نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

همه مسیرها را نمی‌شود با هم رفت، گام به گام. قدم به قدم. گاهی وقت‌ها هم‌سفری و هم‌نوردی در نرفتن و ماندن است و بستن کوله‌ی هم‌سفری که شوق رفتن و دیدن و فتح کردن دارد. و تو باید بند پایش نباشی. که نیستی. که نخواسته‌ای باشی. که هم‌سفر بودن، همراهی هماره جسم‌ها نیست...


امروز بالاخره آن‌چه را که همیشه برای همسفر آرزو داشتم محقق شد. کوله‌پشتی‌اش را بستم تا برود و اردی‌بهشت‌اش را با زیارت رشته کوه‌های هزار مسجد بهشتی کند. چند سال پیش در چنین روزهایی هر دو با هم در دره شمخال بودیم. خاطره‌ای شگفت‌انگیز بود. سال پیش قله شیرباد را درنوردید و امسال را هم با هزار مسجد آغاز کرده است. باشد که این سفر هم برایش پر از شگفتنی و  شکوه باشد.


حالا آرزوی روزی را دارم که کوله‌اش را برای رفتن به دماوند ببندم. همان دیو سپید پای در بند!




پ.ن: وقتی از سفر بازگشت او را حتما به نوشتن خاطرات و گزارش سفرش ترغیب خواهم کرد. با عکس‌هایی که از قاب دوربین او خواهد بود.




الهام یوسفی
۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

* نمایش‌گاه کتاب آمده است. همان چیزی که هر سال، قبل از آن‌که به همسری یک کتاب‌فروش در بیایم، انتظارش را می‌کشیدم. انتظار آمدنش را. که بیاید و من اگر بتوانم، دوست و همسفری پیدا کنم و با او راهی تهران شوم، تا یکی- دو روزی یک دل سیر کتاب‌گردی کنیم و پول‌های پس‌انداز شده به نیت خرید کتاب را کتاب بخریم. سال آخر، همسفرم مینای عزیز بود.

اما وقتی شدم همسر یک کتاب‌فروش، قصه فرق کرد. سختی‌های رفتن به نمایشگاه به چشمم آمد. سختی‌ها و رنج‌های همسر و برادرش، در آن مصلای بی‌دروپیکری که نمایشگاه بود. غرفه‌داری عجیب سخت و طاقت‌فرسا بود. از آن سال به بعد، اگر چه هنوز نمایشگاه را دوست دارم و دورادور دلتنگ آن هستم. مخصوصا از آن سالی که با آرزوی عزیز، آشنا شدم. اما دیگر مثل قبل، میل به رفتن نبود. بیش‌تر به آن سبب که همسر میل به رفتن نداشت.
و حالا... دل‌تنگم... در این اردی‌بهشت بهشتی، با این باران‌های مهربانش، دل‌تنگ گشت زدن در سرزمین کتاب‌ها هستم و دل‌تنگ دوستی که هم‌سفرم باشد...

و دل‌تنگ دوستی که در تهران، انتظار می‌کشید تا نمایشگاه بیاید و من به وعده‌ام عمل کنم و بروم خانه‌اش! که نشد. که نرفتم. که چه‌قدر دوست داشتم این روزها کسی مثل مریم کنارم بود.

پ.ن:

*‌ این روزها بسیار خوبند. دوست‌شان دارم. اصلا مگر می‌شود اردی‌بهشت را دوست نداشت؟! حیاط‌مان لبریز از رزهای رنگارنگ است و بارانی که عصرها تنشان را می‌شوید. حالم خوب است. خدا را هزاران بار شکر برای این خوب‌حالی!

** باید تصمیم بگیرم. لااقل برای مدت کوتاهی باید این تنهایی دل‌انگیز و چای و کتاب را بگذارم کنار و بروم دفتر روزنامه، ظهر تا غروب... و تجربه کنم. فعلا این انتخاب من است. آری گفتن مدت‌دار برای کار بیرون از خانه و در دفتر یک روزنامه شلوغ. هنوز که خبری از کودکی نیست که نیازمند حضورم باشد باید این راه را بروم.


الهام یوسفی
۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

تمام شد!

