روایت خانم قاف (قسمت اول)
همه چیز با یک قرار ساده بین دو نفریمان آغاز شد، شاید درست یک سال بعد ازدواجمان، و البته مرحله بعدی بازیمان سختتر و هیجانانگیزتر بود، چرا که معلوم نبود پدر و مادرِ «من» و «او» به سادگی پیشنهادمان را بپذیرند. پیشنهاد بسیار ساده بود: اندک پول پسانداز شده توسط زهیر البته با قناعتهای عجیب و غریب هر دومان در طول یک سال گذشته از عقد، سرمایهای شده بود در بانک مسکن. پولی ناچیز – درحد پول سیاه یا پاپاسی- که تصور خانه خریدن با آن به نظر دیگران ابلهانه و ناممکن میرسید برای ما دستآویز حرکت جسورانهای شد، پیشنهاد بسیار ساده جهیزیه نخریدن! و در عوض با کمال پررویی از خانواده عروس- یعنی من- خواستن خشکه جهیزیه! البته تعیین مبلغ واقعی جهیزیه در آن روزها کار نسبتاً سختی بود ولی ما چیزی در حدود ۸میلیون تومان را در نظر گرفتیم (قابل توجه: سال ۸۸سال مورد بحث ماست). این میان دو مشکل عمده وجود داشت. اول: مامانم اینا! که مطمئناً عکس العملششان چیزی بود شبیه این:
بابام: «سادهاین ها! مگه با این پولا تو این دور و زمونه کسی خونهدار میشه بابا! یعنی پولشو بدیم بهت؟! چقدری میشه جهاز!؟» و بعد پدر به فکر فرو میرود!
مامانم: «خدا مرگم بده! خانواده شوهرت چی میگن!؟ مردم عقلشون به چشمشونه مادر! میگن ننه باباش عرضه نداشتن جهیزیه بِدَن به دخترشون.» و بعد چندین مرتبه دیگه استعمال واژه «خدا مرگم» و ترس از بی آبرویی و این حرفا!
قسمت مهم کار هم البته راضی کردن همین طرف بود به چند دلیل که مهمتریناش این بود:
مامانم: آرزو دارم واست جهیزیه بخرم، فامیل شوهرت انگشت به دهن بمونن و... جریان فک و افتادناش و این جور حرفا!
اما از آنجایی که پیشنهاد صرف نظر کردن والدین عروس خانم از جهیزیه خریدن، دو حسن عمده برای ما داشت هر دو تصمیم گرفتیم با همه وجود تلاشمان را در این راستا انجام دهیم. و البته محسنات عمده این اقدام به شرح زیر میباشد:
۱. دیگر این جوری از شر خریدن کلی وسائل اضافه اعم از سی دست پارچ و لیوان فرانسه، هفت دست سرویس غذا خوری چینی و کریستال و آرکوپال و ... و پنجاه مدل لوازم برقی که تا آخر عمر باید بماند بالای کابینت، و آفتابه لگن هفت دست و شام و ناهار هیچچی! خلاص میشدیم و زندگیمان را به سبک خودمان میساختیم.
۲. به دیگران میفهماندیم اتفاقا همان وقتهایی که موقع خریدهای غیر ضروری ظاهراً لازم مدام میگویند: «ای بابا! مگه با این پولا هم میشه خونه خرید؟! حالا ما اینو نخریم و اونو نخریم، با این دوزار دهشاهیها که به آدم آلونکم نمیدن واسه مرغاش!» نشان میدادیم که ما قناعت کردیم و جلوی خرجهای صد تومانی و دویست تومانیمان را هم گرفتیم و شد و لذتش را هم بریدم شما هم البته اگر بتوانید بگیرید جلوی آن خرجهای کذایی را، میشود.
اما معادله ما به لطف خدا و به لطف قوه ناطقه و حسن تدبیر همسرم زودتر از انتظار حل شد. فهمیدیم مهمترین گیر ما از طرف خانواده عروس است و. این جمله که : «مردم چی میگن!»
لذا با تمام وجود و با تلاشهای شبانه روزی سعی کردیم به مادرو پدر بفهمانیم که ما برای مردم زندگی نمیکنیم و مردم قرار نیست پول اجاره خانه صعودی ما را بپردازند و اینکه اصلا مگه این مردم کیان!؟ ما هم مردمیم دیگر! از این به بعد بقیه از ما یاد بگیرند. البته همه این صحبتها را با قول لیِّن و در کمال آرامش گفتیم و از طرفی زهیر عدم مخالفت خانوادهاش با این تصمیم را مکرر مطرح میکرد.
البته بنده و همسر شانس آوردیم که خانواده ایشان بسیار فهیم بودند و میدانستند هیچ مردمی پول اجاره خانه پسرشان را نمیدهد، لذا کار ما را بسیار راحت کردند. خانواده عروس هم که خانه دار شدن دلبندانشان را آرزوی دیرهنگامی تلقی میکردند این تحقق زود هنگام را با آغوش باز پذیرا شدند البته با کمی پس لرزه! به دلیل عکسالعمل فامیل یا همان مردم قوم و خویش!
حالا میماند پیدا کردن خانه، گرفتن مظنه یک جهیزیه متوسط ـ که پیشنهاد خودمان بودـ برای پرداخت خشکه! و البته تهیه وام مسکن از امتیاز چندرغاز پسانداز شده!
پایان قسمت اولِ روایت خانم قاف
سلام بر آقای قدسی عزیز
احتمالا سفر اصفهان خوش گذشته دیگه؟؟
آقا پیراهنت اگه تو عکس 2 پست قبل خوب نیوفتاده ما از نزدیک توفیق زیارتشو در اصفهان پیدا کردیم
گرچه برای همه مان عجیب بود ولی قشنگ بود دست خانمتان هم درد نکند
تو خوزستان که از این جور لباس ها گیر نمیاد اما اگر با بار بعدی رسانه بیداری یکی هم سوغاتی برای ما فرستادید ممنون میشیم
اما غرض از مزاحمت ماهم عشق نویسندگی داریم اما چه کنیم که فرصتمان اندک اما ذنمون پر بار (البته در ضمینه رمان و داستان)
گفتیم از وبلاگ شروع کنیم تا ببینیم خدا چه می خواهد
خوشحال میشیم شما هم به ما سری بزنید و راهنماییمان کنید
منتظر حضور جلیییلتان هستم.