سری که درد نمی کند...
احتمالا بیرون هوا خیلی گرم است. خورشید داغ داغ می تابد و مردم در خواب نیم روز به سر میبرند. این جا اما کسی چرت نمیزند. همه به نوعی بیداری ماشینی گرفتار هستند. اصلا نمیفهمی زمان کی میگذرد. من گاهی کلافه میشوم و چشمهایم درد میگیرد از بس پشت این مانیتور مینشینم. بقیه صفحه میبندند و من باید بنشینم برای تایید نهایی صفحه!
رفت و آمد جریان دارد. بهترین قسمت وقتی است که چای میآورند، تقریبا هر یک ساعت یکبار اتقاق میافتد و تازه معلوم نیست آن وقت چای بخواهی یه نه؟ میلت بکشد یانه؟ اصلا ممکن است آن یک ساعت درست بیفنتد وسط غذا خوردنت.
دارم به این نوشتنهای بیهوده معتاد میشوم. وبلاگ شده است دفتر خاطراتم انگار.
در مسیرهای رفت و آمدم، «سفر فرنگ» جلال آل احمد می خوانم. در خانه اگر فرصت کنم و بتوانم چشمهایم را باز نگه دارم و از کارخانه فارغ باشم برادران کارامازوف را. این را که گفتهام قبلاً.
الان باید بنشینم و بنشینم تا نوبت به صفحهآرایی پرونده من برسد و بروم بالای سرِ صفحه آرا. آخرش یک طورهایی هر کار بکنی سرهم بندی است. اصلاً این که چهقدر میشود در روزنامه سبک زندگی کار کرد سوال سختی است. دارد یک ماه میشود و من هنوز نتوانستم این جا را آنطور که میخواستم سرو سامان دهم. باید خودم را از خیر و شر این پروندههای گاهبهگاه راحت کنم و بنشینم پای کار اصلیام.
روزنامه نگاری یک طورهایی از دور جذاب است و از نزدیک مثل باقی مشاغل گاهی خوب، گاهب بد و گاهی بسیار بد. شاید در این ور دنیا این جور است من که در نیویورک تایمز و گاردین ننوشتهام که بتوانم مقایسه کنم. فقط میدانم این جا یک طورهایی همه چیز خیلی معمولی است. خبرها کمتر جریان میسازند. خبرنگاران آدم های معمولی هستند که ممکن است از بد حادثه این جا به پناه آمده باشند. یادداشتنویسها و گزارشنویسها اصلا قابل مقایسه با فضای جهانی نیستند. مارکز خودش را روزنامهنگار میداند . یوسا یک گزارشنویس است. در گذشته در ایران هم خبرنگارها و گزارشگرها نبض حرکتهای اجتماعی دستشان بوده اما امروز...
اصلا بگذریم
سری را که درد نمیکند...