یعنی کم‌کم دارد باورم می‌شود که تمام شد. دیگر نه خبری از کلاس درس است و نه استاد و تاخیر و جرو بحث و امتحان!

اما دلم تنگ نشده، برای هیچ چیز و هیچ‌جایی جز کتاب‌خانه دانشکده، انتهای طبقه اول، سمت چپ، راهروی سوم، قفسه یکی مانده به آخر سمت راست.

برای آن‌جایی که ردیفی از کتاب‌های چخوف، آن چخوف نازنین، متکبرانه و پیروزمندانه نشسته‌اند.

کتاب‌هایی که ماه‌ها با آن‌ها زندگی کردم و حالا حتما آن‌ها هم دل‌شان برای من تنگ شده...

کاش یکی پیدا شود از تنهایی درشان بیاورد.



الهام یوسفی
۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

* شهرهای بسیاری را دیده‌ایم. از شمال تا غرب، تا جنوب... شهرها مثل آدم‌ها از دور یک طورند و از نزدیک طور دیگر. مدتی پیش برای اول بار کشف کردم که در برخورد با شهرهایی که ندیدمشان حسی دارم بسیار عمیق‌تر و پیچیده‌تر از حسی که در برابر دیدن انسان‌های ناشناس دارم. 

میان من و سفر کردن نوعی رابطه پیچیده است که به نوع کاملاً مبهمی با حس بویایی ارتباط دارد. شهرها بسیار مهم‌اند. مهم‌تر از هر چیزی. شهرها کالبد و جسم همه چیزهایی هستند که من می‌خواهم ببینم، بشنوم، لمس کنم و ببویم. در بدو ورود به هر شهری تصویری گنگ و مبهمی از آن در ذهن دارم که اصولاً تصویری کلیشه‌ای است. شهری شلوغ، پر از خیابان، اتوبوس، زن و مرد و بچه. اما در همان آغاز ورود، هیجان وارد شدن در شهری جدید چنان بر من مستولی می‌شود که گاه تمام نیرویم را برای کنترل آن هدر می‌دهم. همه فکر می‌کنند اول از همه چشم‌ها هستند که درگیر ماجرا می‌شوند؟! نه گمان نکنم. لااقل برای من قصه فرق می‌کند. گفتم که، احساس من به طرز مرموزی با بینی‌ام آغاز می‌شود نه بینایی‌ام! من قبل از پیاده شدن از قطار یا اتوبوس یا هر چیز دیگری که مرا به شهر جدید رسانده، هنوز پایم را بر خاک و آسفالت آن نگذاشته‌ام آن شهر را بو می‌کشم. بوکشیدنی عمیق. باید اعتراف کنم بوییدن برای من معنادارترین حس از میان حواس پنج‌گانه آدمیزاد است. در کودکی، لباس‌های مادرم را از بویش بازمی‌شناختم، وقتی مادرم چادر یا مقنعه مشکی‌اش را در مجلسی ‌زنانه و در میان چادرها و مقنعه‌های مشابه زنان مجلس که در هرگوشه خانه ولو بود، گم می‌کرد مرا صدا می‌زد و در آنی کارش راه می‌افتاد، کافی بود چشم‌هایم را ببندم و بو بکشم و بعد: بیا مامان! این مال توئه.

**  اصلاً همه زندگی من با بوها معنا پیدا می‌کند، قبل از خوردن هر چیزی بی‌آنکه فکر کنم، آن چیز را نزدیک بینی‌ام می‌برم و بو می‌کشم، حتی درباره چیزهای نخوردنی هم همین کار را می‌کنم. یک نفس عمیق و به دنبال آن یک واکنش متناسب در اجزاء صورت. و این گاه کار دستم می‌دهد، چون جانب احتیاط را رعایت نمی‌کنم و تقریباً هر چیزی را بو می‌کشم. حتی وقتی از کنار آدم‌ها رد می‌شوم و این در تابستان عادت زننده‌ای است! دردناک‌ترین بخش ماجرا این است که، بو، برای من قوی‌ترین و شدید‌ترین عامل نوستالوژی است. می‌تواند مرا تا  مرز دیوانه‌ شدن به گذشته پرتاب کند و بازگشتش سخت خواهد بود چون همه روانم را درگیر می‌کند... از همین روست که خوشحالم که از برخی خاطرات تلخ زندگی‌ام هیچ بویی در مشامم نمانده.

