خداحافظی با دنیای روزنامهنگاری
این هفته آخری است که در روزنامه مشغول به کار هستم. نمیتوانم بگویم تجربه بدی بود. نه! اتفاقا انگار مسیری بود که باید میرفتم تا خودم را بهتر بشناسم، نیازهایم را، خواستههایم را. یکجورهایی این تجربه باعث شد که از گیجی درآیم و برای تصمیمی که برای زندگیمان گرفته بودم یکدل و مطمئن شوم. حالا اتفاقهای تازهای خواهد افتاد و من شاید به زودی این صفحه را رها کنم و صفحهای جدید برای نوشتنهایی از جنس دیگر بگشایم. با این همه این آخرین نوشته من به عنوان یک روزنامهنگار موقت است. روزنامهنگاری که حضورش در تحریریه فقط دو ماه طول کشید و بیشتر طاقت نیاورد. دلش برای خانهاش، گلها و کتابها و پرندههایش تنگ شد و حالا میخواهد بازگردد، انگار که از یک سفر...
واقعیت این است که اگر چه کار بیرون از خانه جایگاه اجتماعی و قدرت مالی به یک زن میدهد و او را در نظر دیگران زنی موفق و ممتاز جلوه میدهد اما همه اینها وقتی رضایت درونی نباشد، به پشیزی نمیارزد، وقتی قرار باشد کیفیت زندگی فدای کمیتاش شود، نمیارزد. وقتی قرار باشد فقط لایه بیرونی و ظاهری این کار تو را سرگرم کند و دیگران را فریب دهد، نمیارزد، لااقل برای من که اینگونه است. حالا تصمیم دارم به همان کار پاره وقت پیشنهاد شده فکر کنم که اختیارش دست خودم است و با جوانها سروکار دارم و در یک کلمه «مفیدم» نه «کارمند» و البته باز هم جدی و اساسی بنویسم؛ که نوشتن برای من زیستن است و نه کار!
خداحافظی میکنم با تو! ای دنیای عجیب روزنامهنگاری، ای نوشتنهای بسیار و خواندنهای کم. خداحافظی میکنم با دردسرها و دغدغهها و جلسههایت. خداحافظی میکنم با همه همکاران خوبم که خواهرانه و برادرانه با من رفتار کردند و خداحافظی را برایم سخت کردند. با آن تحریریه عریض و طویل. خداحافظی میکنم با دنیای تو که دنیای خط قرمزهاست، دنیای خودسانسوری و سردبیر سانسوری. خداحافظی میکنم با همه کاستیهایت. با همه روزمرگیهایت... و البته با رضایتهای مختصر گاهبهگاهت!
من به دنیای خودم باز میگردم. به دنیای عطر چای و آرامش دم ظهر و خواندنهای حریصانه و از سرشوق و نوشتنهای الهامبخش...
خداحافظ دنیای روزنامهنگاری.
پ.ن: راستی چهقدر دلتنگ سفرم. سال پیش در چنین روزهایی در کردستان بودیم. دلم هوای مردم آن دیار را کرده است، حاتمان طائی سرزمین من. خدایا! سفر قسمتمان کن.