نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

۱۱ مطلب با موضوع «سفر» ثبت شده است

آن روزها که نیم‌پزنویسی را به پیشنهاد همسفر آغاز کردم هیچ‌کدام‌مان از ادامه راه چیزی نمی‌دانستیم، این‌که این‌جا بشود جایی برای نوشتن خاطرات کودکی، خاطرات زندگی مشترک، داستان دراز خریدن خانه و بعد هم مسافرت‌های دور و نزدیک‌مان، فکرش را نمی‌کردم روزی در این صفحات خاطرات روزهای روزنامه‌نگار شدنم را بنویسم، مثل حالا که فکرش را نمی‌کردیم که روزی این‌جا برای نوشتن خاطرات سفر تازه زندگی مشترک‌مان صفحه‌ «شازده کوچولو» را باز کنیم. اما...

حالا ما سفری تازه را آغاز کرده‌ایم و قرار است داستان‌های من و این لوبیای سحرآمیز کوچولو میهمان نیم‌پز شود. صفحه جدید ما در منوی بالای نیم‌پز جاخوش کرده...


الهام یوسفی
۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

همه مسیرها را نمی‌شود با هم رفت، گام به گام. قدم به قدم. گاهی وقت‌ها هم‌سفری و هم‌نوردی در نرفتن و ماندن است و بستن کوله‌ی هم‌سفری که شوق رفتن و دیدن و فتح کردن دارد. و تو باید بند پایش نباشی. که نیستی. که نخواسته‌ای باشی. که هم‌سفر بودن، همراهی هماره جسم‌ها نیست...


امروز بالاخره آن‌چه را که همیشه برای همسفر آرزو داشتم محقق شد. کوله‌پشتی‌اش را بستم تا برود و اردی‌بهشت‌اش را با زیارت رشته کوه‌های هزار مسجد بهشتی کند. چند سال پیش در چنین روزهایی هر دو با هم در دره شمخال بودیم. خاطره‌ای شگفت‌انگیز بود. سال پیش قله شیرباد را درنوردید و امسال را هم با هزار مسجد آغاز کرده است. باشد که این سفر هم برایش پر از شگفتنی و  شکوه باشد.


حالا آرزوی روزی را دارم که کوله‌اش را برای رفتن به دماوند ببندم. همان دیو سپید پای در بند!




پ.ن: وقتی از سفر بازگشت او را حتما به نوشتن خاطرات و گزارش سفرش ترغیب خواهم کرد. با عکس‌هایی که از قاب دوربین او خواهد بود.




الهام یوسفی
۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بژی۱ کوردستان (۱)

ما، بی‌رودربایستی، دل‌مان را و بخشی از وجودمان را در کردستان جا گذاشتیم. در پیچ‌و خم‌های اورامان، در کنار دریچه زریوار مریوان، در پاوه و سنندج. در پای سفره مهربان مردم کرد. آن‌چه بعد از این می‌آید اولین مجموعه عکس‌های سفر به کرمانشاه و کردستان است.

مسیر سفر ما این‌گونه بود:

از مشهد به ملایر - قطار
از ملایر به نهاوند- می‌نی‌بوس
از نهاوند به کرمانشاه- می‌نی‌بوس
از کرمانشاه به بیستون- ماشین سواری
از بیستون به صحنه- ماشین سواری
از کرمانشاه به جوانرود و قوری قلعه- می‌نی‌بوس
از قوری قلعه به پاوه- پراید محمد آقا از اهالی روستای قوری قلعه
از پاوه به مریوان - سواری
از مریوان به سنندج- می‌نی‌بوس
از سنندج به زنجان- اتوبوس
از زنجان به مشهد- قطار





محوطه مجموعه تاریخی بیستون - شهر بیستون، استان کرمانشاه



نقش برجسته کوه بیستون






آقای قاف، محو کوه بیستون



مجسمه هرکول، بیستون



دیوار خاطرات مرد قهوه‌چی در محوطه بیستون



کاروانسرای عباسی، بیستون



سراب صحنه،شهرستان صحنه، استان کرمانشاه





آقای قاف در حال تمشک‌چینی، سراب صحنه



آبشار سراب صحنه



گیوه‌های آقای قاف، که همه طول یازده روز سفر را مثل مرد دوام آورد و آخ نگفت!
کنار آبشار سراب صحنه


۱. زنده باد کردستان
الهام یوسفی
۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۲۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

این همه نبودن‌مان در نیم‌پز دلیلی بر آن نیست که زندگی‌مان از جریان خود همان جریان سیال و روان باز ایستاده است. که خدا نیاورد آن روز را...

باز هم در سفریم. در شهر مردمانی با طبعی بلند، چون کوه‌های زاگرس... در کرمانشاه. و پس از این می‌خواهیم راهی دیار کردستان شویم.

سفرنامه ما روزانه در سایت جیم منتظر کلیک‌رنجه شماست.

زهیر قدسی
۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

سلام و عرض ادب و تبریک سال نو!

خرده خاطرات ما در سفر به عراق در نوروز سال ۱۳۹۱ از روز نخست نوروز به صورت روزانه در سایت جیم منتشر می‌شود. خوشحال می‌شویم در آن‌جا میزبان نظرات شما باشیم.

این یک دعوت رسمی از جانب خانم و آقای قاف است برای همه خوانندگان نیم‌پز.

