خرده خاطرات خانم و آقای قاف! (قسمت دوازدهم)
از فراز آبشار کنگ تا ژرفای شبی در شمخال!
* در پست قبلیام از اکرم بانویی گفتم که از او خیاطی آموختم و رفاقت را نیز... و از اینکه این روزها او اولین موسسِ اولین مزون کتاب مشهد...ایران و شاید هم جهان(!) شده است. در بلوار پیروزی. مزون+ کتاب! جایی برای سفارشِ دوخت لباس و امانت گرفتن کتابهای خوب و البته سفارش کارت کتاب عروسی... این پیشنوشت ادای دینی است به این ذوق و دغدغه! و متفاوت نگریستن او...
کجای قصه خانم و آقای قاف بودیم؟
بله! آنجا که همه مشغول کار بودند. همسر، مشغول تلاش و کار و جهاد برای فرهنگ، میهن و خانواده. من، مشغول تهیه لوازم اولیه زندگی و خانوادههایمان مشغولِ...! مشغولِ...! به گمانم مشغول کار خودشان. چون هنوز خیلی مانده بود به زمانی که باید مشغول راضی کردن ما برای گرفتن جشن عروسی میشدند!
در این میانه، گاه پیش میآمد گشت و گذاری به ییلاقات زیبای اطراف. با همان کولهی کوچک و وسایل آشنا و با همان ذوق و شوق برای کشف دنیای ناشناختهها. روستای «کنگ» را که ماسوله خراسان مینامندش یک بار تجربه کردیم و چه خوب! مدیون صفای خالصانه خانم و آقای رنجبر هستیم که اتاقی در اختیارمان گذاشتند در اول روستا و شامی میهمانمان کردند که عطر هوای روستا داشت و طعم فراموشنشدنی شامی که رنگ و لعابش نه در ظاهر بل در روح میهماننوازانه و بیدریغشان بود... چه دلتنگم برای خوشصحبتی مرد روستا و خوش سلیقگی زن روستا...که این روزها حتی در روستا هم کمیاب شده است این خلق و خوی زلال.
و صبح هم قبل
از پاشیده شدن انوار طلایی خورشید به راه زدیم، برای رسیدن به آبشار. مسیر
رودخانه و خنکای نسیم معطر صبحدم و در اطراف آب آرام رود باغهای گیلاس اهالی، که
گیلاسها خواهشگرانه و سرخروی بر بالای سر ما به التماس آویزان بودند و ما با
همه شوقمان برای چشیدن طعم گس یا شیرینشان از چیدن چشمپوشیدیم(!) و به راه ادامه دادیم تا چای و پنیر و گردویمان
را کنار آبشار بخوریم و در تماشای نخستین تابشهای بیدریغ زرین خورشید بر برگهای
سبز. و مسیر زیبا بود و بیهیچ عابری در آن وقت سحر. این روزها دوباره دلتنگ تحقق
این رویای شیرینم. سکوت و صدای نیایش رودخانه و آواز سُهرهها. و باز کنار آبشار و
چای با پونه تازه چیده شده از لب رودخانه و ...
و بعدتر هم در ادامه تابستانِ داغمان، به پیشنهاد دوستی از دوستان همسر- بی آنکه بدانیم آنجا که دعوتمان کرده کجاست- پاسخ مثبت دادیم و روانه «شمخال» شدیم. جایی نزدیک به مرز ترکمنستان. درهای که وصف زیباییاش مرا چنان از خود بیخود میکند که شاید بیاختیار توصیف خیالانگیزی از آن به تماشا بگذارم و خواننده مرا به رویاپردازی متهم کند. اما آنچه از این سفر کوتاه خیالانگیز برای ما به جای مانده نه آن دره پر از کبک است، نه آن رود خروشانِ وحشی... و نه خرمی سبزهزارها و دشتهای کوچک میانه راه...نه...! ما همه اینها را در این مسیر طولانی طولانی که جز با پای پیاده امکان گذر نداشت، دیدیم اما بیش از همه شب را... شبی که دوباره پیامبری از کنار چادر ما رد شد!
