تمام شد!
یعنی کمکم دارد باورم میشود که تمام شد. دیگر نه خبری از کلاس درس است و نه استاد و تاخیر و جرو بحث و امتحان!
اما دلم تنگ نشده، برای هیچ چیز و هیچجایی جز کتابخانه دانشکده، انتهای طبقه اول، سمت چپ، راهروی سوم، قفسه یکی مانده به آخر سمت راست.
برای آنجایی که ردیفی از کتابهای چخوف، آن چخوف نازنین، متکبرانه و پیروزمندانه نشستهاند.
کتابهایی که ماهها با آنها زندگی کردم و حالا حتما آنها هم دلشان برای من تنگ شده...
کاش یکی پیدا شود از تنهایی درشان بیاورد.