نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

پیش به سوی تحقق رویاها!

*‌ فکری باید کرد برای این شماره‌گذاری‌ها! آخر مگر قسمت‌های زندگی پایانی دارد؟! فکر کنید روزی در وبلاگم بنویسم «خرده خاطرات خانم و آقای قاف! قسمت دو میلیون و شونصد و بیست و سوم» !!!


از سفر بازگشتیم... خسته و گرسنه و پر از کلمه. خاطرات و حرف‌هایی که تا هفته‌ها پایانی نداشت و ما هر دو خانواده را با عطش بسیار مستفیض می‌کردیم. خانه‌ای را که قبل از سفر به لطف پس‌انداز اندک و کمک‌های خانواده خریده بودیم که البته هوایی معلق بیش نبود، می‌رفت که اندک اندک ساخته شود. و ما سخت منتظر آن روز بودیم. اگرچه تا آن روز باید بیش از گذشته صرفه‌جویی می‌کردیم تا بشود چک‌های باقی‌مانده را پاس کرد و خرده اثاثی هم خرید، برای ادامه زندگی مشترک زیر یک سقف... آخر ما زندگی مشترک‌مان را در سفر آغاز کرده بودیم. زیر یک سقف بلند... سقف آسمان!


حال مادر بهتر شده بود و من از خستگی و درماندگی قبل از سفر نجات یافته بودم. روزها پشت سر هم و به سرعت می‌گذشت و ما هفته‌ای یک‌بار یا چندین بار در هفته به خانه در حال ساخت‌مان سر می‌زدیم و لحظه به لحظه جان گرفتن رویایمان را می‌دیدیم. رویایی که هر زن و مرد جوانی با خود دارند و ما چه زود به آن دست می‌یافتیم. شاید خودستایی باشد اما بگذارید این فروتنی فریبنده را کنار بگذارم و صادقانه اعتراف کنم که ما به برکت اندیشه‌مان به رویایمان دست می‌یافتیم. اندیشه‌ای که مدیون خداوند بودیم.


خانه با کندی ساخته می‌شد. سازنده‌اش می‌گفت مشکلات زیاد است و ما باید انتظار می‌کشیدیم. در این مدت چون بنای‌مان بر این بود که از خانواده من، به خاطر کمک مالی‌شان در خرید خانه دیگر برای جهیزیه متوقع نباشیم باید کم‌کم خودمان برخی وسائل را جور می‌کردیم. به قولی وسائل ضروری زندگی را. من با پس‌انداز حق‌التالیف‌ها -که روزی برای سفرهایمان بود و امروز برای مهم‌تر از آن- می‌توانستم به سلیقه خودم برخی وسائل لازم را بخرم. هر هفته اگر فرصتی بود سری به بازار می‌زدیم، بیشتر من و مادر و پدرم. لیستی تهیه کرده بودم و از روی آن لیست به ترتیب خرید می‌کردم و خط می‌زدم. البته مادر مثل همه مادرهایی که دختر دم‌بخت دارند مقداری ظرف و لوازم برایم کنار گذاشته بود که بسیار ضروری بودند و ما را بیش‌تر مدیون خویش کردند؛ اما برخی از هدیه‌های عقدمان مثل سرویس قهوه‌خوری و ظرف شمع‌دار مرغ (که البته اسم با کلاس بازاری‌اش را نمی‌دانم!) که بعدتر هدیه می‌آوردند و نیز برخی ظروف لوکس و...  را که مادر برایم کنار گذاشته بود را نپذیرفتم. چرا که هم ضروری نبودند و هم باید برای چهار تکه ظرف دکوری می‌رفتیم گنجه یا دکور می‌خریدیم. چیزی که نه مورد پسندمان بود و نه ضروری و نه با عقل سلیم میانه‌ای داشت!


یک توضیح اضافه: تعجب می‌کنم از زندگی‌هایمان... گاه چیزی را وارد زندگی می‌کنیم که ظاهراً اشکالی در وارد کردن آن وجود ندارد اما همین چیز کوچک، می‌شود مسبب خرید چیزهای بزرگ دیگر. یا وسیله‌ای می‌خریم و مجبوریم به خاطر این‌که این وسیله به وسائل اطرافش بخورد و به قول معروف توی ذوق نزند سایر وسائل را مطابق آن بخریم. مثل همین ظرف و دکور!