چهار نفر بودیم که به راه افتادیم. من و همسر و علی- دوست همسرم- به اتفاق همسرش مریم. قرار بود من و زهیر به قوچان برویم و از آنجا راهی شمخال شویم. درهای در حد فاصل قوچان و درگز. به موقع حرکت کردیم و به موقع رسیدیم و از آنجا چهار نفره، با سواری به ابتدای دره رفتیم.۱ و از آن نقطه بود که پیادهروی طولانی ما آغاز شد... دنیای تازهای برای کشف پیش روی ما بود. دنیایی با میلیونها حرف ناگفته...گوشهایمان باید باز میبود و چشمهایمان بازتر... صدای طبیعت بیش ازآنکه شنیدنی باشد دیدنی بود... ما چه میدانستیم، چه در انتظار ماست! آن هم آن شب، شبی که شب مبعث آخرین فرستاده خدا بود... ما در کوه بودیم و چیزی انتظار ما را میکشید که باید صبورانه به آمدنش چشم میدوختیم...رفتیم و رفتیم و رفتیم... مردمی چند در ابتدای ورود به دره برای گذران روزی خوش نشسته بودند و ما باز میرفتیم و گاه توقفی کوتاه و دوباره رفتن. ما برای عبور آمده بودیم. با کفشهایی خسته از آن مسیر طولانی و ناهموار و با ابتداییترین ابزار۲، به چنین راه سختی زده بودیم. اما پاهایمان خوب همراهیمان میکردند. آنقدر رفتیم تا به اواسط دره رسیدیم. دیگر خبری از مردم نبود. ما بودیم و آسمان خالی از ماه و تاریکی مطلق...و تاریکی مطلق و صدای وحشی رودخانه و تک آوازهای رو به خاموشی پرندگان و صدای جیرجیرکهای قصهگو و روزنههای پر فروغِ آسمانی به حقیقت کبود...
باید اتراق میکردیم. چادرها را روی سکویی سنگی، بالای رودخانه بر پا کردیم و آتش افروختیم... آن شب، شب عجیبی بود... ما چه میدانستیم چشم تماشایمان تا این همه باید آماده دیدار باشد... ما چه می دانستیم دوباره کسی را با ما سر سخنیست...۳
۱. با راننده قرار کردیم تا عصر فردای آن روز در ساعتی مشخص انتهای دره که هجده کیلومتر فراز و نشیب و صخره بود، به دنبالمان بیاید. چون آن سوی دره جایی نبود که بتوانیم سواری بگیریم.
۲. این ابتداییترین ابزاری که از آن یاد شده تقریبا یعنی بدون هیچگونه ابزار! یعنی فقط یک کولهپشتی، دو جفت کفش که دمپایی بهتر از آن بود(!) و داستانی برایمان درست کرد که بیشباهت به چاقوی چینی بازیگر فیلم ۱۲۷ نیست، داستانی پر از خشونت و تلاش برای ادامهی حیات...!!!
۳. قبلی را نوشتم که حتما یادداشت بعدی را بخوانید. خدا را چه دیدید؟! شاید پس از اینهمه انتظار(!) مخاطبان نیمپز روایتی و یادداشتی از من دیدند! شاید هم در میانشان یک کارگردان حرفهای هالیوود باشد که این نوشتهها را دستمایه فیلمش کند!!
۴. تصاویری زیبا و اطلاعاتی از شمخال را در ادامه مطلب ببینید...
روستای کنگ در سپیدهدم، ابتدای راه
زن و مردی سپیدگیسو اما نه چندان خمیدهقامت!
نخستین خودنمایی انوار طلایی بر فراز روستای کنگ!
سلام،
گاهی واژه کم می آورم برای قدردانی از حظ لذیذی که از خواندن نوشته هایتان نصیبم می شود و حس شکوهمندی که جز همان نم نجیب قطره اشک چیزی یارای وصفش نیست،پس به جای سخن پراکنی های مطول اینبار عاشقانه ای برای زمزمه در طبیعت گردی هایتان،
پیشکش به عابدان معبد قاف:مگر آن خوشه گندم،
مگر سنبل،
مگر نسرین،
تو را دیدند،
که سر خم کرده خندیدند.
مگر بستان
شمیم گیسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشید.
مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند،
که سرنشناس و پانشناس
از خود بی خبر گشتند.
مگر دست سپید تو
تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد
که می شنگند و
می رقصند و
می خندند.
نسیم سرد گستاخ از سر زلفت...
چه می گویی ؟
تو و انکار ؟
تو را بر این وقاحت ها که عادت داد ؟
صدای بوسه را حتی
درخت تاک قد خم کرده بستان شهادت داد،
مگر دیوار حاشا تا کجا،
تا چند ؟
خدا داند که شاید خاک این بستان
هزاران
صد هزاران
بوسه بر پای تو...
دیگر اختیارم نیست،
توانم نیست،
تابم نیست،
به خود می پیچم از این رشک
اما خنده بر لب با تو گویم:
اضطرابم نیست.
مگر دیگر من و این خاک،
وای از من
چناران بلند باغ حیدر را
تبر باران من در خاک خواهد کرد
نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد
ترحم کن،
نه بر من،
بر چناران بلند باغ حیدر،
بر نسیم صبح،
شفاعت کن
به پیش خشم، این خشم خروشانمکه در چشم است،
به پیش قله آتشفشان درد،
شفاعت کن
که کوه خشم من با بوسه تو
ذوب می گردد...
"حمید مصدق"
پایدار و برقرار باشید.