* شهرهای بسیاری را دیدهایم. از شمال تا غرب، تا جنوب... شهرها مثل آدمها از دور یک طورند و از نزدیک طور دیگر. مدتی پیش برای اول بار کشف کردم که در برخورد با شهرهایی که ندیدمشان حسی دارم بسیار عمیقتر و پیچیدهتر از حسی که در برابر دیدن انسانهای ناشناس دارم.
میان من و سفر کردن نوعی رابطه پیچیده است که به نوع کاملاً مبهمی با حس بویایی ارتباط دارد. شهرها بسیار مهماند. مهمتر از هر چیزی. شهرها کالبد و جسم همه چیزهایی هستند که من میخواهم ببینم، بشنوم، لمس کنم و ببویم. در بدو ورود به هر شهری تصویری گنگ و مبهمی از آن در ذهن دارم که اصولاً تصویری کلیشهای است. شهری شلوغ، پر از خیابان، اتوبوس، زن و مرد و بچه. اما در همان آغاز ورود، هیجان وارد شدن در شهری جدید چنان بر من مستولی میشود که گاه تمام نیرویم را برای کنترل آن هدر میدهم. همه فکر میکنند اول از همه چشمها هستند که درگیر ماجرا میشوند؟! نه گمان نکنم. لااقل برای من قصه فرق میکند. گفتم که، احساس من به طرز مرموزی با بینیام آغاز میشود نه بیناییام! من قبل از پیاده شدن از قطار یا اتوبوس یا هر چیز دیگری که مرا به شهر جدید رسانده، هنوز پایم را بر خاک و آسفالت آن نگذاشتهام آن شهر را بو میکشم. بوکشیدنی عمیق. باید اعتراف کنم بوییدن برای من معنادارترین حس از میان حواس پنجگانه آدمیزاد است. در کودکی، لباسهای مادرم را از بویش بازمیشناختم، وقتی مادرم چادر یا مقنعه مشکیاش را در مجلسی زنانه و در میان چادرها و مقنعههای مشابه زنان مجلس که در هرگوشه خانه ولو بود، گم میکرد مرا صدا میزد و در آنی کارش راه میافتاد، کافی بود چشمهایم را ببندم و بو بکشم و بعد: بیا مامان! این مال توئه.
** اصلاً همه زندگی من با بوها معنا پیدا میکند، قبل از خوردن هر چیزی بیآنکه فکر کنم، آن چیز را نزدیک بینیام میبرم و بو میکشم، حتی درباره چیزهای نخوردنی هم همین کار را میکنم. یک نفس عمیق و به دنبال آن یک واکنش متناسب در اجزاء صورت. و این گاه کار دستم میدهد، چون جانب احتیاط را رعایت نمیکنم و تقریباً هر چیزی را بو میکشم. حتی وقتی از کنار آدمها رد میشوم و این در تابستان عادت زنندهای است! دردناکترین بخش ماجرا این است که، بو، برای من قویترین و شدیدترین عامل نوستالوژی است. میتواند مرا تا مرز دیوانه شدن به گذشته پرتاب کند و بازگشتش سخت خواهد بود چون همه روانم را درگیر میکند... از همین روست که خوشحالم که از برخی خاطرات تلخ زندگیام هیچ بویی در مشامم نمانده.
من در آغاز ورود به یک شهر، شاید از کیلومترها مانده به آن، آن را میبویم. پس از آن است که میبینم، اول آسمان شهر را که طبیعتاً همه جا باید یک رنگ باشد- طیفی از آبی- اما نیست! چون رنگها هم لایههایی دارند که مستقیماً با سلولهای بینایی ما در ارتباط نیست بلکه با قلب ما و شرایط ما مرتبط است. بعد از آن است که صداها میآیند. برای مزه کردن یک شهر، عبور کردن از آن کافی نیست؛ اما من همیشه با اشتها وارد شهر میشوم و هر چیزی را میبلعم. از لحن و کششهای لهجهای و حسی مردم تا صدای بوق یا آهنگ ماشینها و البته نگاه مردم به خودمان. همه چیز همین است. بهشت و جهنم هم برای من بیش از هر چیزی، تفاوت بو دارند.
پینوشت مفصل: برای من این روزهای سرد زمستانی که هنوز آسمان بارش سخاوتمندانهاش را آغاز نکرده، روزهایی است با عطر بهارنارنج. روزهایی که هماره یک حس خوب با تو راه میرود، با تو چای میخورد، با تو کتاب میخواند. شاید از آن روی که پس از چندین سال دیگر مجبور نیستی... مجبور نیستی سر وقت از خانه بزنی بیرون، سر وقت به قرارت برسی، سر وقت درس بخوانی، مطلب بنویسی، امتحان بدهی. روزهای آزادی محض. روزهای بافتنی و خیاطی و کاردستی و قلاببافی و میهمانی و کتاب و کتاب و کتاب. روزهایی که بعد از مدتها بالاخره میتوانی با فراغبال بروی خانه یک دوست خوب و با او از هر دری بگویی. میتوانی خود را به یک فنجان چای با عطر بهارنارنج میهمان کنی و فکر کنی چه موهبت گرانبهایی است این وقتداشتن.
حالم خوب است...
مثل بهار...
مثل بهارنارنجهای دم عید...