریادها...
لحظاتی بعد اما حرکات کشتی به طرز خطرناکی شدت گرفت، انگار دیگر قادر به شکافتن آبها نبود، موجها، سرسختانه و بیباکانه راه بر او سد میکردند. آبها و آسمان و زمین و...خدا...با چه کسی حرف داشت در آن بلبشو، که اینگونه همه را به بازی کشانده بود!؟ از عرشه به زیر آمدیم و نشستیم در جایمان، از حرکات کشتی کاسته نمیشد، کمکمک حال عجیبی که میدانستیم دریا زدگی میخواندنش به ما دست داد، اول به هم خوردگی دل بود و بعد سرگیجه و بعدتر حالت تهوعی عجیب و بعدتر کیسهای خواستیم و بعدتر کیسهها و بعدتر...دیگر سرمان مال خودمان نبود و و حتی یارای آن را نداشتیم که سر از بالای میز بلند کنیم و بفهمیم زمان چه به کندی میگذرد و چرا مسیر یک ساعته کمتر را بیش از دو ساعت است که در راهیم و بنگریم به همه کشتی نشینان که حال ما را دارند و آدمهای اتوکشیده و شق و رقی که تا لحظهای پیش خود را از تکوتا نیانداخته بودند، چه شرمسارانه و حقیرانه پی کیسهای میگردند تا خود را از ناهار لذیذ و چربی که در معده دارند خلاصی دهند، تا شکمهایشان خالی شود و چه بسا گوشهایشان شنوا و چشمهایشان بینا، و ما نیز همان لحظه که اسیدهای انتهای معدهمان را بالا میآوریم و تمام حلق و دهانمان به سوزش میافت، بگوییم چه خوب که سبک آمدیم و با شکمهای خالی...(نه به لفظ که به معنا و حقیقت!)
آه...از آن لحظهای که در اوج این اضطراب، ترسی کشنده و ناباورانه مینشیند در چشمهای همه کشتینشینان و تو حتی جرات نداری سر بالا کنی...مباد از فشار این ترس و این مفهوم عمیقی که سرازیر شده است به ذهن و روحت قالب تهی کنی و مدام بپرسی... از این همه آدمی که در این جا نشستهاند به کدام امید بندم برای نجاتم؟ به کدام یک؟ به اینها که با چهرههای مشوش و ترسان همه محتویات درونشان را با حالتی تهوعآور و ترحمبرانگیز بالا میآوردند، به ملوان که خود انگار گمشده است و با حقارت بر سنگ سنگین امواج میکوبد و مسیر بدان اندکی را این همه وقت در دریا سرگردان بوده؟! به که!؟
...
...
...
بگذارید برای آن چه در آن ساعتها بر سرِ ذهن و دل ما آمد سه نقطهای را بر هر کلمه و جملهای ترجیح دهم...بگذار نگویم که آن ساعتها چه قدر آرزو کردم پایم به خشکی برسد و دوباره سختی و امنیت زمین خدا را دریابم، و بیشک همه نیز مدام همین را میخواستند، یقین دارم در آن لحظات هیچکس به ساحل مرجانی کیش و بازارها و برجهای سربه فلک کشیده و هزار رنگش و به پارک دلفینها و هتل داریوشش و به هیچ چیز جز یک نیروی ماورایی نجاتبخش فکر نمیکرد...یقین دارم، آن ساعات تنها ساعاتی بود که به راستی حقیقت را دریافتیم و به راستی زندگی کردیم...
...
باز همان سه نقطه وفادار که بهانه خوبیست برای هرچه نگفتنیست!
پایان قسمت هشتم خرده خاطرات خانم و آقای قاف!
عابدان معبد قاف سلام،
امید که تندرست و شادکام و سعادتمند باشید،
1.جسارتا انتهای متن نوشته شده "پایان قسمت هفتم" که اشتباه است و همانطور که در ابتدای متن ذکر شده هشتمین شبی است که این خانه پر مهر میزبان عابران خسته ی این گذر است. و ایضا جسارتا پاراگراف آخر سطر چهارم فلک به اشتباه فلاک تایپ شده،البته شاید هم میخواستید از واژه افلاک استفاده کنید که در هر صورت باز هم فلاک نیازمند تصحیح است.
2.عصر یک روز که هوای سرزمین وجودم به شدت طوفانی بود به دیوار مغازه ای جمله ای دیدم که انگار یک آن تمام آن تلاطم را با خود به همراه برد:"پیمانی را که در طوفان با خدا می بندی در آرامش فراموش مکن".یک دم در کنار عهد و پیمان آن روز طوفان زده تمام عهد های هزار و یک شبه ی فراموش شده ام به خاطرم آمد و پس از آن لبخندی تلخ و از سر درد.انگار سرمستی و خوشایندی سفتی و امنیت زمین هوش و گوش از سر غفلت زده فرزند انسان میپراند.
3.برای تمام آن ها که گاهی از سر احساس با اسب راهوار قلم در دشت برف زده کاغذ تاخته اند تجربه آشنایی است کلنجار رفتن با احساس هایی که تن به تبدل به واژه ها نمیدهند و میکوشند تا یدرک و لایوصف باقی بمانند.این حس همیشه این جمله مرحوم دکتر شریعتی را در ذهنم تداعی میکند که:سرمایه هر دلی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
و این احساس-نمیدانم به جا یا نا به جا – با خواندن روایت شما به سراغم آمد و آن جمله را تداعی کرد.گویی شما نیز برای نوشتن این روایت با احساس ها و واژه ها به دشواری دست و پنجه نرم کرده اید و این دشواری و بدقلقی واژه ها به من هم منتقل شدند،البته این صرفا احساس من به عنوان یک مخاطب است و اعتبار چندانی ندارد.
کشتی وجودتان در دریای پرتلاطم هستی از هر گزند به دور،
میزبانی سخاوتمندانه تان را سپاس،
پایدار و برقرار باشید.