من در آغاز ورود به یک شهر، شاید از کیلومترها مانده به آن، آن را می‌بویم. پس از آن است که می‌بینم، اول آسمان شهر را که طبیعتاً همه جا باید یک رنگ باشد- طیفی از آبی- اما نیست! چون رنگ‌ها هم لایه‌هایی دارند که مستقیماً با سلول‌های بینایی ما در ارتباط نیست بلکه با قلب ما و شرایط ما مرتبط است. بعد از آن است که صداها می‌آیند. برای مزه کردن یک شهر، عبور کردن از آن کافی نیست؛ اما من همیشه با اشتها وارد شهر می‌شوم و هر چیزی را می‌بلعم. از لحن و کشش‌های لهجه‌ای و حسی مردم تا صدای بوق یا آهنگ ماشین‌ها و البته نگاه مردم به خودمان. همه چیز همین است. بهشت و جهنم هم برای من بیش از هر چیزی، تفاوت بو دارند. 


پی‌نوشت مفصل: برای من این روزهای سرد زمستانی که هنوز آسمان بارش سخاوتمندانه‌اش را آغاز نکرده، روزهایی است با عطر بهارنارنج. روزهایی که هماره یک حس خوب با تو راه می‌رود، با تو چای می‌خورد، با تو کتاب می‌خواند. شاید از آن روی که پس از چندین سال دیگر مجبور نیستی... مجبور نیستی سر وقت از خانه بزنی بیرون، سر وقت به قرارت برسی، سر وقت درس بخوانی، مطلب بنویسی، امتحان بدهی. روزهای آزادی محض. روزهای بافتنی و  خیاطی و کاردستی و قلاب‌بافی و میهمانی و کتاب و کتاب و کتاب. روزهایی که بعد از مدت‌ها بالاخره می‌توانی با فراغ‌بال بروی خانه یک دوست خوب و با او از هر دری بگویی. می‌توانی خود را به یک فنجان چای با عطر بهارنارنج میهمان کنی و فکر کنی چه موهبت گران‌بهایی است این وقت‌داشتن.

حالم خوب است...

مثل بهار...

مثل بهارنارنج‌های دم عید...

الهام یوسفی
۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۲:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بژی۱ کوردستان (۱)

ما، بی‌رودربایستی، دل‌مان را و بخشی از وجودمان را در کردستان جا گذاشتیم. در پیچ‌و خم‌های اورامان، در کنار دریچه زریوار مریوان، در پاوه و سنندج. در پای سفره مهربان مردم کرد. آن‌چه بعد از این می‌آید اولین مجموعه عکس‌های سفر به کرمانشاه و کردستان است.

مسیر سفر ما این‌گونه بود:

از مشهد به ملایر - قطار
از ملایر به نهاوند- می‌نی‌بوس
از نهاوند به کرمانشاه- می‌نی‌بوس
از کرمانشاه به بیستون- ماشین سواری
از بیستون به صحنه- ماشین سواری
از کرمانشاه به جوانرود و قوری قلعه- می‌نی‌بوس
از قوری قلعه به پاوه- پراید محمد آقا از اهالی روستای قوری قلعه
از پاوه به مریوان - سواری
از مریوان به سنندج- می‌نی‌بوس
از سنندج به زنجان- اتوبوس
از زنجان به مشهد- قطار





محوطه مجموعه تاریخی بیستون - شهر بیستون، استان کرمانشاه



نقش برجسته کوه بیستون






آقای قاف، محو کوه بیستون



مجسمه هرکول، بیستون



دیوار خاطرات مرد قهوه‌چی در محوطه بیستون



کاروانسرای عباسی، بیستون



سراب صحنه،شهرستان صحنه، استان کرمانشاه





آقای قاف در حال تمشک‌چینی، سراب صحنه



آبشار سراب صحنه



گیوه‌های آقای قاف، که همه طول یازده روز سفر را مثل مرد دوام آورد و آخ نگفت!
کنار آبشار سراب صحنه


۱. زنده باد کردستان
الهام یوسفی
۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۲۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
هزار نکته باریک‌تر ز مو این‌جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند...


