باز هم سکانس اضافه (چهارمین)
رنگ+ قلممو، برای روزهای خاکستری!
* چهقدر هنر حال آدم را خوب میکند، رنگها و رنگها...در این زمانه خاکستریِ سیاه و سفید!
قلممو را که آغشته میکنی به رنگ و میکشی روی گونههای یک کوزه ساده سفالی، یادت میافتد روحت گوشه دیگری هم دارد، گوشهای فراموش شده که گماش کردهای و باید از لابهلای گلهای هزار نقش قالی دستباف لاکی و قدیمی پیدایش کنی! آنوقت است که باز هم یادت میافتد که خداوند از اقیانوس لایتناهی آفرینشش، نمی نیروی خلق زیبایی را به تو بخشیده، تا خودت را و جهانت را زیبا کنی!
آن روزها که از سر اضطراب و دلواپسی ناشی از روزهای سخت پایاننامهنگاری و کار و ...، از سر اندوههای بیدلیل، نشستم پای این کوزه و طرحی کشیدم رویش و بعد هم رنگ ساختم و رنگ به رنگ رویش رنگینکمانی از بتهجقه نقاشی کردم، فکرش را هم نمیکردم که وقتی به آن مینگرم، در روزهای اندوههای بیدلیل، حالم اینهمه خوب شود...
پ.ن۱: البته که این قلمموزدنی ناشیانه بود و از سر تفنن و بازی با رنگ...که هنر را باید سپرد به اهلش. تنها دوست داشتم بگویم آدمی باید برای آن گوشه خاموش روحش فکری بکند وگرنه خموده و خسته خواهدشد. بیشتر البته سخنم با خانمهاست، حتی اگر در اوج گرفتاریاند، درس و کار و خانهداری و فعالیت اجتماعی و...روزی خواهند فهمید که روحشان آبپاشی میخواهد، وگرنه در هزارتوی زندگی به درد مزمن این روزها دچار خواهد شد...به افسردگی تلخ!
پ.ن۲: هرکس لابد چیزی را دوست میدارد از این هفت هنر، که از هفت فزونند البته، باید گشت و پیدا کرد، دوربرتان را نگاه کنید شاید کوزهای قدیمی در انتظار دستانیست تا رنگ زندگی بپاشد رویش! و به واسطه آن رنگی بپاشید روی زندگی...
وقتی از رویاهای تلخ و کابوس های شیرین به تنگ می آیی،
وقتی حسی غریب پرمیزند و بر درخت جانت منزل می گزیند،
وقتی سرشار از گفتنی اما واژه ای نمی یابی،
وقتی سرشار از واژه ای اما آشنایی برای شنیدن نیست،
وقتی آشنایت غریبگی میکند و سنگ صبورت ناشکیب میشود،
آن دم که مدام با خودت زمزمه میکنی؛سکوت کن وقتی هیچکس لایق شنیدن نیست،
گاهی گردش چرخ سفال،
ترنم یک ترانه،
نوای سازی،
پیج و تاب قلم نی بر صفحه کاغذی،
یا نوازش قلم مو بر تن کوزه ای،
تیغ لطیفی میشود انگار برای حجامت روحت و قطره قطره خون سیاه و غلیظ دلمردگی را بیرون میکشد از روزنه ای که رو به رهایی گشوده ای...
سلام،
تماشای کوزه ی قشنگتون آرامشی غریب و نجیب با خودش به همراه میاره،آرامشی که بخش عمده ای از اون مدیون همین ساده گی و به قول شما ناشیانه بودنه.آرامشی که تو این روزهای پر تلاطم من رو با خودش به گذشته برد:
سه ماه بیشتر طول نکشید تا بفهمم نقاش خوبی نمیشم،اون روزها مثل الان خونه آقابزرگ زندگی میکردیم،یه خونه قدیمی کاهگلی با طاق های ضربی.دیوارهای حمامی که بعدها به خونه اضافه شده بود سیمانی بود،سیمان سفید.یه روز باقی رنگ هامو ریختم روی پالت و دیوارهای حمام رو مزین به شعرهای سهراب کردم.خطاطی-البته از نوع ناشیانه اش- انگار بیشتر با مزاج روحم سازگار بود.تا مدت ها روح و جسم اهل خونه با هم توی اون حمام شسته میشد.چند سال بعد روزی که اون کارگر افغانی با پتکش به دیوارهای حمام میکوبید تا خونه شکل تازه ای به خودش بگیره،انگار یه تیکه از روح من زیر آوار اون واژه های رنگ رنگ جا موند.
به سراغ من اگر می آیید،پشت هیچستانم.
پوزش بابت تصدیع،
پایدار و برقرار باشید.