نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

روایت خانم قاف (قسمت اول)

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۲۶ ق.ظ

یک ماجرای بدون تیتر!

همه چیز با یک قرار ساده بین دو نفری‌مان آغاز شد، شاید درست یک سال بعد ازدواج‌مان، و البته مرحله بعدی بازی‌مان سخت‌تر و هیجان‌انگیزتر بود، چرا که معلوم نبود پدر و مادرِ «من» و «او» به سادگی پیشنهادمان را بپذیرند. پیشنهاد بسیار ساده بود: اندک پول پس‌انداز شده توسط زهیر البته با قناعت‌های عجیب و غریب هر دومان در طول یک سال گذشته از عقد، سرمایه‌ای شده بود در بانک مسکن. پولی ناچیز – درحد پول سیاه یا پاپاسی- که تصور خانه خریدن با آن به نظر دیگران ابلهانه و ناممکن می‌رسید برای ما دست‌آویز حرکت جسورانه‌ای شد، پیشنهاد بسیار ساده جهیزیه نخریدن! و در عوض با کمال پررویی از خانواده عروس- یعنی من- خواستن خشکه جهیزیه! البته تعیین مبلغ واقعی جهیزیه در آن روزها کار نسبتاً سختی بود ولی ما چیزی در حدود ۸میلیون تومان را در نظر گرفتیم (قابل توجه: سال ۸۸سال مورد بحث ماست). این میان دو مشکل عمده وجود داشت. اول: مامانم اینا! که مطمئناً عکس العملش‌شان چیزی بود شبیه این:

بابام: «ساده‌این ها! مگه با این پولا تو این دور و زمونه کسی خونه‌دار می‌شه بابا! یعنی پولشو بدیم بهت؟! چقدری میشه جهاز!؟» و بعد پدر به فکر فرو می‌رود!

مامانم: «خدا مرگم بده! خانواده شوهرت چی می‌گن!؟ مردم عقل‌شون به چشم‌شونه مادر! می‌گن ننه باباش عرضه نداشتن جهیزیه بِدَن به دخترشون.» و بعد چندین مرتبه دیگه استعمال واژه «خدا مرگم» و ترس از بی آبرویی و این حرفا!

 

قسمت مهم کار هم البته راضی کردن همین طرف بود به چند دلیل که مهم‌ترین‌اش این بود:

مامانم: آرزو دارم واست جهیزیه بخرم، فامیل شوهرت انگشت به دهن بمونن و... جریان فک و افتادن‌اش و این جور حرفا!

 

اما از آن‌جایی که پیشنهاد صرف نظر کردن والدین عروس خانم از جهیزیه خریدن، دو حسن عمده برای ما داشت هر دو تصمیم گرفتیم با همه وجود تلاش‌مان را در این راستا انجام دهیم. و البته محسنات عمده این اقدام به شرح زیر می‌باشد:

۱. دیگر این جوری از شر خریدن کلی وسائل اضافه اعم از سی دست پارچ و لیوان فرانسه، هفت دست سرویس غذا خوری چینی و کریستال و آرکوپال و ... و پنجاه مدل لوازم برقی که تا آخر عمر باید بماند بالای کابینت، و آفتابه لگن هفت دست و شام و ناهار هیچ‌چی! خلاص می‌شدیم و زندگی‌مان را به سبک خودمان می‌ساختیم.

۲. به دیگران می‌فهماندیم اتفاقا همان وقت‌هایی که موقع خریدهای غیر ضروری ظاهراً لازم مدام می‌گویند: «ای بابا! مگه با این پولا هم می‌شه خونه خرید؟! حالا ما اینو نخریم و اونو نخریم، با این دوزار دهشاهی‌ها که به آدم آلونکم نمی‌دن واسه مرغاش!» نشان می‌دادیم که ما قناعت کردیم و جلوی خرج‌های صد تومانی و دویست تومانی‌مان را هم گرفتیم و شد و لذتش را هم بریدم شما هم البته اگر بتوانید بگیرید جلوی آن خرج‌های کذایی را، می‌شود.

 

اما معادله ما به لطف خدا و به لطف قوه ناطقه و حسن تدبیر همسرم زودتر از انتظار حل شد. فهمیدیم مهم‌ترین گیر ما از طرف خانواده عروس است و. این جمله که : «مردم چی می‌گن!»

لذا با تمام وجود و با تلاش‌های شبانه روزی سعی کردیم به مادرو پدر بفهمانیم که ما برای مردم زندگی نمی‌کنیم و مردم قرار نیست پول اجاره خانه صعودی ما را بپردازند و این‌که اصلا مگه این مردم کی‌ان!؟ ما هم مردمیم دیگر! از این به بعد بقیه از ما یاد بگیرند. البته همه این صحبت‌ها را با قول لیِّن و در کمال آرامش گفتیم و از طرفی زهیر عدم مخالفت خانواده‌اش با این تصمیم را مکرر مطرح می‌کرد.

البته بنده و همسر شانس آوردیم که خانواده ایشان بسیار فهیم بودند و می‌دانستند هیچ مردمی پول اجاره خانه پسرشان را نمی‌دهد، لذا کار ما را بسیار راحت کردند. خانواده عروس هم که خانه دار شدن دلبندانشان را آرزوی دیرهنگامی تلقی می‌کردند این تحقق زود هنگام را با آغوش باز پذیرا شدند البته با کمی پس لرزه! به دلیل عکس‌العمل فامیل یا همان مردم قوم و خویش!

حالا می‌ماند پیدا کردن خانه، گرفتن مظنه یک جهیزیه متوسط ـ که پیشنهاد خودمان بودـ برای پرداخت خشکه! و البته تهیه وام مسکن از امتیاز چندرغاز پس‌انداز شده!


پایان قسمت اولِ روایت خانم قاف

۹۲/۰۴/۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
الهام یوسفی

زندگی مشترک

خاطرات

نظرات  (۹)

۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۵:۴۸ علی هاجری

سلام بر آقای قدسی عزیز

احتمالا سفر اصفهان خوش گذشته دیگه؟؟

آقا پیراهنت اگه تو عکس 2 پست قبل خوب نیوفتاده ما از نزدیک توفیق زیارتشو در اصفهان پیدا کردیم

گرچه برای همه مان عجیب بود ولی قشنگ بود دست خانمتان هم درد نکند

تو خوزستان که از این جور لباس ها گیر نمیاد اما اگر با بار بعدی رسانه بیداری یکی هم سوغاتی برای ما فرستادید ممنون میشیم

اما غرض از مزاحمت ماهم عشق نویسندگی داریم اما چه کنیم که فرصتمان اندک اما ذنمون پر بار (البته در ضمینه رمان و داستان)

گفتیم از وبلاگ شروع کنیم تا ببینیم خدا چه می خواهد

خوشحال میشیم شما هم به ما سری بزنید و راهنماییمان کنید

منتظر حضور جلیییلتان هستم.

پاسخ:
سلام و عرض احترام ویژه!

والا از سفر اصفهان جز همان چهاردیواری و راه‌اهنش چیزی درک نکردیم! با این حال حضور در کنار دوستانی چون شما خالی از لطف نبود.

اما ما خودمان منت‌کش درگاه سرکار خانم قافیم تا از این لباس‌ها برامان بدوزند!

انشالا حتما سر می‌زنم!
۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۳:۰۷ صید قزل آلا در مدرسه
به به! چه عالی که بالاخره شروع به نوشتن کردید....
پاسخ:
دعا بفرمایید که این نوشتن ادامه یابد!
۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۳:۴۷ عابد کوچولو
:)
۲۲ تیر ۹۲ ، ۱۹:۵۶ فاطمه جناب اصفهانی
آفرین به شما و همتتان! زندگی تان پر باشد از تصمیم های خوب انشاالله!
پاسخ:
ممنون از لطف‌تان. داستان ما البته حالا حالاها ادامه دارد.انشاالله. امیدوارم خواننده بقیه داستان هم باشید. به هر حال سپاسگزارم.
۲۶ تیر ۹۲ ، ۰۹:۳۶ ستاره بنفش
سلام خانوم و آقای قاف!

منتظر ادامه خرده خاطرات هستیم :){گل}
پاسخ:
سلام

خدا توفیق و همت نوشتن‌شان را همراه‌مان سازد.
ممنون از حضورتون.
۲۸ تیر ۹۲ ، ۰۰:۵۰ علی هاجری

سلام بر آقا و خانم قاف

فامیلتون رو ننوشتم گفتم شاید سریست و نمی خواید لو برید

عرضم به خدمتتون که آقای ق به وبلاگ ما سرنزدید و بد قولی کردید شد مثل جریان لیست فیلم سینمایی ها که البته ما به مرادمون رسیدیم اما با تاخیر . به بزرگی خودمون می بخشیم اما الان جبران کنید با مطلبی انتقادی در مورد اینکه به نظر شما مقصر وضعیت حجاب امروز جامعه کیست؟ خودمون یا مسئولین به روزم

و منتظر نظر هم آقا و هم خانم قاف هستم

خانم قاف شما مثل آقاتون بد قول نباشید

یا علی 

پاسخ:
سلام

فامیل‌مان نگارنده در پایان مطلب موجود است و سری در کار نیست!
سر زدیم و نظر نگاشتیم.
علی نگهدارت!
ایده خوب و جدیدی بود.
گزارش جشن ازدواج «زوج آبی» رو همین می‌تونین اینجا بخونین.
۲۹ تیر ۹۲ ، ۱۶:۳۰ مصطفی قربانزاده

اقا مسرور شدیم از مطالعه مطالب وب

خوشحال میشم به من هم سربزنید

پاسخ:
بسیار ممنون.
خواهیم آمد. انشاالله.
۲۴ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۱۶ محمدرضا ضیا
سلام اقا زهیر عزیز و البته مخصوص تر خدمت الهام خانوم!
لذت می برم از خوندن این زندگی!
حتما ادامش بدبد!
آقا زهیر فقط یه سوال؟!
خداوکیلی خانواده از همون ابتدا موافق بودن؟!
پاسخ:
سلام و درود!
خدا رو شکر! انشالا از زندگی و انتخاب‌های آینده‌ات لذت ببری!
انشالا! البته فعلا که خانم قاف به تنهایی دارند ادامه‌اش می‌دهند و ما تشویق کنانیم اما شاید به زودی بنده هم بپوندم.
بله. خدا رو شکر تو این مرحله بنده زحمت خاصی نکشیدم. انشالا به تفصیل روایت بنده رو هم خواهید خواند.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی