کشتی شکستگانیم... ای باد شرطه برخیز!
*چهقدر سخت و طاقتفرساست به انتظار حال خوش نشستن، انگار وقتی در انتظارش هستی به سراغت نمیآید، انگار این حال خوش کوششی نیست، جوششیست!
و من چهقدر تلاش میکنم بتوانم به واسطه این کلمات خسته و بیدستوپا احساسی را که در تقدسی ناخواسته نشسته است به تصویر کشم، حکایت همان قصه خرده خاطرات من و همسر است، همان آبهای نیلگون وطن و همان کشتی که سرنوشت، ما را سرنشیناش کرد، در حالی که سبک بودیم، هم در لفظ و هم به استعاره، شکمهای خالیمان را البته مدیون مسیر بندرعباس تا بندرچارک بودیم که گاه برهوت بود و گاه جاده زیبای ساحلی، یک طرف تپههای قهوهای و یک طرف آب تا بیکران آبی، و البته خنکای کولر ماشین و آتش گرمای شعلهور و شرجی جاده! و نیز طبق عادت ناهارمان که به جای چلو و پلو، شده بود بستهای ساقه طلایی و دلستر تاریخ مصرف گذشته از مغازههای جادهای، شکمهامان چه خوب که خالی بود و این را بعدها به استعاره معنا کردیم...آن زمان که...(بگذریم)
و خودمان بیبارِ شکم، از بارهای ظاهری دیگر نیز تهی بودیم، سبکبال قدم میگذاشتیم در متن حوادثی که نمیدانستیم چیست و آیا به راستی ساعتی را در کشتی نشستن و به خوشی به دریا نگریستن حادثه است؟! و آیا جز پیشبینی دریازدگی مختصری که احتمالاً گریبانمان را خواهد گرفت حادثه دیگری در راه بود؟! ما چه میدانستیم! تنها در سالن ترانزیت بندرگاه به انتظار بودیم و چه طولانی شد این انتظار و ما چه عادت داشتیم به این تاخیرات چند ساعته هواپیما و ماشین و آدمها که دم برنیاوردیم و نپرسیدیم چیست علت این همه یک لنگه پا ایستادن؟ و چه خوب که نپرسیدیم و چه خوب که نفهمیدیم و ندانستیم که به دریایی قدم میگذاریم که بسیار بیش از تصور ما طوفانزده است! و بسیار بیش از انتظار ما پر تلاطم و آبستن حادثه!
چه ذوقی داشت بر عرشه کشتی در حال حرکت ایستادن و نظاره کردن دریا که در همهجای تیررس نگاهت هست! کشتی تندرو امواج را به شدت میشکافت، با سرعتی که باد، که نسیم نبود و از قضا طوفانی بود برای خودش، بر گونههایمان سیلی میزد و سیلیهایی به واقع آبدار و خیس که با امواج دریا به صورت ما میخورد و به عرشه میریخت و کشتی شتابان تکانهای شدید و خطرناک میهمانمان میکرد، و اگر دستت به میلهای بند نبود چه بسیار محتمل که پرت شوی میان آبهای خلیج همیشه فارس وطنت! و ما چه پرشور فریاد میزدیم و خود را از تلخیهای به کام رفته و بغضهای فرو خورده که سوغات زندگی امروزی و مدرنشدهمان بود رها میکردیم...چه فریادها و چه فریادها...
لحظاتی بعد اما حرکات کشتی به طرز خطرناکی شدت گرفت، انگار دیگر قادر به شکافتن آبها نبود، موجها، سرسختانه و بیباکانه راه بر او سد میکردند. آبها و آسمان و زمین و...خدا...با چه کسی حرف داشت در آن بلبشو، که اینگونه همه را به بازی کشانده بود!؟ از عرشه به زیر آمدیم و نشستیم در جایمان، از حرکات کشتی کاسته نمیشد، کمکمک حال عجیبی که میدانستیم دریا زدگی میخواندنش به ما دست داد، اول به هم خوردگی دل بود و بعد سرگیجه و بعدتر حالت تهوعی عجیب و بعدتر کیسهای خواستیم و بعدتر کیسهها و بعدتر...دیگر سرمان مال خودمان نبود و و حتی یارای آن را نداشتیم که سر از بالای میز بلند کنیم و بفهمیم زمان چه به کندی میگذرد و چرا مسیر یک ساعته کمتر را بیش از دو ساعت است که در راهیم و بنگریم به همه کشتی نشینان که حال ما را دارند و آدمهای اتوکشیده و شق و رقی که تا لحظهای پیش خود را از تکوتا نیانداخته بودند، چه شرمسارانه و حقیرانه پی کیسهای میگردند تا خود را از ناهار لذیذ و چربی که در معده دارند خلاصی دهند، تا شکمهایشان خالی شود و چه بسا گوشهایشان شنوا و چشمهایشان بینا، و ما نیز همان لحظه که اسیدهای انتهای معدهمان را بالا میآوریم و تمام حلق و دهانمان به سوزش میافت، بگوییم چه خوب که سبک آمدیم و با شکمهای خالی...(نه به لفظ که به معنا و حقیقت!)
آه...از آن لحظهای که در اوج این اضطراب، ترسی کشنده و ناباورانه مینشیند در چشمهای همه کشتینشینان و تو حتی جرات نداری سر بالا کنی...مباد از فشار این ترس و این مفهوم عمیقی که سرازیر شده است به ذهن و روحت قالب تهی کنی و مدام بپرسی... از این همه آدمی که در این جا نشستهاند به کدام امید بندم برای نجاتم؟ به کدام یک؟ به اینها که با چهرههای مشوش و ترسان همه محتویات درونشان را با حالتی تهوعآور و ترحمبرانگیز بالا میآوردند، به ملوان که خود انگار گمشده است و با حقارت بر سنگ سنگین امواج میکوبد و مسیر بدان اندکی را این همه وقت در دریا سرگردان بوده؟! به که!؟
...
...
...
بگذارید برای آن چه در آن ساعتها بر سرِ ذهن و دل ما آمد سه نقطهای را بر هر کلمه و جملهای ترجیح دهم...بگذار نگویم که آن ساعتها چه قدر آرزو کردم پایم به خشکی برسد و دوباره سختی و امنیت زمین خدا را دریابم، و بیشک همه نیز مدام همین را میخواستند، یقین دارم در آن لحظات هیچکس به ساحل مرجانی کیش و بازارها و برجهای سربه فلک کشیده و هزار رنگش و به پارک دلفینها و هتل داریوشش و به هیچ چیز جز یک نیروی ماورایی نجاتبخش فکر نمیکرد...یقین دارم، آن ساعات تنها ساعاتی بود که به راستی حقیقت را دریافتیم و به راستی زندگی کردیم...
...
باز همان سه نقطه وفادار که بهانه خوبیست برای هرچه نگفتنیست!
پایان قسمت هشتم خرده خاطرات خانم و آقای قاف!