نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

در مشرق کودکی‌هایم

جمعه, ۲۷ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۵۲ ب.ظ

راستش پس از دو یادداشت که خرده‌خاطرات کودکی‌ام بود، قدری درنگ کردم که: آخرش چه خواهد شد؟! یعنی قرار است عده‌ای با این نوشته‌ها سرگرم شوند؟! من که بازیگر محبوب سینما نیستم که مردم کنجکاو بچگی‌هایم باشند. من تنها و تنها یک کتاب‌فروشم و نه حتی یک نویسنده. چرا که کمیت و کیفیت نوشته‌هایم به گونه‌ای نیست تا از خودم متشکر باشم! اما باور من این است که من همانم که در کودکی با زنبورها بازی می‌کرد و سرگرم می‌شد. من همانم که یک مگس فربه را زنده می‌گرفت و یک بالش را می‌کند و مقابل لانه‌ی مورچه‌ها می‌انداخت و تقلای زنده ماندنش را در میان آرواره‌های قدرتمند و مصمم مورچه‌ها نظاره می‌کرد. من دقیقا همانم که در فصل تابستان، ملخ زنده صید می‌کرد تا گریز و صیدشدن‌شان توسط مرغ‌ها و جوجه‌ها را تماشا کند! من پسری هستم که در تابستان‌های کودکی‌ام بارها و بارها به تماشای قطره آبی که از شیشه‌ی پنجره سُر می‌خورد، می‌نشستم و لذت می‌بردم! و...
و از دیگر سو چنین فکر می‌کنم که جوانان آینده، همانانی خواهند بود که کودکی‌شان را با ده‌ها شبکه تلویزیونی و ماهواره‌ای رقم زده‌اند. همانانی خواهند بود که کودکی و نوجوانی و جوانی‌شان با انبوهی از وسایل مدرن و تکنولوژیک همراه بوده و این‌ها کامیابی‌ها و ناکامی‌هایی –خواسته و ناخواسته- برایشان رقم زده. من عمیقا بر این باورم که شخصیتم برساخته از داشته‌ها و نداشته‌های دوران کودکیم است و همانی خواهم بود که داشته‌ها و نداشته‌های اکنونش را دارد. آن زمان شاید نهایت خواسته‌هایم در یک بازی «میکرو» - که از لحاظ گرافیکی و نرم‌افزاری حتی در حد بازی‌های یک گوشی معمولی موبایل هم نبود- خلاصه می‌شد که به آن نرسیدم و از شرم قسط و بدهی‌های پدرم شاید هیچگاه آن را بیان نکردم.۱


اینجا قصد تفاخر به کودکی‌هایم را ندارم؛ از طرفی هم نمی‌خواهم پیام اخلاقی به دیگران بدهم.
«...هرچه به عقب بر می‌گردیم سال‌ها سرشارتر و غنی‌تر از مفاهیم انسانی بوده است. دوران دلپذیر، شاد، شیرین و ساده‌ای بود آن صد سالی که گذشت؛ جوان و متهور، دورانی که زیباترین ردپاها را بر برف جهان نقش کرده است... کوره‌های آزادی هم حرارت‌شان را از دست دادند. کودکی دیگر آن شیرینی گذشته را نداشت. در آن دوران، تنها دغدغه مردم این بود که تکه سنگی، نه کاملا گرد، بلکه پخش را که آب آن را ساییده باشد بیابند تا بتوانند آن را با فلاخنی که از چرم کفش‌های کهنه تهیه شده پرتاب کنند. پس آن سنگ‌های خوب و آن سادگی کجا رفت؟»
این‌ها بخشی از فصل دوازدهم کتاب «شرق بهشت» «جان اشتاین بک» است؛ کتابی که در سال ۱۹۵۲ –حدود ۶۰سال پیش- نوشته شده. عجیب نیست این نگرانی انسان بر آینده خویش، که زمان و مکان هم نمی‌شناسد؟!
۲


