پیامبری از کنار چادر ما رد شد!
* نوشتن درباره این سفر بیش از حد تصورم سخت و جانکاه شده است. گاه با خود میگویم که مجمل خواهم نوشت و از خیر بسیاری از رخدادها خواهم گذشت. اما همینکه مینشینم پشت این کلیدهای سیاه، دامن از دست میرود و سطرها و سطرها وجود مییابند... بسیار مینویسم، و باز، بسیاری حرفها ناگفته میماند.
حالا درست رسیده است به اوج قصه ما، وقتی کشتی نوح مان از امواج پر تلاطم سر به سلامت بیرون آورده و بر ساحل نجات لنگر انداخته. همه چیز مثل قبل است. شب شده، آسمان همان است و زمین همان و دریا همان. اما من و همسر دیگر آن دو تن، که کودکانه سفر آغاز کرده و به خیال فراغت از تلاطم یاسآور زندگی به رفتن آمده بودند نیستیم...ما پیامبرانه پا بر زمین سخت کیش فرود آوردیم... اما چه زمینی! زمینی که خود روی آب است، کشتیای بزرگتر و فریبندهتر...هنوز نمیدانستیم که طوفان دیگری در راه است، طوفانی بزرگتر برای روح خوشباور ما.
به کیش رسیدیم. زمین زیر پاهایمان سفتی باورنکردنیای داشت. هنوز آن حالت عجیب با من بود، بازمانده یک تهوع عمیق. هیچ سخن نمیگفتیم، نه آنکه حرفی نباشد... زبانی نبود برای گفتن. آرام از بندرگاه خارج شدیم به امید آنکه در این شب سیاه،در این شهر درخشنده، جایی بیابیم برای اتراق. برای در خوابی خوش به فراموشی فرو رفتن.بسیار خسته بودیم و بهت زده و البته گرسنه! چرا که تمام محتویات معدهمان به همراه اسیدهایش را در پاکتهای کشتی ریخته بودیم و حالا خالی و سبک بودیم...و سبک بودن از طعام، گوش را شنواتر میکند و چشم را بیناتر. پس ما شنواتر و بیناتر گام نهادیم به سرزمین فرصتهای ایرانی!
مقابل بندرگاه، طبق معمول، تاکسیها صف کشیده بودند برای قاپیدن مسافر... البته که این تاکسیها کجا و تاکسیهای شهر ما کجا! ماشینهای مدل بالایی که نشستن توی آنها ناخودآگاه حس تفاخر را در تو زنده میکرد...حس جاهلی تفاخر را. مثل روز روشن بود که ما از آن مسافرهای چرب و چیلی که آمدهاند برای پول خرج کردن و عیش درو کردن نبودیم. از قیافههای درب و داغانمان که به واسطه حادثه کشتی بدتر هم شده بود معلوم بود که دو مسافر غریبِ بیپولیم. اما با چهرههای مبهوت، چیزی شبیه به چهرههای ساکنان کشتی نوح! البته اینبار ساکنانی که در سرزمین عجایب پیاده شدهاند...
پس از کمی پرسوجو از تاکسیدارها دریافتیم که قطعاً اینجا سقفی به اندازه پول ما پیدا نمیشود. حتی با چند برابر پول ما نیز. پس چه باید میکردیم در این جزیره غریب؟! پرسیدیم و باز پرسیدیم تا جایی را نشانمان بدهند برای چادر زدن... تاکسیداری سوارمان کرد و گفت میرسانمتان ساحل عربها، گفت نزدیک آنجا مدرسهایست که میتوانیم داخلش چادر بزنیم، امکانات هم دارد و رایگان است و...دیگر بقیهاش مهم نبود. این جا برای ما به قول بنگاهیها اکازیون بود. پس رفتیم تا اقامتمان را در جزیره کیش، نگین خلیج فارس!!! آغاز کنیم و درخشش این نگین را از نزدیک بنگریم. شب بود...سیاه و لبریز از نور برجها و هتلها. کیش آرام و بود و بسیار آرام...شاید جز نسیم ملایمی و بوی دریا چیز دیگری نبود. و من در آن ماشین مدل بالا خیابانها را نگاه میکردم. خیابانهای شهری را که از فردا باید کشفش میکردیم.
به مدرسه رسیدیم. نزدیک ساحل عربها. مدرسهای پر از چادرهای رنگارنگ و در سکوتی خواب آلود و گهگاه قدم زدنهایی. دورتا دور مدرسه نرده بود. باید توی حیاط چادر را علم میکردیم. با کمترین جستوجو در نخستین جایی که مناسب دیدیم چادر زدیم. اینبار نه با فلاکتی که در بندرعباس. هوا آرام بود و بادی نبود تا مانع چادرزدنمان شود. چادر زدیم و در حالی که کمترین وسائل رفاهی را داشتیم، روی روفرشی خشک با بالشهایی از لباسهای اضافیمان و با رواندازی نازک، قصد خواب کردیم. چشمهایمان از خستگی میسوخت. گشنگی فراموشمان شده بود و هیچ نخوردیم. تنها خواب میخواستیم و پایان این شب را، شبی که آن همه حرف در دلش بود و آن همه حرف، روی دل ما فشار میآورد. انگار که متلاشی شدنمان نزدیک باشد. حالی داشتیم نه در خور وصف.
ساعتی گذشت، ما تنها دراز کشیده بودیم و اثری از خواب در چشمانمان نبود. گاه حرفی میزدیم از آن شب، از حال و هوای سفر و ناگهانی بودناش و از کشتی.... ساعتی دیگر هم گذشت و خواب به راستی از ما رمیده بود. هنوز آرامش از دسترفته را باز نیافته بودیم که کمکم حس کردیم دستی سیلیوار به چادر میکوبد. با هر بار کوبیدنش صدایی دهشتناک چادر را پر میکرد. آن نیروی عظیمِ ناگهانی باز هم میکوبید و میکوبید و من که هنوز پر بودم از آن ترس تجربه شده، با صدای آشنای باد که پیامآور ترسی دیگر و عجیبتر بود حسی رعبآورتر را تجربه میکردم. انگار طوفان ما را تعقیب کرده بود و حالا دوباره خودش را رسانده بود به چادر ساده و کوچک ما. انگار ماموریت یافته بود تا ما را از همان نخست از هرچه خوشی و خوابزدگیست بیدار کند. تمام شب نیز لحظهای از آن کوبیدنهای دیوانهوار کم نشد. برای ما- که اکنون بیهوده تلاش میکردیم عمق این حوادث را دریابیم و حکمت این واقعیتها را بفهمیم- تنها سخن گفتن با یکدیگر بود که کمی آراممان میکرد و البته بیش از حد تصور روحهای ما را به هم نزدیک میساخت. نمیدانم باد کی آرام شد، نمیدانم خواب کی من را با خود به اعماق فراموشی کشید...تنها به یاد دارم تا اذان صبحی که از مسجد عربهای اهلسنت همان نزدیکی میآمد بیدار بودیم.
و صبح در راه بود... با کولهباری از حرف درباره
این شهر-که برای ما شده بود مدلی کوچک از دنیا- حرفهایی که مطمئناً به جای جنسهای رنگارنگ کیش
کوله ما را از خود پر میکرد. و سوغاتی بود برای همه آدمهایی که روزی ما را
خواهند دید و از زندگی ما خواهند پرسید و ما حتماً از کیش برایشان خواهیم گفت... و از پیامبری که آنشب از کنار چادر کوچک و غریب ما رد شد...
پایان قسمت نهم خرده خاطرات خانم و آقای قاف!