در مشرق کودکیهایم
راستش پس از دو یادداشت که خردهخاطرات کودکیام بود، قدری درنگ کردم که: آخرش چه خواهد شد؟! یعنی قرار است عدهای با این نوشتهها سرگرم شوند؟! من که بازیگر محبوب سینما نیستم که مردم کنجکاو بچگیهایم باشند. من تنها و تنها یک کتابفروشم و نه حتی یک نویسنده. چرا که کمیت و کیفیت نوشتههایم به گونهای نیست تا از خودم متشکر باشم! اما باور من این است که من همانم که در کودکی با زنبورها بازی میکرد و سرگرم میشد. من همانم که یک مگس فربه را زنده میگرفت و یک بالش را میکند و مقابل لانهی مورچهها میانداخت و تقلای زنده ماندنش را در میان آروارههای قدرتمند و مصمم مورچهها نظاره میکرد. من دقیقا همانم که در فصل تابستان، ملخ زنده صید میکرد تا گریز و صیدشدنشان توسط مرغها و جوجهها را تماشا کند! من پسری هستم که در تابستانهای کودکیام بارها و بارها به تماشای قطره آبی که از شیشهی پنجره سُر میخورد، مینشستم و لذت میبردم! و...
و از دیگر سو چنین فکر میکنم که جوانان آینده، همانانی خواهند بود که کودکیشان را با دهها شبکه تلویزیونی و ماهوارهای رقم زدهاند. همانانی خواهند بود که کودکی و نوجوانی و جوانیشان با انبوهی از وسایل مدرن و تکنولوژیک همراه بوده و اینها کامیابیها و ناکامیهایی –خواسته و ناخواسته- برایشان رقم زده. من عمیقا بر این باورم که شخصیتم برساخته از داشتهها و نداشتههای دوران کودکیم است و همانی خواهم بود که داشتهها و نداشتههای اکنونش را دارد. آن زمان شاید نهایت خواستههایم در یک بازی «میکرو» - که از لحاظ گرافیکی و نرمافزاری حتی در حد بازیهای یک گوشی معمولی موبایل هم نبود- خلاصه میشد که به آن نرسیدم و از شرم قسط و بدهیهای پدرم شاید هیچگاه آن را بیان نکردم.۱
اینجا قصد تفاخر به کودکیهایم را ندارم؛ از طرفی هم نمیخواهم پیام اخلاقی به دیگران بدهم.
«...هرچه به عقب بر میگردیم سالها سرشارتر و غنیتر از مفاهیم انسانی بوده است. دوران دلپذیر، شاد، شیرین و سادهای بود آن صد سالی که گذشت؛ جوان و متهور، دورانی که زیباترین ردپاها را بر برف جهان نقش کرده است... کورههای آزادی هم حرارتشان را از دست دادند. کودکی دیگر آن شیرینی گذشته را نداشت. در آن دوران، تنها دغدغه مردم این بود که تکه سنگی، نه کاملا گرد، بلکه پخش را که آب آن را ساییده باشد بیابند تا بتوانند آن را با فلاخنی که از چرم کفشهای کهنه تهیه شده پرتاب کنند. پس آن سنگهای خوب و آن سادگی کجا رفت؟»
اینها بخشی از فصل دوازدهم کتاب «شرق بهشت» «جان اشتاین بک» است؛ کتابی که در سال ۱۹۵۲ –حدود ۶۰سال پیش- نوشته شده. عجیب نیست این نگرانی انسان بر آینده خویش، که زمان و مکان هم نمیشناسد؟!۲
پینوشت:
۱.نمیدانم که آیا امکانات سختافزاریم برای بازی نسبت به همسن و سالانم کمتر بوده یا نه؟! و نمیتوانم محاسبه و مقایسه دقیقی برای اسباببازیهایی که داشتهام و آنچه همکلاسیها و همسایهها و دوستانم داشتهاند، داشته باشم؛ اما در مجموع میتوان گفت از این لحاظ چندان برخوردار نبودم. گو اینکه معدود اسباببازیهای دوران کودکیم مورد هجوم کنجکاویهایم قرار میگرفت و چیزی از آنها باقی نمیماند!
۲. راستش این نوشته قرار بود مقدمهای خرد باشد برای آنچه که وعده داده بودیم -درباره آن شب که در شمخال بر ما گذشت- بنویسیم اما ناگهان چنان فربه شد که جای نوشتن بر شمخال را تنگ کرد. پس حتما نوشتار بعدی را با نیمنگاهی به این یادداشت بخوانید.