مقدمهای بر خردهخاطرات خانم و آقای قاف!
و حالا انگار این به زودی فرا رسیده است و قرار گذاشتهام با خودم و او که زین پس سطرهای خواندنی زندگیمان را میهمان این صفحه کنم و الباقی فرمایشات اجتماعی و سیاسی و سرفههای فلسفی گاهبهگاه بماند وَرِ دل لاجورد!
اگر چه نیمپز با خاطرات بسیار دلنشین و شیطنتآمیز او شروع شد و جای بسی تاسف بود از سوی من و خوانندگاناش که به دلیل مشغله فراوان ادامه نیافت. اما من چارهای ندارم جز این که از زمانی سخن بگویم که خطهای موازیمان در یک تقاطع عجیب به هم، برخورد کرد و دو خط ممتد تنها، به یک خط آبی روشن رو به افق تبدیل شد.
لازم به توضیح
است که قسمت عمدهای از این خاطرات، شرح اجمالی سفرهای دور و درازی است که در این
چهار سال با هم تجربهاش کردهایم. البته سفرهایی نه از آن نوع که همگان میروند!
سفرهایی از جنس مارکوپولو! البته با زوجهاش!
پ.ن: گمانم لازم است این را از همین آغاز کار بگویم که من و زهیر اهل ژستهای فروتنانه نیستیم و هرگونه تعریف و تمجید دوستانمان را درباره نحوه آغاز زندگی مشترکمان با اعتماد به نفسی ستودنی تایید میکنیم (!) و همین تعاریف و تمجیدها ما را برای انعکاس نحوه زندگیمان در فضای مجازی جسور کرده است. اما بنا هم نداریم سیر تا پیاز قصه طولانیمان را بگذاریم در ملاء عام و همه زیر و بمش و حتی فوت استادیاش را لو بدهیم، البته سوال یا ابهام را با بلند نظری(!) پاسخگوییم.
بانو افتخار دادند!
سپاسگذارم.