به نظر می‌رسد این بدترین زمان ممکن است برای آغاز به دوباره نوشتن در نیم‌پزی که از فرط بطالت دیگر حتی نیم‌پخته هم نیست. خام شده است دوباره، چون ما که در آستانه هفتمین سالگرد پیوندمان، هنوز به غایت خامیم! بدترین زمان است چرا که بیش از همه وقت، قلمم احساس خشکی و یخ‌زدگی دارد. اما این مقدمه کوتاه باشد برای آغازی به نوشتن دوباره، که شاید به واسطه‌اش این قلم جان دوباره بگیرد...

این‌بار می‌نویسیم، اما نه چونان اشتباه ناخواسته گذشته، در جایگاه یک معلم اخلاق و زندگی- که لاف گزافی است از سوی ما- بلکه در جایگاه یک دانش‌آموز خام و ابتدایی که هنوز در الفِ الفبای زندگی سخت، گیر افتاده است و محتاج معلم و معلم‌هایی که راه‌بلد باشند و دل‌سوز...

اعتراف می‌کنیم، نیم‌پز ما شاید زیاده از حدی که باید، نیمه پر لیوان زندگی مشترک یک زوج را به تصویر کشید. افراط کرد در نشان دادن آن تکه خوش‌آیند و مثبت زندگی. این را وقتی فهمیدم که در آینه وبلاگ دوستی که به مراتب زنده‌تر از من می‌نویسد، اشتباه ناخواسته خود را دیدم و دانستم من و او در هیاهوی زندگی‌های به‌بن‌بست خورده دور و برمان چه آتشی می‌سوزانیم با نشان دادن این نیمه پر! که شاید در زندگی ما- این نیمه پر- بیش از سایرین نبود، اما ما به عمد با نمای درشت نشانش می‌دادیم، که خواننده از چشیدنش طعم خوشی بر دهانش بماند. افسوس که ندانستیم شاید آه حسرتی از نهادش برآید...

و دانستیم هنر آن است که زندگی را آن گونه که هست به تصویر بکشیم با همه تلاطم‌ها و طوفان‌های، گاه جان‌کاه و با همه تنهایی‌های سخت عمیقش!


پ.ن: در این مدت بیکار نبوده‌ایم. دو همسفر این نیم‌پز با هم هم‌سفرتر شده‌اند در دیدار با دیار کوردستان. ردپای سفرنامه‌مان- لینک‌هایش- نشانه‌ای از بودنمان بود، که بودن برای من جز سفر کردن معنا ندارد.

پ.ن 2: بعد از اتمام پایان‌نامه که قصه پر غصه‌ای شده بود برایم، بیش از گذشته فرصت دارم به دنیا از زاویه‌ای زنانه‌تر بنگرم. پس شاید این بلاگ بیش از گذشته رنگ و لعاب حرف‌های یک زن را به خود بگیرد.




انارکی  از درخت باغچه کوچکمان که باد انداختش روی برگ‌های زرد حیاط
 و من نشاندمش در کاسه سفال ماهی‌نشان در جوار تلالؤ خورشید




این‌ یکی عکس کتابی است که اخیراً خواندمش،و چه کتابی...

معرفی‌اش از توانم خارج بود. خواستم به واسطه عکسش ادای دینی کرده باشم.

به گمانم پاییز بهترین زمان خواندن بار هستی است


الهام یوسفی
۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

این همه نبودن‌مان در نیم‌پز دلیلی بر آن نیست که زندگی‌مان از جریان خود همان جریان سیال و روان باز ایستاده است. که خدا نیاورد آن روز را...

باز هم در سفریم. در شهر مردمانی با طبعی بلند، چون کوه‌های زاگرس... در کرمانشاه. و پس از این می‌خواهیم راهی دیار کردستان شویم.

سفرنامه ما روزانه در سایت جیم منتظر کلیک‌رنجه شماست.

زهیر قدسی
۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

سلام و عرض ادب و تبریک سال نو!

خرده خاطرات ما در سفر به عراق در نوروز سال ۱۳۹۱ از روز نخست نوروز به صورت روزانه در سایت جیم منتشر می‌شود. خوشحال می‌شویم در آن‌جا میزبان نظرات شما باشیم.

این یک دعوت رسمی از جانب خانم و آقای قاف است برای همه خوانندگان نیم‌پز.

این‌لینک‌ها روزانه افزوده می شود. و نکته قابل توجه این است که بین سفر کیش و این سفر، یعنی سفر کربلا، سفرهای دیگری نیز به سایر نقاط ایران داشته‌ایم که انشاالله آن‌ها را در نیم‌پز خواهید خواند.

سیزده سکانس از یک سفر عجیب به دیار حبیب! (پیش سفرنوشت)

روز اول

روز دوم

روز سوم

روز چهارم

روز پنجم

روز ششم

روز هفتم

روز هشتم

روز نهم

روز دهم

روز یازدهم

روز دوازدهم

روز سیزدهم و چهاردهم(آخرین روز)


پی‌نوشت: دوستان گرامی! منتظر نظرات شما برای سفرنامه‌مان به عراق هستیم. چه در این‌جا و چه در محل انتشار فعلی‌اش، سایت جیم. پیشاپیش سپاسگزاریم و سال خوب و پربرکتی را برایتان آرزو می‌کنیم.

زهیر قدسی
۰۶ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹ نظر

خانه‌یی برای روزهای آفتابی و شب‌های روشن!


پیش‌نوشت: شده‌ام مثل بچه مدرسه‌ای‌هایی که هیچ دلیل موجهی ندارند برای غیبت‌شان! اگر چه باید طبق معمول بگویم، سرشلوغی و دل‌مشغولی و پایان‌نامه  و... اما دلیلی که خود آدم را راضی نکند به چه دردی می‌خورد؟! پس فقط،‌‌ عذر‌خواهی مکرر و عهدی برای خوش‌عهدی در نوشتن بسیار.

داستان شمخال، حکایت عجیبی بود که شاید این غیبت طولانی را بتوان به گردن آن انداخت. ترس در نوشتن حسی بود که شاید امروز می‌فهمم باید از بیانش عبور کنم! عیب از لنگش کمیت صاحب کلام است، نه کاهلی کلمات!  پس می‌گذریم از دره باشکوه شمخال و از آن شب خاموشِ کبود... می‌گذریم چنان گذشتن فصلی... که هنوز بر این سخن معلم شهید باور دارم که «گنجینه وجود آدمی به حرف‌هایی است که برای نگفتن دارد». پس این فصلِ قصه ما هم بماند برای نگفتن، چون «نُهِ او»‌ی «منِ او»ی امیرخانی.

از شمخال بازگشتیم. خسته و با پاهایی ورم کرده از راه دراز. چون زندگی... که گاه پایمان را به آماس می‌نشاند. از شمخال بازگشتیم، با عکس و خاطره و دو چشم پر از تماشا. به فصل اصلی قصه‌مان بازگشتیم. فصل کار و ساختن و زندگی. هنوز تا آماده شدن خانه نقلی ما راه زیادی مانده بود. اگر چه صبوری ما روز به روز رو به تحلیل می‌رفت و لاغر می‌شد. اما چاره‌ای نبود جز تحمل.

همسر کار می‌کرد تا جای چک‌ها را پر کند و من قناعت می‌کردم تا جای چک‌ها پر شود و هر دو یک دنیا برنامه داشتیم و سری پر سودا و قلبی پر رویا. خرده‌ریز لوازم منزل هم با همان سبک و سیاقی که پیش از این گفتم آماده می‌شد. تا این‌که سقف کوچک مشترک‌ ما بالاخره ساخته شد، در بهمن ماه. چهار دیواری کوچکی که تحقق زودهنگام رویای ما بود، اگر چه دیگر رویا نبود، برایش رنج برده بودیم و راه و رسم قناعت آموخته بودیم. هنگامه ماه صفر بود که کلید منزل را تحویل‌مان دادند. چه شوری... چه‌شوقی... با هماهنگی فروشنده، کابینت اُپن آشپزخانه را خودمان طراحی کردیم. فضای خانه کوچک بود و کتاب‌های ما نه چندان کم و قاعدتاً در یک زندگی مشترک، رو به فزونی هم می‌رفت. لذا کابینت را طوری طراحی کردیم تا از طرف آشپزخانه برایمان کمد ظرف باشد و از سوی هال، کتاب‌خانه.




و حالا می‌ماند پرده و فرش... پرده را خودم خریدم، به سلیقه خود که به اعتماد همسر متکی بود. با هزینه‌ای اندک. و فرش را با سلیقه والدین خریدیم. و حالا همه چیز برای شروع یک زندگی مهیا بود! با این همه ماه، ماه صفر بود و برای ما که قصد داشتیم از زیر میهمانی احتمالی که نقشه خانواده‌هایمان بود، شانه خالی کنیم، بهترین فرصت! از ما اصرار و از ایشان نسبتاً انکار. که بمانید تا صفر بگذرد و ربیع بیاید و یک عصرانه بگیریم و ... اما ما میهمانی را همان آغاز کار گرفته بودیم. و دوباره میهمانی گرفتن، علی‌رغم وعده خانواده که می‌گفتند ساده برگزار می‌کنیم مساوی بود با همان مراسم،‌آرایشگاه و گل و شیرینی و لباس و... و یعنی تکرار دوباره همه چیز! این‌طوری از رسم آزاردهنده جهاز بینون هم شانه خالی می‌کردیم. و البته کدام جهاز؟

زیر بار نرفتیم و با مهر، به ایشان فهماندیم که چه‌قدر مشتاق این استقلال هستیم و چه‌قدر انتظارش را کشیده‌ایم و چه‌قدر ولادت امام موسی کاظم(ع) در ماه صفر مهجور مانده و... و بگذارید برویم سر خانه و زندگی‌مان. و در برابر سوالات دیگر که، پس اجاق گاز؟ یخچال؟ لوازم برقی چه می‌شود؟ گفتیم: خب! پیک‌نیک داداش عابس که هست، بعد هم زمستان است و ما هم به جای یخچال تراس داریم و آسمان هم به جای برفک، برف!

 و ماه بودند خانواده‌های ما که راضی شدند و بر عقیده ما ارج نهادند. تا باد چنین بادا!  بنا شد شب ولادت دو خانواده  بروند حرم و زیارت امین‌اللهی مقابل حضرت زمزمه کنند و بیایند خانه عروس و داماد و شام مادرشوهر پز را بخورند و خداحافظی کنند با این دو گل نورسته! و آرزوی سعادت و....

و این بود عروسی ما.

و زندگی‌مان از همان شب آغاز شد...



پی‌نوشت: لازم به توضیح است که از هدایای این شب به یاد ماندنی یک دست مبلمان راحتی بود از طرف پدرشوهر و مادر شوهر گرامی و دوست‌داشتنی‌ام! که پس از اعتراض ما به موضوع که گفتیم ما قصد داشتیم پشتی بچینیم به سبک سنتی- همان‌گونه که در تصویر  قابل رویت است- گفتند: ساکت! این‌ها برای خودمان است که کمر دردیم و پادرد و توان نشستن روی زمین نداریم. و دیگر هدیه جاروبرقی و جاکفشی بود از طرف برادر شوهر بزرگ. و خط تلفنی از طرف خواهر زن و... سپاس برای این همراهی صمیمانه.



پی‌نوشت دو: نکته قابل توجه در لوازم ما این بود که ما در ماه‌های نخست زندگی یخچال و گاز در آشپزخانه نداشتیم اما قهوه‌ساز اهدایی خاله عروس با اعتماد به نفس روی کابینت خودنمایی می‌کرد! این هم مدلی است برای خودش!!