این‌لینک‌ها روزانه افزوده می شود. و نکته قابل توجه این است که بین سفر کیش و این سفر، یعنی سفر کربلا، سفرهای دیگری نیز به سایر نقاط ایران داشته‌ایم که انشاالله آن‌ها را در نیم‌پز خواهید خواند.

سیزده سکانس از یک سفر عجیب به دیار حبیب! (پیش سفرنوشت)

روز اول

روز دوم

روز سوم

روز چهارم

روز پنجم

روز ششم

روز هفتم

روز هشتم

روز نهم

روز دهم

روز یازدهم

روز دوازدهم

روز سیزدهم و چهاردهم(آخرین روز)


پی‌نوشت: دوستان گرامی! منتظر نظرات شما برای سفرنامه‌مان به عراق هستیم. چه در این‌جا و چه در محل انتشار فعلی‌اش، سایت جیم. پیشاپیش سپاسگزاریم و سال خوب و پربرکتی را برایتان آرزو می‌کنیم.

زهیر قدسی
۰۶ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹ نظر

از فراز آبشار کنگ تا ژرفای شبی در شمخال!

 

*‌ در پست قبلی‌ام از اکرم بانویی گفتم که از او خیاطی آموختم و رفاقت را نیز... و از این‌که این روزها او اولین موسسِ اولین مزون کتاب مشهد...ایران و شاید هم جهان(!) شده است. در بلوار پیروزی. مزون+ کتاب! جایی برای سفارشِ دوخت لباس و امانت گرفتن کتاب‌های خوب و البته سفارش کارت کتاب عروسی... این پیش‌نوشت ادای دینی است به این ذوق و دغدغه! و متفاوت نگریستن او...

 

کجای قصه خانم و آقای قاف بودیم؟

بله! آن‌جا که همه‌ مشغول کار بودند. همسر، مشغول تلاش و کار و جهاد برای فرهنگ، میهن و خانواده. من، مشغول تهیه لوازم اولیه زندگی و خانواده‌هایمان مشغولِ...! مشغولِ...! به گمانم مشغول کار خودشان. چون هنوز خیلی مانده بود به زمانی که باید مشغول راضی کردن ما برای گرفتن جشن عروسی می‌شدند!

در این میانه، گاه پیش می‌آمد گشت و گذاری به ییلاقات زیبای اطراف. با همان کوله‌ی کوچک و وسایل آشنا و با همان ذوق و شوق برای کشف دنیای ناشناخته‌ها. روستای «کنگ» را که ماسوله خراسان می‌نامندش یک بار تجربه کردیم و چه خوب! مدیون صفای خالصانه خانم و آقای رنجبر هستیم که اتاقی در اختیارمان گذاشتند در اول روستا و شامی میهمانمان کردند که عطر هوای روستا داشت و طعم فراموش‌نشدنی شامی که رنگ و لعابش نه در ظاهر بل در روح میهمان‌نوازانه و بی‌دریغ‌شان بود... چه دل‌تنگم برای خوش‌صحبتی مرد روستا و خوش سلیقگی‌ زن روستا...که این روزها حتی در روستا هم کم‌یاب شده است این خلق و خوی زلال.



 و صبح هم قبل از پاشیده شدن انوار طلایی خورشید به راه زدیم،‌ برای رسیدن به آبشار. مسیر رودخانه و خنکای نسیم معطر صبح‌دم و در اطراف آب آرام رود باغ‌های گیلاس اهالی، که گیلاس‌ها خواهش‌گرانه و سرخ‌روی بر بالای سر ما به التماس آویزان بودند و ما با همه شوق‌مان برای چشیدن طعم گس یا شیرین‌شان از چیدن چشم‌پوشیدیم(!) و  به راه ادامه دادیم تا چای و پنیر و گردوی‌مان را کنار آبشار بخوریم و در تماشای نخستین تابش‌های بی‌دریغ زرین خورشید بر برگ‌های سبز. و مسیر زیبا بود و بی‌هیچ عابری در آن وقت سحر. این روزها دوباره دل‌تنگ تحقق این رویای شیرینم. سکوت و صدای نیایش رودخانه و آواز سُهره‌ها. و باز کنار آبشار و چای با پونه تازه چیده شده از لب رودخانه و ...


و بعدتر هم در ادامه تابستانِ داغ‌مان، به پیشنهاد دوستی از دوستان همسر- بی آن‌که بدانیم ‌آن‌جا که دعوت‌مان کرده کجاست- پاسخ مثبت دادیم و روانه «شمخال» شدیم. جایی نزدیک به مرز ترکمنستان. دره‌ای که وصف زیبایی‌اش مرا چنان از خود بی‌خود می‌کند که شاید بی‌اختیار توصیف خیال‌انگیزی از آن به تماشا بگذارم و خواننده مرا به رویاپردازی متهم کند. اما آن‌چه از این سفر کوتاه خیال‌انگیز برای ما به جای مانده نه آن دره پر از کبک است، نه آن رود خروشانِ وحشی... و نه خرمی سبزه‌زارها و دشت‌های کوچک میانه راه...نه...! ما همه این‌ها را در این مسیر طولانی طولانی که جز با پای پیاده امکان گذر نداشت، دیدیم اما بیش از همه شب را... شبی که دوباره پیامبری از کنار چادر ما رد شد!



چهار نفر بودیم که به راه افتادیم. من و همسر و علی- دوست همسرم- به اتفاق همسرش مریم. قرار بود من و زهیر به قوچان برویم و از آن‌جا راهی شمخال شویم. دره‌ای در حد فاصل قوچان و درگز. به موقع حرکت کردیم و به موقع رسیدیم و از آن‌جا چهار نفره، با سواری به ابتدای دره رفتیم.۱ و از آن نقطه بود که پیاده‌روی طولانی ما آغاز شد... دنیای تازه‌ای برای کشف پیش روی ما بود. دنیایی با میلیون‌ها حرف ناگفته...گوش‌هایمان باید باز می‌بود و چشم‌های‌مان بازتر... صدای طبیعت بیش ازآن‌که شنیدنی باشد دیدنی بود... ما چه می‌دانستیم، چه در انتظار ماست! آن هم آن شب، شبی که شب مبعث آخرین فرستاده خدا بود... ما در کوه بودیم و چیزی انتظار ما را می‌کشید که باید صبورانه به آمدنش چشم می‌دوختیم...رفتیم و رفتیم و رفتیم...  مردمی چند در ابتدای ورود به دره برای گذران روزی خوش نشسته بودند و ما باز می‌رفتیم و گاه توقفی کوتاه و دوباره رفتن. ما برای عبور آمده بودیم. با کفش‌هایی خسته از آن مسیر طولانی و ناهموار و با ابتدایی‌ترین ابزار۲، به چنین راه سختی زده بودیم. اما پاهایمان خوب همراهی‌مان می‌کردند. آن‌قدر رفتیم تا به اواسط دره رسیدیم. دیگر خبری از مردم نبود. ما بودیم و آسمان خالی از ماه و تاریکی مطلق...و تاریکی مطلق و صدای وحشی رودخانه و تک آواز‌های رو به خاموشی پرندگان و صدای جیرجیرک‌های قصه‌گو و روزنه‌های پر فروغِ آسمانی به حقیقت کبود...

باید اتراق می‌کردیم. چادرها را روی سکویی سنگی، بالای رودخانه بر پا کردیم و آتش افروختیم... آن شب، شب عجیبی بود... ما چه می‌دانستیم چشم تماشایمان تا این همه باید آماده دیدار باشد... ما چه می دانستیم دوباره کسی را با ما سر سخنی‌ست...۳

 


زهیر نوشت:

۱. با راننده قرار کردیم تا عصر فردای آن روز در ساعتی مشخص انتهای دره که هجده کیلومتر فراز و نشیب و صخره بود، به دنبال‌مان بیاید. چون آن سوی دره جایی نبود که بتوانیم سواری بگیریم.

۲. این ابتدایی‌ترین ابزاری که از آن یاد شده تقریبا یعنی بدون هیچ‌گونه ابزار! یعنی فقط یک کوله‌پشتی، دو جفت کفش که دمپایی به‌تر از آن بود(!) و داستانی برای‌مان درست کرد که بی‌شباهت به چاقوی چینی بازیگر فیلم ۱۲۷ نیست، داستانی پر از خشونت و تلاش برای ادامه‌ی حیات...!!!

۳. قبلی را نوشتم که حتما یادداشت بعدی را بخوانید. خدا را چه دیدید؟! شاید پس از این‌همه انتظار(!) مخاطبان نیم‌پز روایتی و یادداشتی از من دیدند! شاید هم در میان‌شان یک کارگردان حرفه‌ای هالیوود باشد که این نوشته‌ها را دست‌مایه فیلمش کند!!

۴. تصاویری زیبا و اطلاعاتی از شمخال را در ادامه مطلب ببینید...

الهام یوسفی
۱۸ دی ۹۲ ، ۱۴:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

چونان انجیل معابد باش!


*‌ عبور کرده‌ام از دست‌اندازهای داستان. جاهای سخت‌اش را گذرانده‌ام. الباقی‌اش تنها دیدن‌ها و کشف کردن‌هاست. البته از جنسی متفاوت.

 

صبح شده بود و ما وقتی برخاستیم جز رسوباتی از خاطرات روز قبل که به چیزی میان کابوس و رویا می‌مانست باقی نمانده بود. باورش سخت بود، اما این رسوبات مدام از عمق قلب‌مان به سطح می‌آمد، با هر بهانه‌ای!

کوله‌مان را از هر آن‌چه برای گشتن در شهر لازم بود پر کردیم. عبارت از: یک زیرانداز نازک که شب قبل هم روی آن خوابیده بودیم. و... شاید باورش سخت باشد، اما به راستی به یاد ندارم چه چیزهایی همراه‌مان بود. برای سفری این‌چنین، بسیار مبتدی بودیم و وسایل‌مان در حداقلِ حداقل ممکن. اما چیزی در وجودمان بود که هر سختی را نه تنها آسان، بل دل‌چسب و گوارا می‌کرد. صبحانه مختصری را کنار خلیج خوردیم. با دریا به اندازه صد قدمی فاصله داشتیم و این یعنی هم‌جواری محض!


بعد از صبحانه برای درست کردن دوربین خراب‌مان که از روشن شدن عاجز شده بود به آدرسی که به ما داده بودند رفتیم. قرارمان این بود که حتی قدمی در بازار نگذاریم اما قسمت چیز دیگری شد. یادم نمی‌آید از میان خیل پاساژهای کیش به کدام رفتیم. اما مثل همه بازارها بود؛ پر از جنس‌های غیرضروری! بالاخره دوربین را درست کردیم. باطری‌اش به شُکّی نیاز داشت. به نظر می‌رسید در طول سفر و در کشتی، هم‌جواری با دو موجود شُک زده در او اثر نکرده بود و نجاتش نداده بود!


بازارگردی کار عاقلانه ای نبود. نه از آن روی که پولی در بساط‌مان نباشد، که بود، هر چند اندک. نهایتش این بود که از والدین سخاوت‌مندمان بخواهیم پول بریزند به حسابمان، که کارآسانی بود و آن‌ها هم مدام جویا بودند. اما ما چیز دیگری می‌خواستیم از این سفر. روشن بود که گشت زدن در بازار برایمان نیاز کاذب ایجاد می‌کرد و تا به خودمان می‌آمدیم افتاده بودیم در دام هزار رنگش! و بیش از هر چیز غصه زمانی را می‌خوردیم که خدای نکرده در بازار تلف شود. بیرون زدیم تا به دیدار چیزهای دیگری بشتابیم. به گمانم چهار روز در کیش بودیم. فقط پیاده‌روی بود و دیدار دریا. خوراکی‌هایمان را از همان ساحل عرب‌ها و از بومی‌های عرب منطقه می‌خریدیم. با قیمت روی جلد!! در حالی‌که کمی دورتر از ما در میان ولوله هتل‌ها و بازارها همه قیمت‌ها چند برابر بود، با این بهانه که هزینه حمل دارد و از این حرف‌های صد من یه غاز!


در نزدیکی محلی که ساکن بودیم مسجد هم‌وطنان اهل سنت قرار داشت. مسجدی که زهیر یک‌بار نماز مغرب و عشایش را آن‌جا خواند. بومی‌های منطقه مردمان بسیار آرامی بودند و البته کم‌ترین سهم را از پیشرفت‌های کیش داشتند. شغل‌شان عموماً خدمات و حمل بار و این دست مشاغل بود و گاهی فروشندگی در بازار عرب‌ها. در حالی‌که پاساژهای بی‌شمار کیش را کسانی از سایر شهرها مثل تبریز، تهران، اصفهان و مشهد اداره می‌کردند. و صاحبان اصلی سرمایه و صاحبان اصلی عواید آن بودند. از «کشتی یونانی» که بازمی‌گشتیم به دلیل رفتن برق آن منطقه و نیز دوری راه و تنگی وقت و نبودن وَن مجبور شدیم با همان ماشین‌های مدل بالا مسیر را بازگردیم. در بازگشت، از محله بومی‌ها عبور کردیم. محله‌ای که در تلالو کورکننده جزیره درخشان خلیج‌فارس گم شده بود؛ مغفول و مستضعف! سوال این‌جا بود که به راستی سهم مردمان بومی- ساکنان اصلی این زمین‌ها- از منطقه چه‌قدر است؟  سوالی که طبیعتاً جواب ناراحت‌کننده‌ای داشت.


روزها را به گشت‌زنی در ساحل و دیدن مردم و خیابان‌ها می‌گذراندیم. به «ساحل مرجان‌ها» و «کشتی یونانی» رفتیم و پلاژ را هم امتحان کردیم. و البته شهر باستانی حریره را در غروبی غمگین دیدیم. شهری متروک و مخروب با ارواحی که غروب آن روز همراه با ما به دیدار دریا نشسته بودند. آن شهر هم برای بسیاری از مردم که به کیش سفر می‌کنند جایی‌ست بی هیچ جاذبه‌ای. با آن اتفاقاتی که برای‌مان افتاده بود، دیگر نمی‌توانستیم به همه چیز نگاهی عادی داشته باشیم. ناخودآگاه پشت اندام مغرور و پرشکوه هتل داریوش، نوعی حقارت و رذالت می‌دیدیم و این دل‌گیرمان می‌کرد! سخت دل‌گیرمان می‌کرد... و من مدام یاد آن جمله داستان «بی وتن» رضا امیرخانی می‌افتادم، آن‌جا که کنار هر نام دلاری می‌گذاشت! این‌جا البته ریال سجده واجب داشت؛ اما برای من حرف‌هایی عجیب داشت. حرف‌های از جنس تاریخ مردم! و مسافرانی که سفرشان تمام شده بود و بلیت برگشت داشتند، در حالی‌که تازه مسافرخانه‌شان را آباد کرده بودند!


با این همه قید برخی از تفریحات جذاب برای مردم را زدیم. «قنات» یا همان شهر زیرزمینی را ندیدیم چون به نظرمان ساختگی و مصنوعی بود. به پارک دلفین‌ها نرفتیم چون هزینه‌اش کمر شکن بود. از قرار هر نفر ۴۵۰۰۰ تومان ناقابل! و ما به راحتی آب خوردن قیدش را زدیم و دلفین‌ها را در حسرت دیدار خودمان گذاشتیم. حرفی از کشتی آکواریوم هم بود که آن را هم از لیست جاذبه‌ها خط زدیم.


دست‌نوشته‌هایم از آن روزها بیش از آن که خاطرات باشد و شرح سفر، به دل‌نوشته‌های بغض‌آلود می‌ماند که ره‌آورد طبیعیِ بودن در میان مردمانیست که میان آن‌ها و عیش مدام‌شان حس ناخوشایند غریبی را داشتم. دست‌نوشته‌ای مثل این از بهترین نوشته‌های آن روزهاست...


 


و این همان درخت انجیل معابد...که زیبا بود و پر رمز و راز و حرف‌های فراوان برای گفتن داشت با ما...




این هم لیست دیگری از هزینه‌های سفر که جزء به جزء می‌نوشتیم. سنت حسنه‌ای که تا به امروز هم در سفرهامان رعایت می‌کنیم. لیست همه هزینه‌ها، حتی جزئی‌ترین‌شان... البته بسیار بد خط!

 


خسته شده بودیم، و دل‌تنگ برای خانه و عزیزانمان. پس...برمی‌گردیم و کیش را با همه زیر و بم‌های عجیبش به دیگران وامی‌گذاریم. برمی‌گردیم، این‌بار نه چندان سبک...با کوله‌ای سنگین...برای همه عمرمان...

 از کیش دوباره با کشتی تا بندر چارک، از آن‌جا به بندر عباس و بعد از اتراقی دوباره لب ساحل بندر، با دم دست‌ترین وسیله، اتوبوس، بازگشت به خانه...اتوبوسی که قرار بود بیش از ۲۰ ساعت در راه باشد. و البته آن هم می‌گذشت و ما می‌رسیدیم و خسته از سفر به مقصدی می‌رفتیم که خود مقصد نبود، مسافرخانه‌ای بود برای اقامت طولانی‌تری، پُرش ۶۰-۷۰ سال! سفرمان در دل سفر زندگی تمام شد و این تازه آغازی بود برای ادامه مسیر با هم‌سفری که در مسیر سفر بیش از گذشته شناختمش و مرا شناخت. آماده‌تر و صبورترمان کرده بود این سفر.

و اما چند نکته:

۱. سفر ما ۱۰ روز طول کشید و هم‌چنان رکورددار طول مدت سفر است در میان سفرهایمان.

۲. در تمام این ده روز ما جز در خانه دوستم مینا در جهان جان کرمان؛ لب به غذای گرم نزدیم و قوت غالبمان نان و پنیر و گردو بود و گاهی شیر! و این یعنی به اندازه خانواده، دل‌مان برای غذای گرم هم لک زده بود.

3. هزینه سفرمان همان موقع هم به حدی برای دیگران غیرقابل باور بود که خودمان به این نتیجه رسیدیم که کتمانش کنیم.

و آخرین نکته: در میان همه سفرهای این پنج سال زندگی مشترک که کم هم نبوده‌اند و البته بسیار آسان‌تر و در رفاه‌تر از این مسافرت گذشته‌اند، سفر کیش برای من سفر رسولانه‌ای بود و هم‌چنان در هاله‌ای از تقدس!



پایان خاطرات سفر اول خانم و آقای قاف!

قصه ادامه دارد...



عکس‌های بیشتر در

الهام یوسفی
۲۸ آذر ۹۲ ، ۱۷:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

سفری به وادی مقدس!


* آخرین جملات بخش قبلی این بود: «دوباره حرکت،‌ انگار این سفر برای ما با ایستادن و اتراق در تضاد بود،‌ رحل اقامت نیفکنده، کوله را بستیم و راهی شدیم...شاید باید حرفی می‌شنیدیم و این حرف جایش این‌جایی نبود که ما بودیم. این‌بار برای دیدار چهره به چهره با دریا! دیداری که هیجان سفر را به اوج رساند و پیشنهادی بود بسیار تکان‌دهنده و غیر قابل باور...»


و هم‌سفر وقتی کنار آبی تیره بندرعباس ایستاده بودیم چشم در چشم، تنها گفت: بریم کیش؟


پیشنهاد هیجان انگیز زهیر برای ادامه مسیری که از نخست هم گویی به پای خود نیامده بودیم مرا متعجب کرد و ناباورانه به او چشم دوختم، در نگاهش نوعی اطمینان بود و در نگاه من هم نوعی تسلیم نشست، تسلیم راه شدن، راهی که ما را می‌خواند... اما به راستی این چه بود که این سفر و از همه آن، این تکه را در میان همه سفرهایی که تا کنون با هم‌سفر رفته‌ام تقدسی اعجازگونه بخشیده است؟ آن‌قدر که زَهره آن را  ندارم تا به واسطه کلمات حرمت این تقدس را بشکنم. و شاید عجیب باشد که من سفر به کیش را این‌گونه حرمت نهم و از آن بوی تقدس بشنوم، اما چه باک! زمین، زمین خدا بود و آسمان، آسمان خدا و دریا نیز... نگاه ، احساس و درونیات ماست که برخی زمین‌های معمولی و حتی بایر از ترحم و انسانیت را مقدس می‌کند. بگذریم... این بحث زیاده از حد انتزاعی و شخصی است.


ما قصد کیش کرده بودیم،‌ سفری که با آن خرده پول اندک در جیب، به درستی که دیوانگی به نظر می‌رسید، اما روح و جسم ریاضت‌کش و جست‌و جوگر ما را از آن ترسی نبود، و ما پرسان پرسان راهی شدیم، قرار شد با کشتی برویم، از سه مسیر راه بود، بندر لنگه، بندر چارک و بندر آفتاب. ما به دلایلی دومی را برگزیدیم اگر چه به نسبت اولی مسیر کوتاه‌تری بود اما ارزان‌تر بود و با دارایی ما سازگارتر.  از بندرعباس تا بندر چارک را با می‌نی‌بوس‌های ون طی کردیم، خانم و آقایی با دو فرزندشان از هم‌سفران ما بودند که با هواپیما از تهران تا بندر را آمده بودند و حالا می‌رفتند تا کشتی‌نشین شوند. از دیدن کوله‌بار سبک و سر پر سودای ما بسیار متعجب شدند و ما را "خانم و آقای مارکوپولو"  نامیدند، یادشان گرامی، هر جای این خاکی وطن که هستند.


به بندر رسیدیم، هنوز راهی برای پشیمانی بود، من کمی مضطرب و دل‌نگران شدم، چیزی که از کیش شنیده بودم چیزی نبود جز وصف عیاشی و خرج‌های بی‌هدف و بازار و بازار و بازار... چیزی که ما بی‌شک در پی آن نبودیم! اما زهیر مردانه مصمم بود، و دل به دریا زدن را، دیدار چهره به چهره با دریا را برای من می‌خواست و هر دو خود را بی‌پروا به آغوش خلیج همیشه فارس وطن سپردیم و... رفتیم. بلیط از قراری نفری ۱۵۰۰۰هزار تومان برای رفت و همان مقدار برای بازگشت یعنی جمعا ۶۰۰۰۰ تومان برای رفت و برگشت. برای آن دوره ما پول چندان کمی نبود، آن هم در بدو ورود. کشتی تندروی مسافربری بزرگی بود، با عرشه‌ای که پس از پیمودن پله‌های باریک به آن می‌رسیدی، در قسمت پایین در یک محیط نسبتا بزرگ دو مدل صندلی قرار داشت، در قسمت جلو رو به مانیتور صندلی‌هایی چیده شده به سبک اتوبوس‌ها و در قسمت انتهایی تر که ما در آن‌جا بودیم به سبک رستوران‌ها شش صندلی دور یک میز. دور میز ما به غیر از من و زهیر یک خانواده محترم سه نفره بودند، یک پدر و مادر نسبتاً میانه‌سال و پسر نوجوان‌شان. من و هم‌سفر روبه‌روی هم نشسته بودیم و میزمان کنار پنجره بود، چه عالی...همه چیز انگار برای یک سفر آرام و دل‌چسب بر روی موج‌های بی‌کران دریا مهیاست...اما...اندکی صبر...انگار واقعه‌ای در پیش است...واقعه‌ای که هنوز هم موی بر تنمان راست می‌کند، مگر نگفتم این سفر مقدس است...ما به امواج دریا که نه به امواج وقایع زده بودیم...باشد تا در مرتبه‌ای دیگر با حال دیگری از آن بگویم و شاید هرگز...
پایان قسمت هفتم روایت خانم قاف
الهام یوسفی
۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۰:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

شب، دریا... و بادبادک‌های رنگین بر فراز خلیج!


*‌ جهانجان بیش از یک روز میزبان ما نشد، نه از آن روی که خانواده مینا میهمان‌دوست نبودند،‌که لطف و کرم‌شان تا ابد نمک‌گیرمان کرده است، بلکه از آن جهت که هم‌سفرم را باغ گردوی آفت‌زده‌‌ی میزبان به اندوه افکنده بود و می‌گفت لاجرم سالی سخت در پیش است، باید مراعات نمود،‌ همین یک روز توقف کافیست!

اما حالا چه کنیم؟ ما به قصد جهانجان آمده بودیم، ‌مسافران بی‌مقصد را حال که به آرامشی دست یافته‌اند این اتراق یک‌روزه ظلم است، اما من هیچ نگفتم، افسار سفر در دست هم‌سفر بود و او حالا دوباره می‌خواست به جاده بزنیم، من هم که دلباخته رفتن بودم و جاده، ‌با جان پذیرفتم، حال به کجا؟ به دیدار دریای جنوب! به بندرِ شاه عباس!

هم همسفر را شوق دیدار دیار جنوبِ سرزمین‌مان بود و هم بی‌شک مرا اشتیاقِ بر کرانه خلیج همیشه فارس وطن چشم دوختن، چه زود میسر شد این رویاها، در سفر نخست! پس تازه سفر آغاز گشته است! من البته هم گیج و منگ بودم و هم هیجان‌زده، سفری در پیش بود که در لحظه مسیرمان را مشخص می‌کردیم.

بعدها همسفر گفت از روی اطلس جیبی سفرمان راه کرمان به بندرعباس بسیار کوتاه بوده و شاید به قدر سر ناخنی! پس چه باک اگر بشود این سر ناخن را پیاده گز کرد یا با هرچه با ما هم‌مسیر باشد، به شیوه جهانگردان یک لاقبای امروزی! (که البته آن‌ها اتو استاپ زدن می‌نامندش و رایگان با هم‌مسیری هم‌سفر شدن) ولی ما اتو استاپ نمی‌زدیم تنها با سواریِ ساده‌ای‌ مسیر به مسیر راه را طی می‌کردیم. ابوذر- برادر مینا- تا جایی رساندمان و از آن‌جا از مسیر حاجی‌آباد به سمت بندر راهی شدیم.

ناهارمان کلمپه‌هایی بود که ابتدای مسیر خریدیم و ساعتی بعد نوشیدنی دلستری که از حاجی‌آباد تهیه کردیم. نوشیدنی‌ای که مزه‌ای خاص داشت و چون تمام شد به تاریخش نگاه کردیم و دیدیم مدت‌هاست از انقضائش گذشته،‌ اما حال که خورده‌ایم باید دید چه می‌شود! قرار گذاشتیم ریز به ریز هزینه‌های سفر را بنویسم و حواسمان به دخل و خرج باشد، ‌هر دو سرشار بودیم از ترس و شوقی کودکانه، چرا که می‌رفتیم دل به دریا بزنیم، بی‌آن‌که بدانیم در لحظه دیگر چه در انتظار ماست!


دفترچه سفر

(صفحه‌ای از دفترچه کوچک خاطرات سفر، که قسمتی از لیست هزینه‌ها قابل مشاهده است!)


«چقدر مشتاق دیدن دریایم، مشتاق دیدن خلیج، احساسم قابل وصف نیست، بالاخره فرار کردم و آمدم این‌جا. رسیدیم به بندر عباس، ثانیه‌ها می‌رود تا چشمانم را به آبی بی‌کران دریا پیوند زند.» ساعت۱۸:۳۰-۸۹/۱/۱(احتمالا داخل ماشین). این برگی است از دفتر کوچک خاطراتم. راستی من سفر را دوست‌تر دارم برای نوشتن...در همه سفرها بیش از دوربین با قلم و کاغذم تصاویر را زندانی خاطرات کرده‌ام.


بالاخره رسیدیم... شب بود...پارک دولت بندر عباس، جایی برای اتراق و چادر زدن. خسته بودیم و شوق‌مند برای دیدار دریا. اما شب روسیاه بود و در ابتدای خود، و هنوز دریا به علت جزر دور، دور و ناپیدا،‌ نه صدای موجی نه آبی بی‌کرانی، پس کو؟! کو آن مواّج وطنی، تا رگ‌های ملی‌ام را به خروش اندازد، نه... دریا آرام بود و گویی در خواب، باید تا صبح انتظار می‌کشیدیم، در باد آن شب با هزاران مکافات چادر را علم کردیم و روی ملحفه‌ای خالی، روی زمینی سخت، به خواب رفتیم، چه خوابی! انگار بر پرهای قویی! در اواسط شب، دریا، صدای آهنگین امواجش را چون لالایی مادرانه یک وطن در گوشمان زمزمه کرد، جزر پایان یافته بود و دریا پایش را به ساحل می‌کوباند، خستگی بر ما چیره بود، با این همه هم‌سفر برخاست تا دریا را دریابد، اما تاریکی قیرگون شب مجالی برای دیدار نمی‌گذاشت، پس انگار تا صبح باید در انتظار می‌ماندیم،‌ چه باک! اندکی صبر سحر نزدیک است!


صبح شد... وقتی بیدار شدیم خورشید نزدیک به میانه آسمان بود انگار خستگی بر شوق دیدار خلیج چربیده بود، چشمانمان به قصد زیارت دریا باز شد،‌ اما دریا بیش از تصور دور مانده بود،‌ لااقل قسمتی که ما آمده بودیم، دریایی بود نه چندان تمیز! نه!! این آنی نیست که باید باشد، این دریایی نبود که ما به قصد دیدارش آمده بودیم، پس هنوز نرسیده‌ایم، هنوز باید رفت.

شبِ رسیدن به بندر، بعد از علم کردن چادر و خواندن نماز، زهیر به قصدی بیرون رفت، در حالی که چشم بر بادبادک‌های هفت‌رنگی داشت که بچه‌ها در آسمان ساحل دریا با نشاط و هیاهو هوا کرده بودند، چون دور شد، از دوره‌گرد بادبادک فروش یکی‌اش را خریدم به قیمت هزار تومان! و چون آمد بسیار خوشحال شد، برق کودکانه‌ای در چشم‌هایش درخشید و من خندیدم، و ما بادبادک هوا کردیم و بار دیگر آسمان را دیدیم.


بادبادک

(عکس آرشیوی است! چون هنوز دوربینمان خراب است! ولی بادبادک‌مان دقیقاً همین شکلی‌ست،‌دفعه دیگر عکس خود خودش را می‌گذارم.)


و روز بعد زهیر آن محبت کوچک مرا جبرانی بزرگ کرد، دوباره رفتن! دوباره حرکت،‌ انگار این سفر برای ما با ایستادن و اتراق در تضاد بود،‌ رحل اقامت نیفکنده، کوله را بستیم و راهی شدیم...شاید باید حرفی می‌شنیدیم و این حرف جایش این‌جایی نبود که ما بودیم. اینبار برای دیدار چهره به چهره با دریا! دیداری که هیجان سفر را به اوج رساند و پیشنهادی بود بسیار تکان‌دهنده و غیر قابل باور...


پایان قسمت ششم روایت خانم قاف



پ.ن۱: گویا این روایت آقای قاف قرار نیست نوشته شود، پس عجالتاً قلم ما را تحمل بفرمایید تا هم‌سفر رخصت قلم‌زنی یابد!
پ.ن۲: این اولین سفر که نخستین سفر دو نفره ما محسوب می‌شود، مطلع سفرهایی مارکوپولو و بانو گردید و آغازی بر یک ایران‌گردی دو نفره که هنوز هم ادامه دارد. دعا کنید ایران‌گردی ما به جهان‌گردی بیانجامد. آرزو بر جوانان عیب است؟
پ.ن ۳: حال که می‌نگریم، نوشتن لیست هزینه‌ها محاسن فراوان دارد، یکی هماهنگی دخل و خرج است و نگاه واقعی به هزینه‌های سفر و البته نگاه واقعی به خرج‌های ضروری و اضافه، اما لطف بزرگش این است که بعدتر وقتی نگاهی به آن بیاندازید تورم را با پوست و گوشتتان لمس خواهید کرد،‌انگار که شما در دوره اصحاب کهف رفته بودید مسافرت!


الهام یوسفی
۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۳:۱۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر


«جهانجانی» به وسعت جهان!


به جاده زده‌ایم! برای مسافرتی ناگهانی و غیر منتظره! با جیب نسبتاً خالی اما قلبی مطمئن و ضمیری آرام و همسفری موافق!

کرمان منتظر ما بود، و روستایی که «جهانجان» می‌خواندنش. رفتیم و رفتیم و رفتیم،‌در جاده بی‌انتهای کویر. چیزی در وجود من بود که دوستش داشتم، کشف روزهای پیش‌رو و کشف سرزمین‌های ناشناخته!


وقتی بالاخره اتوبوس به کرمان رسید، جویای آن شدیم که از همان ترمینال یک‌سره به جایی که«جهانجان» می‌خواندنش برویم، دوستم برای ناهار منتظرمان بود، ساعتی معطل شدیم اما دل به شهر کرمان ندادیم و دوباره به دل کویر زدیم، نا بلد بودیم و اشتباهی روستا را رد کردیم،‌ اتوبوس حامل ما جایی دورتر نگاه داشت و ما را با اتوبوسی که به کرمان بازمی‌گشت روانه کرد. بالاخره رسیدیم، روز آخر اسفند ماه بود. روستایی در حاشیه جاده، ظاهری کویری و خشک،‌ مردمانی نه چندان زیاد، باغ‌هایی از درختان گردو که از بخت بد، آن سال برای روستایی‌ها سال نکویی نبود و همه را آفت زده بود.

میزبان، دوستم-مینا- و مادر و پدر بهشتی‌اش، با گرمی از ما استقبال کردند، «مینا»  آخرین فرزند خانواده بود، برادری داشت «ابوذر» نام که در همان روستا می‌زیست با زن و فرزندانش و برادری که شهید بود، سربازی که به دست اشرار کشته شده بود و عکسش توی قاب رنگ و رو رفته‌ای بر دیوار می‌درخشید، بسیار جوان بود، آن‌قدر جوان که آه از نهاد ما برخیزد.


مینا آخرین فرزند خانواده بود،‌ پدر و مادری پیر که چین جبین‌شان و چروک دست‌هایشان خبر از عمری زحمت و رنج بر پای زمین می‌داد. مردان و زنان کویر بودند و چون کویر گرم و صاف و بی‌غش!


ناهار میهمان سفره ساده و صمیمی‌ و خوش‌عطرشان بودیم،‌ پلو مرغی بود که تنها غذای گرم همه دوران مسافرت ده روزه ما شد. از همین روی هم قابل تقدیس و احترام! خانه مینا، حیاطی بزرگ بود که در وسط آن تنها دو اتاق با درهای جداگانه کنار هم قرار داشت، و آشپزخانه‌ای در بین آن دو، اتاقی کوچکتر در جلو، که به طرز ساده و روستایی تزیین شده بود، دیوارها بی‌رنگ و لعاب بودند و همه چیزهایی که لازم است در اطراف، نوعی اتاق نشیمن. و اتاقی در مجاورش که از دور داد می‌زد تنها برای میهمان است، بسیار نظیف و مرتب، با حداقل وسایل و تزیینات روستایی، مقداری لحاف و تشک، دیوارهای گچی سفید و تابلوهایی بر دیوار که به خاطرم نمانده.


ما آن شب را آن‌جا ماندیم، موقع تحویل سال 1389 کنار سفره هفت‌سین یک خانواده کویری نشستیم و دعا خواندیم، بعد از تحویل سال به حیاط زیبای خانه رفتیم و به تماشای سقف پوشیده از ستاره نشستیم...

آن همه ستاره، یکجا در آسمان کویر، برای ما شهر نشین‌ها معجزه‌ای بود تا دوباره به آغاز فصل گرم ایمان بیاوریم. شاید تنها یکبار دیگر توفیق دیدن آن همه ستاره نصیب‌مان شد، در دره ییلاقی شمخال، شبی که حتی ماه در آسمان نبود.

شب رویایی به سر رسید،‌ فردا صبح پیش از خوردن صبحانه، کسی در آن خانه متولد شد، بره‌ای که میزبانمان منتظر آمدنش بود. از لطف و کرم‌شان بود که گذاشتند به یمن قدم‌های ما.


بعد از آن بود که دانستیم پشت خانه، پس از گذشتن از پرچین، رودخانه‌ای است پر آب، بسیار نزدیک به ما، آبی در دل کویر که آبادانی روستا مدیون آن بود، نام رودخانه یادم نمانده حتی عکسی نیز نگرفتیم ،دوربین‌مان خراب بود و روشن نمی‌شد، اما ساعت‌ها نشستن و پا در آب آن فرو بردن و همراه صدای پرندگان به صدای آواز همسفر گوش دادن کفایت می‌کرد برای یک عکس یادگاری جاودانه در ذهن و روح آدمی!


ما در کرمان نماندیم، کرمان و جهانجان، شروع راهی بود که خود نیز از رفتن آن بی‌خبر بودیم، آن سال ما در لحظه زندگی می‌کردیم و در لحظه عشق می‌ورزیدیم! آن روستا که امید دارم روزی دوباره پایم بدان باز شود و درختان گردویش را در سلامت و صلابت ببینم در قلب ما جایی بزرگ دارد، به اندازه کویر و به اندازه آسمان پر ستاره‌اش که آن شب ایمان را به دل ما بازگرداند.

پایان قسمت پنجم



الهام یوسفی
۲۸ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۴ نظر