پی‌‌نوشت:

۱.نمی‌دانم که آیا امکانات سخت‌افزاریم برای بازی نسبت به هم‌سن و سالانم کمتر بوده یا نه؟! و نمی‌توانم محاسبه و مقایسه دقیقی برای اسباب‌بازی‌هایی که داشته‌ام و آنچه همکلاسی‌ها و همسایه‌ها و دوستانم داشته‌اند، داشته باشم؛ اما در مجموع می‌توان گفت از این لحاظ چندان برخوردار نبودم. گو این‌که معدود اسباب‌بازی‌های دوران کودکیم مورد هجوم کنجکاوی‌هایم قرار می‌گرفت و چیزی از آن‌ها باقی نمی‌ماند!

۲. راستش این نوشته قرار بود مقدمه‌ای خرد باشد برای آن‌چه که وعده داده بودیم -درباره آن شب که در شمخال بر ما گذشت- بنویسیم اما ناگهان چنان فربه شد که جای نوشتن بر شمخال را تنگ کرد. پس حتما نوشتار بعدی را با نیم‌نگاهی به این یادداشت بخوانید.

۹۲/۱۰/۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
زهیر قدسی

نظرات  (۴)

سلام آقا زهیر
فتبارک الله احسن الخالقین..
از شکنجه کردنِ بندگان خدا، آدم به کجاها که نمیرسه..!
چقدر شاعرانه..!
پاسخ:
سلام.

فکر کن اگر بیشتر اهتمام داشتم در این کارها به کجا می‌رسیدم؟!!

عابدان معبد قاف،زهیر خان عزیز و بانو الهام،

سلام،

اول؛ امان از شلوغی ماراتن امتحانات که بیست دقیقه فرصت کامنت نویسی هم برای آدم باقی نمیگذارد، هر چند حال و هوای نوشته های شما هم تلافی میکند و برای آدم هوش و حواس درس خواندن باقی نمیگذارد و این به آن در.

دوم؛خدمت جناب زهیر باید عارض شوم:

از در درآمدی و من از خود به در شدم، خیر مقدم، هدیه ی شیرینی بود متن دلنشین و مهربان و دوست داشتنی تان،دست مریزاد.

سوم؛گاهی یک واژه،یک رایحه،یک نغمه چه نمیکند با دل آدمی،چندی پیش رفتم قلم و مرکب و دوات خریدم گاهی خلوتم را به تمرین خط آراسته کنم،لیقه ها را که با مرکب می آغشتم،یک آن عطر مرکب انگار آتش به جانم انداخت،شیدا و شیفته بارها بوییدمش،رفتم به سال های دور،زنگ هنر،دست و بال سیاه و خط های کج و معوجی که به هر چیز شبیه بود جز الف قامت یار.

و حالا اینجا و لابه لای واژه های دلنشین شما گذر از نام "میکرو" با دلم همان کرد که عطر جادویی آن مرکب. نهایت خواسته های آن روزهای من هم همان بازی مسحور کننده بود. یادم نیست ده دوازده هزار تومان از حقوق صد و پنجاه شصت هزار تومانی پدر توی روزهایی که نان تافتون پنج تومان بود چقدر ارزش داشت و هیچوقت نفهمیدم علت اینکه پدر خواسته ام را اجابت نکرد چه بود.

من هرچند عاقبت از سر لطف و مهربانی خاله ام به آرزویم که در قالب هدیه تولد جامه عمل می پوشید رسیدم(البته به نوع دیگری از آن که دندی نام داشت) اما هنوز ناخورسندی پدر از آن هدیه نامتعارف گران قیمت که گویی گردی بود بر قبای قدرت پدرانه اش را به نیک به خاطر دارم و رنجش مادر که پرستویی گرفتار را می مانست در قفسی که میله هایش را محبت خواهر و ناخوشایندی همسر و تمنای پسرش برافراشته بودند.

این روزها که اما اوج آرزویم بازگشت به روزگاری است که نهایت دغدغه ها و دلتنگی هایش نداشتن یک اسباب بازی ساده بود. و خوب که فکر میکنم می بینم چاله کندن پای درخت انجیر و ور رفتن با کرم های خاکی و شبیه سازی صحنه های خیال انگیز قصه های ژول ورن توی آن باغچه کوچک،یا آب پاشیدن با سرنگ به زنبورهای تپل درخت فلفل آقابزرگ از هر بازی مدرنی بسی شیرین تر و خوشایند تر بود.

اما از خانه های بی حیاط و باغچه ی این روزگار چگونه میتوان انتظار کودکی کردن هایی چنین رویایی را داشت؟

و باقی بقای شما ...

درازگویی ام را ببخشید که واژه هایتان بدجوری قلقلک میدهند احساسات خفته آدم را.

پایدار و برقرار باشید.

پاسخ:
سلام و سپاس کودک شرقی را!

بابت این همه عنایت سرریز ممنونم. من نمی‌دونستم شما خطاطی هم می‌کنید. برای ما هم خطی به یادگار بنویسید.
من این بخش از یادداشت‌تون رو با لذت بیشتری خواندم:

«من هرچند عاقبت از سر لطف و مهربانی خاله ام به آرزویم که در قالب هدیه تولد جامه عمل می پوشید رسیدم(البته به نوع دیگری از آن که دندی نام داشت) اما هنوز ناخورسندی پدر از آن هدیه نامتعارف گران قیمت که گویی گردی بود بر قبای قدرت پدرانه اش را به نیک به خاطر دارم و رنجش مادر که پرستویی گرفتار را می مانست در قفسی که میله هایش را محبت خواهر و ناخوشایندی همسر و تمنای پسرش برافراشته بودند.»

دعا کنید حال و روزگارم برای نوشتن بهتر شود تا بتوانیم بهتر میزبان لطف شما باشیم.

پیروز و بهروز باشید.
سلام
چندی پیش وقتی در حین طراحی یک کافه کتاب در یک طرح دانشجویی بودیم برای همکارم از کافه آفتاب گفتم و کمّ و کیف و شرایط کافه و از قضا یادی هم از شما شد که ناگهان همکارمان در آمد که ای جان،ایشان دوست دوران مدرسه ام بوده اند!وخلاصه که از ایده کافه بسیار استقبال کردند...
نمیدانم شاید بشناسید مهندس امین جعفری
اینجا از کودکی نوشته بودید گفتم شاید بی ربط نباشد گفتنش
موفق و پیروز باشید
پاسخ:
سلام و درود.

این آقای امین جعفری عزیز که دوست چندان دوری هم نیست! مگر یکی دیگر باشد که من فراموش کرده باشم‌شان.
سلام ما را به ایشان ابلاغ کنید.
یا حق.
سلامی گرم به زوج مهربون و هنری و خوبم...
خوبید؟ کجایید؟
میدونین چند بار سر زدم به امید خوندن قسمت دیگه ای از خاطرات قشنگ زندگیتون؟؟؟؟
وقتی 27 دی دیدم آقای قدسی هم دوباره به شروع به نوشتن توی نیم پز کردن با خودم گفتم از این به بعد زودتر و تند تر این زندگی نامه قشنگ پیش میره... اما مثله این که اشتباه فکر کرده بودم...
اما مهم اینه که شاد و سرحال باشید در کنار هم... بدون هیچ دغدغه و ناراحتی ای...
منتظرتون هستم هم اینجا هم توی وب خودم...

پایدار و شاد باشید...

پاسخ:
سلام. هزار بار ببخشید.
شاید در این پست جدید عذرم برای این دیر نویسی موجه نباشه. اما شما از ما قبول کنید. انشاالله بر عهد بسیار نوشتن پس از این وفا کنیم.
یاحق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی