به جاده زدهایم! برای مسافرتی ناگهانی و غیر منتظره! با جیب نسبتاً خالی اما قلبی مطمئن و ضمیری آرام و همسفری موافق!
کرمان منتظر ما بود، و روستایی که «جهانجان» میخواندنش. رفتیم و رفتیم و رفتیم،در جاده بیانتهای کویر. چیزی در وجود من بود که دوستش داشتم، کشف روزهای پیشرو و کشف سرزمینهای ناشناخته!
وقتی بالاخره اتوبوس به کرمان رسید، جویای آن شدیم که از همان ترمینال یکسره به جایی که«جهانجان» میخواندنش برویم، دوستم برای ناهار منتظرمان بود، ساعتی معطل شدیم اما دل به شهر کرمان ندادیم و دوباره به دل کویر زدیم، نا بلد بودیم و اشتباهی روستا را رد کردیم، اتوبوس حامل ما جایی دورتر نگاه داشت و ما را با اتوبوسی که به کرمان بازمیگشت روانه کرد. بالاخره رسیدیم، روز آخر اسفند ماه بود. روستایی در حاشیه جاده، ظاهری کویری و خشک، مردمانی نه چندان زیاد، باغهایی از درختان گردو که از بخت بد، آن سال برای روستاییها سال نکویی نبود و همه را آفت زده بود.
میزبان، دوستم-مینا- و مادر و پدر بهشتیاش، با گرمی از ما استقبال کردند، «مینا» آخرین فرزند خانواده بود، برادری داشت «ابوذر» نام که در همان روستا میزیست با زن و فرزندانش و برادری که شهید بود، سربازی که به دست اشرار کشته شده بود و عکسش توی قاب رنگ و رو رفتهای بر دیوار میدرخشید، بسیار جوان بود، آنقدر جوان که آه از نهاد ما برخیزد.
مینا آخرین فرزند خانواده بود، پدر و مادری پیر که چین جبینشان و چروک دستهایشان خبر از عمری زحمت و رنج بر پای زمین میداد. مردان و زنان کویر بودند و چون کویر گرم و صاف و بیغش!
ناهار میهمان سفره ساده و صمیمی و خوشعطرشان بودیم، پلو مرغی بود که تنها غذای گرم همه دوران مسافرت ده روزه ما شد. از همین روی هم قابل تقدیس و احترام! خانه مینا، حیاطی بزرگ بود که در وسط آن تنها دو اتاق با درهای جداگانه کنار هم قرار داشت، و آشپزخانهای در بین آن دو، اتاقی کوچکتر در جلو، که به طرز ساده و روستایی تزیین شده بود، دیوارها بیرنگ و لعاب بودند و همه چیزهایی که لازم است در اطراف، نوعی اتاق نشیمن. و اتاقی در مجاورش که از دور داد میزد تنها برای میهمان است، بسیار نظیف و مرتب، با حداقل وسایل و تزیینات روستایی، مقداری لحاف و تشک، دیوارهای گچی سفید و تابلوهایی بر دیوار که به خاطرم نمانده.
ما آن شب را آنجا ماندیم، موقع تحویل سال 1389 کنار سفره هفتسین یک خانواده کویری نشستیم و دعا خواندیم، بعد از تحویل سال به حیاط زیبای خانه رفتیم و به تماشای سقف پوشیده از ستاره نشستیم...
آن همه ستاره، یکجا در آسمان کویر، برای ما شهر نشینها معجزهای بود تا دوباره به آغاز فصل گرم ایمان بیاوریم. شاید تنها یکبار دیگر توفیق دیدن آن همه ستاره نصیبمان شد، در دره ییلاقی شمخال، شبی که حتی ماه در آسمان نبود.
شب رویایی به سر رسید، فردا صبح پیش از خوردن صبحانه، کسی در آن خانه متولد شد، برهای که میزبانمان منتظر آمدنش بود. از لطف و کرمشان بود که گذاشتند به یمن قدمهای ما.
بعد از آن بود که دانستیم پشت خانه، پس از گذشتن از پرچین، رودخانهای است پر آب، بسیار نزدیک به ما، آبی در دل کویر که آبادانی روستا مدیون آن بود، نام رودخانه یادم نمانده حتی عکسی نیز نگرفتیم ،دوربینمان خراب بود و روشن نمیشد، اما ساعتها نشستن و پا در آب آن فرو بردن و همراه صدای پرندگان به صدای آواز همسفر گوش دادن کفایت میکرد برای یک عکس یادگاری جاودانه در ذهن و روح آدمی!
ما در کرمان نماندیم، کرمان و جهانجان، شروع راهی بود که خود نیز از رفتن آن بیخبر بودیم، آن سال ما در لحظه زندگی میکردیم و در لحظه عشق میورزیدیم! آن روستا که امید دارم روزی دوباره پایم بدان باز شود و درختان گردویش را در سلامت و صلابت ببینم در قلب ما جایی بزرگ دارد، به اندازه کویر و به اندازه آسمان پر ستارهاش که آن شب ایمان را به دل ما بازگرداند.
پایان قسمت
پنجم