خرید یک واحد هوای مثلا ۶۰متری!
رسیدیم به آنجای قصه که پس از کلی گشتوگذار از این املاک به آن یکی، ناامید و گاهی حتی گریان رو به درگاه خداوند میآوردیم (البته صفت گریانش مسلما مربوط به خانم قاف است) و ذکر مصیبتمان را برای خودمان میخواندیم و منتظر اتفاقی بودیم که از ته قلبمان میدانستیم و خوب میدانستیم که بالاخره رخ میدهد. و آن اتفاق بالاخره رخ داد!!!
پدرم دوستی داشت در منطقه خانه قبلیمان-خانه پدری- که در کار تهیه مسکن بود و او دوستی داشت در منطقه مسکونی فعلیمان-خانه پدری جدید- که او هم در کار تهیه مسکن بود، این دوستی دو جانبه سبب خیر شد و برای ما جایی را پیدا کرد که نه میشد اسم خانه رویش گذاشت و نه حتی زمین! همه چیز هم ناگهانی اتفاق افتاد، اول چند تماس تلفنی و شب هم حضور در محل و دیدن آنجا و بعد هم قولنامه! چرا که این جماعت بنگاهی خوب بلدند تا تنور داغ است نان را بچسبانند تنگش!
خانهای بود به این شکل
عکس آرشیوی است!
در واقع ما زمین یا خانه نخریده بودیم، فقط مقداری هوای معلق خریداری کرده بودیم که به مرور باید دورتادورش را دیوار میکشیدند. از روی نقشه، واحدی تقریبا60ً متری در طبقه سوم جنوبی یک آپارتمان ده واحدی پیش فروش، با همان قیمت و شرایطی که مد نظر داشتیم، البته بدون سند و در اصطلاح رایج، وکالتی، با این همه همسر بیکار ننشست و تحقیقات بالینی مفصلی از طریق یک وکیل خبره- که دوستش بود و پولی نپرداختیم بابت لطفش- انجام داد تا صحت مدارک خانه را تایید کند تا منزل مورد نظر- هوای مورد نظر- به چند نفر فروخته نشده باشد. که الحمدالله فهمیدیم صاحبخانه یا همان سازنده خانه آدم درستی است و مدارک هم مشکل ندارد. پس ما بالاخره خانهدار شدیم! خانهای که ساختن آن بیش از یکسال طول کشید و ما در این مدت باید همچنان به رویه قناعت و پسانداز خود ادامه میدادیم تا بشود چکهای بعدی را پاس کرد. و با این حال من خوشحال بودم که دیگر دغدغه خرید جهیزیه از خانه ما رخت بربسته و من مختارم هر زمان خواستم، هر چه لازم داشتم برای آینده بخرم و بگذارم کنار. و حقیقت این بود که در آن شرایط ما فقط تصمیم داشتیم ضروریات زندگیمان را بخریم که البته در این قضیه عمدی هم در کار بود، تا جاییکه در روایت بعدی خواهید دید، از نظر ما یخچال در فصل زمستان از ضرورتهای زندگی محسوب نمیشود، و حتی لوازم دیگری که دیگران اینروزها اصلاً در مخیلهشان نمیگنجد که میشود زندگی مشترک را بدون آنها آغاز کرد. لذا قسمت بعدی را حتما بخوانید که کلی هیجانات دارد، ماجراهایی که حتی بعد از گذشت 4 سال همچنان برای خودمان هیجانانگیز است، و نیز عکسهایی از خانهای که بالاخره سقف و کف و دیوارهایش متعلق به ما بود.
پایان قسمت سوم روایت خانم قاف
پ.ن ۱: در این یکسال انتظار برای ساخته شدن خانه اتفاق بسیار جالبی افتاد، رفتن به یک سفر، سفری عجیب و البته برای من غیر منتظره! که هنوز هم در بین سفرهایمان- که کم هم نیستند- نظیر ندارد. داستاناش را بین روایت سه و چهار- یعنی دفعه بعد- خواهم نوشت.
پ.ن ۲: شاید بگویید یک زوج بیپول، آن هم در آن شرایط مالی بحرانی ناشی از خرید خانه را چه به سفر؟! اما زندگی ما آغاز شده بود و من و زهیر از آغاز زندگی بنا داشتیم بسیار سفر برویم که برای هردومان ماندن یعنی راکد بودن و سفر یعنی جریان، یعنی حرکت یعنی خود زندگی. و برای همین از همان آغاز حسابی باز کردیم در بانک و قرار گذاشتیم به درآمدش که عموماً واریز حقالتالیفهای روزنامه بود دست نزنیم، اسمش را گذاشتیم حساب سفر. ما به سفر رفتیم...اما نه از آن سفرهایی که دیگران میروند، به عیش و خوشی و به قصد پول خرج کردن و سوغات خریدن، سفری از جنس زندگی، سیروا فی الارض...