الهام یوسفی
۱۳ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

راستش پس از دو یادداشت که خرده‌خاطرات کودکی‌ام بود، قدری درنگ کردم که: آخرش چه خواهد شد؟! یعنی قرار است عده‌ای با این نوشته‌ها سرگرم شوند؟! من که بازیگر محبوب سینما نیستم که مردم کنجکاو بچگی‌هایم باشند. من تنها و تنها یک کتاب‌فروشم و نه حتی یک نویسنده. چرا که کمیت و کیفیت نوشته‌هایم به گونه‌ای نیست تا از خودم متشکر باشم! اما باور من این است که من همانم که در کودکی با زنبورها بازی می‌کرد و سرگرم می‌شد. من همانم که یک مگس فربه را زنده می‌گرفت و یک بالش را می‌کند و مقابل لانه‌ی مورچه‌ها می‌انداخت و تقلای زنده ماندنش را در میان آرواره‌های قدرتمند و مصمم مورچه‌ها نظاره می‌کرد. من دقیقا همانم که در فصل تابستان، ملخ زنده صید می‌کرد تا گریز و صیدشدن‌شان توسط مرغ‌ها و جوجه‌ها را تماشا کند! من پسری هستم که در تابستان‌های کودکی‌ام بارها و بارها به تماشای قطره آبی که از شیشه‌ی پنجره سُر می‌خورد، می‌نشستم و لذت می‌بردم! و...
و از دیگر سو چنین فکر می‌کنم که جوانان آینده، همانانی خواهند بود که کودکی‌شان را با ده‌ها شبکه تلویزیونی و ماهواره‌ای رقم زده‌اند. همانانی خواهند بود که کودکی و نوجوانی و جوانی‌شان با انبوهی از وسایل مدرن و تکنولوژیک همراه بوده و این‌ها کامیابی‌ها و ناکامی‌هایی –خواسته و ناخواسته- برایشان رقم زده. من عمیقا بر این باورم که شخصیتم برساخته از داشته‌ها و نداشته‌های دوران کودکیم است و همانی خواهم بود که داشته‌ها و نداشته‌های اکنونش را دارد. آن زمان شاید نهایت خواسته‌هایم در یک بازی «میکرو» - که از لحاظ گرافیکی و نرم‌افزاری حتی در حد بازی‌های یک گوشی معمولی موبایل هم نبود- خلاصه می‌شد که به آن نرسیدم و از شرم قسط و بدهی‌های پدرم شاید هیچگاه آن را بیان نکردم.۱


اینجا قصد تفاخر به کودکی‌هایم را ندارم؛ از طرفی هم نمی‌خواهم پیام اخلاقی به دیگران بدهم.
«...هرچه به عقب بر می‌گردیم سال‌ها سرشارتر و غنی‌تر از مفاهیم انسانی بوده است. دوران دلپذیر، شاد، شیرین و ساده‌ای بود آن صد سالی که گذشت؛ جوان و متهور، دورانی که زیباترین ردپاها را بر برف جهان نقش کرده است... کوره‌های آزادی هم حرارت‌شان را از دست دادند. کودکی دیگر آن شیرینی گذشته را نداشت. در آن دوران، تنها دغدغه مردم این بود که تکه سنگی، نه کاملا گرد، بلکه پخش را که آب آن را ساییده باشد بیابند تا بتوانند آن را با فلاخنی که از چرم کفش‌های کهنه تهیه شده پرتاب کنند. پس آن سنگ‌های خوب و آن سادگی کجا رفت؟»
این‌ها بخشی از فصل دوازدهم کتاب «شرق بهشت» «جان اشتاین بک» است؛ کتابی که در سال ۱۹۵۲ –حدود ۶۰سال پیش- نوشته شده. عجیب نیست این نگرانی انسان بر آینده خویش، که زمان و مکان هم نمی‌شناسد؟!
۲


پی‌‌نوشت:

۱.نمی‌دانم که آیا امکانات سخت‌افزاریم برای بازی نسبت به هم‌سن و سالانم کمتر بوده یا نه؟! و نمی‌توانم محاسبه و مقایسه دقیقی برای اسباب‌بازی‌هایی که داشته‌ام و آنچه همکلاسی‌ها و همسایه‌ها و دوستانم داشته‌اند، داشته باشم؛ اما در مجموع می‌توان گفت از این لحاظ چندان برخوردار نبودم. گو این‌که معدود اسباب‌بازی‌های دوران کودکیم مورد هجوم کنجکاوی‌هایم قرار می‌گرفت و چیزی از آن‌ها باقی نمی‌ماند!

۲. راستش این نوشته قرار بود مقدمه‌ای خرد باشد برای آن‌چه که وعده داده بودیم -درباره آن شب که در شمخال بر ما گذشت- بنویسیم اما ناگهان چنان فربه شد که جای نوشتن بر شمخال را تنگ کرد. پس حتما نوشتار بعدی را با نیم‌نگاهی به این یادداشت بخوانید.

زهیر قدسی
۲۷ دی ۹۲ ، ۱۸:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر