خرده خاطرات خانم و آقای قاف! (قسمت یازدهم)
* فکری باید کرد برای این شمارهگذاریها! آخر مگر قسمتهای زندگی پایانی دارد؟! فکر کنید روزی در وبلاگم بنویسم «خرده خاطرات خانم و آقای قاف! قسمت دو میلیون و شونصد و بیست و سوم» !!!
از سفر بازگشتیم... خسته و گرسنه و پر از کلمه. خاطرات و حرفهایی که تا هفتهها پایانی نداشت و ما هر دو خانواده را با عطش بسیار مستفیض میکردیم. خانهای را که قبل از سفر به لطف پسانداز اندک و کمکهای خانواده خریده بودیم که البته هوایی معلق بیش نبود، میرفت که اندک اندک ساخته شود. و ما سخت منتظر آن روز بودیم. اگرچه تا آن روز باید بیش از گذشته صرفهجویی میکردیم تا بشود چکهای باقیمانده را پاس کرد و خرده اثاثی هم خرید، برای ادامه زندگی مشترک زیر یک سقف... آخر ما زندگی مشترکمان را در سفر آغاز کرده بودیم. زیر یک سقف بلند... سقف آسمان!
حال مادر بهتر شده بود و من از خستگی و درماندگی قبل از سفر نجات یافته بودم. روزها پشت سر هم و به سرعت میگذشت و ما هفتهای یکبار یا چندین بار در هفته به خانه در حال ساختمان سر میزدیم و لحظه به لحظه جان گرفتن رویایمان را میدیدیم. رویایی که هر زن و مرد جوانی با خود دارند و ما چه زود به آن دست مییافتیم. شاید خودستایی باشد اما بگذارید این فروتنی فریبنده را کنار بگذارم و صادقانه اعتراف کنم که ما به برکت اندیشهمان به رویایمان دست مییافتیم. اندیشهای که مدیون خداوند بودیم.
خانه با کندی ساخته میشد. سازندهاش میگفت مشکلات زیاد است و ما باید انتظار میکشیدیم. در این مدت چون بنایمان بر این بود که از خانواده من، به خاطر کمک مالیشان در خرید خانه دیگر برای جهیزیه متوقع نباشیم باید کمکم خودمان برخی وسائل را جور میکردیم. به قولی وسائل ضروری زندگی را. من با پسانداز حقالتالیفها -که روزی برای سفرهایمان بود و امروز برای مهمتر از آن- میتوانستم به سلیقه خودم برخی وسائل لازم را بخرم. هر هفته اگر فرصتی بود سری به بازار میزدیم، بیشتر من و مادر و پدرم. لیستی تهیه کرده بودم و از روی آن لیست به ترتیب خرید میکردم و خط میزدم. البته مادر مثل همه مادرهایی که دختر دمبخت دارند مقداری ظرف و لوازم برایم کنار گذاشته بود که بسیار ضروری بودند و ما را بیشتر مدیون خویش کردند؛ اما برخی از هدیههای عقدمان مثل سرویس قهوهخوری و ظرف شمعدار مرغ (که البته اسم با کلاس بازاریاش را نمیدانم!) که بعدتر هدیه میآوردند و نیز برخی ظروف لوکس و... را که مادر برایم کنار گذاشته بود را نپذیرفتم. چرا که هم ضروری نبودند و هم باید برای چهار تکه ظرف دکوری میرفتیم گنجه یا دکور میخریدیم. چیزی که نه مورد پسندمان بود و نه ضروری و نه با عقل سلیم میانهای داشت!
یک توضیح اضافه: تعجب میکنم از زندگیهایمان... گاه چیزی را وارد زندگی میکنیم که ظاهراً اشکالی در وارد کردن آن وجود ندارد اما همین چیز کوچک، میشود مسبب خرید چیزهای بزرگ دیگر. یا وسیلهای میخریم و مجبوریم به خاطر اینکه این وسیله به وسائل اطرافش بخورد و به قول معروف توی ذوق نزند سایر وسائل را مطابق آن بخریم. مثل همین ظرف و دکور!
خلاصه اینکه لیست من بسیار مختصر بود و چیزهایی داشت از این قبیل:
ظرف غذاخوری در تعداد ۱۲ نفر. فقط یک مدل. نه اینکه از هر مدل ۱۲ تا مثلا چینی، کریستال، آکروپال و... من ترجیح دادم هدیه عمهجان را که سرویس غذاخوری ۶ نفره کریستال بود کامل کنم. خوشبختانه مشابهش در بازار پیدا شد و من فقط یک ۶ تایی دیگر خریدم.
سرویس قاشق و چنگال (البته بدون پایه و میز و حواشیاش)، از لوازم برقی هم فقط وسعم به خرید اتو رسید، خرده ریز آشپزخانه و چیزهای مختصر دیگر هم البته بود. دوست داشتم وسائل زندگیام هر چند مختصر و ساده اما هویتدار و با سلیقه باشد برای همین سرویس اتاق خواب را خودم دوختم. در همان اوج سرشلوغی روزی یکی- دو ساعت مینشستم پای دوختنش. وسائلش را هم با مهتاب عزیز خواهر مینا جانم – دوست همکلاسی، البته نه آن مینای جهانجان- از بازار خریدیم به ثمن بخس! عکسش را خواهم گذاشت. البته وقتی به خانه جدید رفتیم! کارهای هنری دیگری هم برای خانهام انجام دادم مثل دوختن رومیزی سرمهدوزی یا دوختن ترمه. جانمازهایم را هم مریم عزیز برایم درست کرد و شد هدیهای در میان هدایایی که برای خانه نویی برایم آورد. (چهقدر خاله زنک شد این قسمت یازدهم!!! البته واژه زنانه بهتر است، چون هم بار مثبت دارد و هم بار شخصیتی!) خیلی چیزها لازم بود و من هم میتوانستم بخرم، اما صبر کردیم تا دیگران هم به فیض مشارکت برسند! کسانی از اقوام درجه یک که مطمئناً در فکر خانهنویی بودند را میشد از تشویش و تردید و پریشانی ناشی از چی بخرم؟ نجات داد و بر مبنای حدس برای هزینهای که قرار است بکنند آنها را به سمت خرید لوازم دیگری که نیاز یک زوج جوان است سوق داد. البته عموماً خودشان از والدینمان سوال میکردند و والدین ما چند گزینه را پیشنهاد میدادند.
خلاصه اینکه در تمام مدتی که کارگران مشغول بالا انداختن آجر و سیمان کردن بودند، بنده مشغول درست کردن و روبراه کردن وسائل زندگی بودم و همسر بنده هم مشغول کار و فعالیت فرهنگی برای خلقالله و البته چکها!
در این مدت من پیش دوست بسیار عزیزم -اکرم بانو- خیاطی را آموختم. هنری که بسیار دوستش دارم و بر همه و همه زنان واجب است آموختناش. چرا که با روح آنها سازگاری دارد. روح آفریننده و خلاق و زیبا پسندشان. و البته منهای مزایای روحی و روانیاش، مزایای اقتصادی فراوان نیز دارد. حالا این اکرم بانوی خوشذوق، مزون کتاب زده است و هم خیاطی میکند، و هم کتاب امانت میدهد به خلقالله شاید بشود در سرانه مطالعاتی مردم اندکی دست برد.
و این بود این قسمت...