خلاصه اینکه لیست من بسیار مختصر بود و چیزهایی داشت از این قبیل:

ظرف غذاخوری در تعداد ۱۲ نفر. فقط یک مدل. نه این‌که از هر مدل ۱۲ تا مثلا چینی، کریستال،‌ آکروپال و... من ترجیح دادم هدیه عمه‌جان را که سرویس غذاخوری ۶ نفره کریستال بود کامل کنم. خوشبختانه مشابهش در بازار پیدا شد و من فقط یک ۶ تایی دیگر خریدم.

سرویس قاشق و چنگال (البته بدون پایه و میز و حواشی‌اش)، از لوازم برقی هم فقط وسعم به خرید اتو رسید، خرده ریز آشپزخانه و چیزهای مختصر دیگر هم البته بود. دوست داشتم وسائل زندگی‌ام هر چند مختصر و ساده اما هویت‌دار و با سلیقه باشد برای همین سرویس اتاق خواب را خودم دوختم. در همان اوج سرشلوغی روزی یکی- دو ساعت می‌نشستم پای دوختنش. وسائلش را هم با مهتاب عزیز خواهر مینا جانم – دوست همکلاسی، البته نه آن مینای جهان‌جان- از بازار خریدیم به ثمن بخس! عکسش را خواهم گذاشت. البته وقتی به خانه جدید رفتیم! کارهای هنری دیگری هم برای خانه‌ام انجام دادم مثل دوختن رومیزی سرمه‌دوزی یا دوختن ترمه. جانمازهایم را هم مریم عزیز برایم درست کرد و شد هدیه‌ای در میان هدایایی که برای خانه نویی برایم آورد. (چه‌قدر خاله زنک شد این قسمت یازدهم!!! البته واژه زنانه بهتر است، چون هم بار مثبت دارد و هم بار شخصیتی!) خیلی چیزها لازم بود و من هم می‌توانستم بخرم، اما صبر کردیم تا دیگران هم به فیض مشارکت برسند! کسانی از اقوام درجه یک که مطمئناً در فکر خانه‌نویی بودند را می‌شد از تشویش و تردید و پریشانی ناشی از چی  بخرم؟ نجات داد و بر مبنای حدس برای هزینه‌ای که قرار است بکنند آن‌ها را به سمت خرید لوازم دیگری که نیاز یک زوج جوان است سوق داد. البته عموماً خودشان از والدین‌مان سوال می‌کردند و والدین ما چند گزینه را پیشنهاد می‌دادند.


خلاصه این‌که در تمام مدتی که کارگران مشغول بالا انداختن آجر و سیمان کردن بودند، بنده مشغول درست کردن و روبراه کردن وسائل زندگی بودم و همسر بنده هم مشغول کار و فعالیت فرهنگی برای خلق‌الله و البته چک‌ها!


در این مدت من پیش دوست بسیار عزیزم -اکرم بانو- خیاطی را آموختم. هنری که بسیار دوستش دارم و بر همه و همه زنان واجب است آموختن‌اش. چرا که با روح آن‌ها سازگاری دارد. روح آفریننده و خلاق‌ و زیبا پسندشان. و البته منهای مزایای روحی و روانی‌اش، مزایای اقتصادی فراوان نیز دارد. حالا این اکرم بانوی خوش‌ذوق، مزون کتاب زده است و هم خیاطی می‌کند، و هم کتاب امانت می‌دهد به خلق‌الله شاید بشود در سرانه مطالعاتی مردم اندکی دست برد.


و این بود این قسمت...

پایان قسمت یازدهم خاطرات خانم و آقای قاف
۹۲/۱۰/۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰

نظرات  (۶)

سلام
دست مریزاد!
بسیار خوشوقتم که با این وب نوشت آشنا شدم.
این قسمت بسیار عالی و مفید بود. 

"تعجب می‌کنم از زندگی‌هایمان... گاه چیزی را وارد زندگی می‌کنیم که ظاهراً اشکالی در وارد کردن آن وجود ندارد اما همین چیز کوچک، می‌شود مسبب خرید چیزهای بزرگ دیگر. یا وسیله‌ای می‌خریم و مجبوریم به خاطر این‌که این وسیله به وسائل اطرافش بخورد و به قول معروف توی ذوق نزند سایر وسائل را مطابق آن بخریم. مثل همین ظرف و دکور!"
پیشاپیش منتظر قسمت های جدیدتان هستم.
یا علی مددی
پاسخ:
سلام
ممنون که آمدید و ممنون که منتظرید برای نوشتن و بیش نوشتن من. منتظر بودن‌تان مصمم می‌کند مرا برای بیش نوشتن.
دعا کنید برایمان آقای فواد.
یاحق
سلام بانو... خوبین؟! واقعا باور زندگیتون برای من غیر ممکنه... سخته این جور سفر کردن یا این جور زندگی کردن... و البته جالبه و کمی هم جرات میخواد. اگر این داستان (البته اگه بشه بهش گفت داستان) به قسمت یک میلیون هم برسه بازم این قدر موضوع جالب و البته قلم گیرایی داره که همیشه مخاطب هاش منتظر ادامه ش باشن. بازم اومدم برای عذر خواهی برای نبودن... یه اتفاقاتی برام افتاد که همشو توی وبم مینوشتم و البته بعد همشو پاک کردم و فقط نتایجش رو گذاشتم. اتفاقاتی بود با تجربه زیاد که خدا رو شکر فقط اعصاب خوردی داشت و اتفاق بده دیگه ای نیفتاد. فک کنم اگه مطلب هامو بخونین بفهمین قضیه چیه... مهم اینه که من هنوز همون نفر قبلی موندم.با همون قول هایی که به خودم دادم( ایکون ادمک خجالت زده). یه سری هم به وبلاگ من بزنید هر چند وقت. کوچه ی تنگ و تاریکی هست اما پر خاطره است... و البته یه تشکر هم بکنید از همسرتون به خاطر یاداوری و تبریک تولدم. مرسی از جفتتون. منتظرم... شاد باشید...
پاسخ:
سلام پرواز عزیز!
سپاس‌گزارم برای قدم رنجه‌ات. نمی‌دانم چه اتفاقی برایت افتاده اما انشاالله خیر باشد و سکویی باشد برای رشد و برای پروازت واقعی‌ات.
یا حق

سلام

چقدر قشنگ بود این نوشته تون. اصلا هم اونی که گفتید نبود! کاش همه زوجهای جوان ما به جای ریخت و پاشهای الکی و زندگی خراب کن مثل شما فکر میکردند و کاش همه عروس خانمها مثل شما با سلیقه بودند و کاش همه آقادامادها مثل همسر شما قدر دان.

پاسخ:
ممنون
البته من اعتقاد دارم که همه می‌توانند. همه در وجودشان نیمه‌ای دارند برای عصیان در مقابل آن‌چه که هست ولی نباید باشد. تنها کمی جسارت و شجاعت لازم است که لازمه شنا کردن خلاف جریان آب است.
این را باید یک بار هم که شده تجربه کرد.
پیروز باشی
۱۱ دی ۹۲ ، ۱۱:۲۲ کودک شرقی

عابدان معبد قاف را سلام،

 

یک. چقدر دلتنگ روایت های اینچنین تان بودم، هرچند زندگی به ذات خود سفر است، هر دم، هر لحظه، هر قدم، و هر کس خود آگاه و ناخود آگاه مسافر مسیری است در جاده زمان اما حال و هوای آن سفر پیامبر گونه تنوعی میطلبید انگار، و چقدر این روایت شیرین و زنانه، روح بخش و دلنشین بود. روایت سفری خود آگاه در مسیر کمال.

دو. این تعابیر بسیار خوشمزه بودند، نه نیم پز که مغز پخت و لذیذ، به پختگی "نیم پز" :

_ ما زندگی مشترکمان را در سفر آغاز کرده بودیم. زیر یک سقف بلند.....سقف آسمان.

_ ما به برکت اندیشه مان به رویایمان دست می یافتیم. اندیشه ای که مدیون خداوند بودیم.

_ ... و ظرف شمع دار مرغ(که البته اسم با کلاس بازاری اش را نمیدانم).

(و چه خوب که نمیدانید، و من برای اولین بار در عمرم عاشق یک جهل، یک ندانستن شدم، یک ندانستن شیرین. و راستی اسم با کلاس و بازاری گنجه یا دکور بوفه است.)

_ دوست داشتم وسایل زندگی ام هرچند مختصر و ساده اما هویت دار و با سلیقه باشد.

 

سه. شما خیلی پیش از خرید آن "یک واحد هوای مثلا شصت متری" و خیلی پیش از ساخته و تکمیل شدن آن، صاحب خانه بوده اید. خانه مگر چیست به جز احساس عشق و آرامش و هویت و تکیه گاه داشتن؟ هدف و انگیزه و امید داشتن؟ خانه ستون همت مرد را میطلبد و سقف حمایت زن و پنجره ای که رو به آفتاب کمال گشوده شود، عطر عشق و آشتی و گرمای محبت، بستری برای رشد و خلاقیت و آفرینش، و بوفه ای هم اگر هست خوشتر آنکه به جای آبگینه ها و بلور های چند صد هزار تومانی به زیور کتاب آراسته شده باشد. این قاصدان نجیب و بی ادعای ژرف ترین اندیشه ها و احساسات بشری. و شما به برکت همان اندیشه های خداوندی از همان ابتدا صاحب خانه بوده اید و عمق این واژه ها را صاحب خانه های بی خانمان این روزگار بهتر میفهمند.

چهار. همیشه بر این باور بوده ام که هر استادی آن هنگام درس میدهد که درس نمیدهد، که فارغ از متن کتاب و سر فصل درس، شاگردانش را زندگی می آموزد، با خواندن متن شما یاد درس های شیرین اساتیدم افتادم، آنجا که دکتر علی غفرانی  میگفت:" بچه ها ساختن و سختی از یک ریشه اند، ساختن سخت است و سختی سازنده است." و آنجا که دکتر حمید رضا آیت اللهی میفرمود: "بچه ها فرق است بین نیاز و احساس نیاز، ممکن است واقعا نیازی داشته باشی اما چون احساس نیاز نمیکنی فارغ و آسوده و قانعی  و ممکن است واقعا نیازی به چیزی نداشته باشی اما چون احساس نیاز میکنی روزگار در رنج و عذاب و غفلت میگذرانی".

 

پنج. اساتید خوبم را شاگرد خوبی نبوده ام اما همیشه بر خود بالیده ام درک محضر ایشان را و هماره قدر دان و دعاگویشان بوده ام. و حالا مفتخرم که چشمانم شاگرد واژه های شمایند و دعا میکنم برایتان، سلامتی، طول عمر، وسعت رزق ،ثبات قدم و عاقبت خیر را.

 

پایدار و برقرار باشید.

 

پاسخ:
سلام و عرض ادب و احترام

بابت این‌که به وبلاگ‌تان این اندازه توجه دارید سپاسگذاریم.
نوشته‌های همسرم -خانم قاف- که بیانگر توانمندی و افکار بلند اوست، تا حدی می‌تواند پاسخی باشد به این‌که چرا تا به این اندازه خود را مدیون و ممنون او می‌دانم.
البته اینجا شاید چندان جای مناسبی برای عرض ارادت من نسبت به او نباشد، برای همین از گفتن جمله‌ای که با خودم کلنجار می‌روم تا آن را بیان کنم چشم می‌پوشم.
خدا اساتیدتان را زیر سایه فضل خویش محفوظ بدارد.

پیروز و به‌روز باشید.
۱۳ دی ۹۲ ، ۱۱:۵۷ کودک شرقی
و سرمایه ی هر دلی حرف هایی است که برای نگفتن دارد...
پاسخ:
و به راستی سرمایه هردلی حرف‌هایی است که برای نگفتن دارد...
خیلی زیباس!
البته شاید چونما از دور میبینیم زندگی شما عالی و بهترین زندگی دنیاس ولی خدایی قدرش رو بدونین ...
به امید اینکه زندگیتون هر روز شیرین تر شه...
پاسخ:
سلام
مطمئناً همینه که می‌گین. همیشه و همیشه مشکلات وجود دارند. اصلاً اگر نباشند که خوشی‌ها و لذت‌ها و آرامش‌ها معنا پیدا نمی‌کنه. اما من به اون حرف نادر که در توضیح وبلاگم نوشتم یقین قلبی دارم.
ممنون از دعاتون
یا حق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی