نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

گویند: بسیار سفر باید...

نیم‌پز

خوشبختی، گمان می‌کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشه‌های طاهرانه!
نادر ابراهیمی

۲۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

کشتی شکستگانیم... ای باد شرطه برخیز!


*چه‌قدر سخت و طاقت‌فرساست به انتظار حال خوش نشستن، انگار وقتی در انتظارش هستی به سراغت نمی‌آید، انگار این حال خوش کوششی نیست، جوششی‌ست!

و من چه‌قدر تلاش‌ می‌کنم بتوانم به واسطه این کلمات خسته و بی‌دست‌وپا احساسی را که در تقدسی ناخواسته نشسته است به تصویر کشم، حکایت همان قصه خرده خاطرات من و همسر است، همان آب‌های نیلگون وطن و همان کشتی که سرنوشت، ما را سرنشین‌اش کرد، در حالی که سبک بودیم، هم در لفظ و هم به استعاره، شکم‌های خالی‌مان را البته مدیون مسیر بندرعباس تا بندرچارک بودیم که گاه برهوت بود و گاه جاده زیبای ساحلی، یک طرف تپه‌های قهوه‌ای و یک طرف آب تا بی‌کران آبی، و البته خنکای کولر ماشین و آتش گرمای شعله‌ور و شرجی جاده! و نیز طبق عادت ناهارمان که به جای چلو و پلو، شده بود بسته‌ای ساقه طلایی و دلستر تاریخ مصرف گذشته از مغازه‌های جاده‌ای، شکم‌هامان چه خوب که خالی بود و این را بعدها به استعاره معنا کردیم...آن زمان که...(بگذریم)


و خودمان بی‌بارِ شکم، از بارهای ظاهری دیگر نیز تهی بودیم، سبک‌بال قدم می‌گذاشتیم در متن حوادثی که نمی‌دانستیم چیست ‌و آیا به راستی ساعتی را در کشتی نشستن و به خوشی به دریا نگریستن حادثه است؟! و آیا جز پیش‌بینی دریا‌زدگی مختصری که احتمالاً گریبان‌مان را خواهد گرفت حادثه دیگری در راه بود؟! ما چه می‌دانستیم! تنها در سالن ترانزیت بندرگاه به انتظار بودیم و چه طولانی شد این انتظار و ما چه عادت داشتیم به این تاخیرات چند ساعته هواپیما و ماشین و آدم‌ها که دم برنیاوردیم و نپرسیدیم چیست علت این همه یک لنگه پا ایستادن؟ و چه خوب که نپرسیدیم و چه خوب که نفهمیدیم و ندانستیم که به دریایی قدم می‌گذاریم که بسیار بیش از تصور ما طوفان‌زده است! و بسیار بیش از انتظار ما پر تلاطم و آبستن حادثه!


چه ذوقی داشت بر عرشه کشتی در حال حرکت ایستادن و نظاره کردن دریا که در همه‌جای تیررس نگاهت هست! کشتی تندرو امواج را به شدت می‌شکافت، با سرعتی که باد، که نسیم نبود و از قضا طوفانی بود برای خودش، بر گونه‌های‌مان سیلی می‌زد و سیلی‌هایی به واقع آب‌دار و خیس که با امواج دریا به صورت ما می‌خورد و به عرشه می‌ریخت و کشتی شتابان تکان‌های شدید و خطرناک میهمان‌مان می‌کرد، و اگر دستت به میله‌ای بند نبود چه بسیار محتمل که پرت شوی میان آب‌های خلیج همیشه فارس وطنت! و ما چه پرشور فریاد می‌زدیم و خود را از تلخی‌های به کام رفته و بغض‌های فرو خورده که سوغات زندگی امروزی و مدرن‌شده‌مان بود رها می‌کردیم...چه فریاد‌ها و چه فریاد‌ها...


لحظاتی بعد اما حرکات کشتی به طرز خطرناکی شدت گرفت، انگار دیگر قادر به شکافتن آب‌ها نبود، موج‌ها، سرسختانه و بی‌باکانه راه بر او سد می‌کردند. آب‌ها و آسمان و زمین و...خدا...با چه کسی حرف داشت در آن بلبشو، که این‌گونه همه را به بازی کشانده بود!؟ از عرشه به زیر آمدیم و نشستیم در جایمان، از حرکات کشتی کاسته نمی‌شد، کم‌کمک حال عجیبی که می‌دانستیم دریا زدگی می‌خواندنش به ما دست داد، اول به هم خوردگی دل بود و بعد سرگیجه و بعدتر حالت تهوعی عجیب و بعدتر کیسه‌ای خواستیم و بعدتر کیسه‌ها و بعدتر...دیگر سرمان مال خودمان نبود و و حتی یارای آن را نداشتیم که سر از بالای میز بلند کنیم و بفهمیم زمان چه به کندی می‌گذرد و چرا مسیر یک ساعته کمتر‌ را بیش از دو ساعت است که در راهیم و بنگریم به همه کشتی نشینان که حال ما را دارند و آدم‌های اتوکشیده و شق و رقی که تا لحظه‌ای پیش خود را از تک‌وتا نیانداخته بودند، چه شرمسارانه و حقیرانه پی کیسه‌ای می‌گردند تا  خود را از ناهار لذیذ و چربی که در معده دارند خلاصی دهند، تا شکم‌های‌شان خالی شود و چه بسا گوش‌های‌شان شنوا و چشم‌های‌شان بینا، و ما نیز همان لحظه که اسیدهای انتهای معده‌مان را بالا می‌آوریم و تمام حلق و دهان‌مان به سوزش می‌افت، بگوییم چه خوب که سبک آمدیم و با شکم‌های خالی...(نه به لفظ که به معنا و حقیقت!)


آه...از آن لحظه‌ای که در اوج این اضطراب، ترسی کشنده و ناباورانه می‌نشیند در چشم‌های همه کشتی‌نشینان و تو حتی جرات نداری سر بالا کنی...مباد از فشار این ترس و این مفهوم عمیقی که سرازیر شده است به ذهن و روحت قالب تهی کنی و مدام بپرسی... از این همه آدمی که در این جا نشسته‌اند به کدام امید بندم برای نجاتم؟ به کدام یک؟ به این‌ها که با چهره‌های مشوش و ترسان همه محتویات درون‌شان را با حالتی تهوع‌آور و ترحم‌برانگیز بالا می‌آوردند، به ملوان که خود انگار گمشده است و با حقارت بر سنگ سنگین امواج می‌کوبد و مسیر بدان اندکی را این همه وقت در دریا سرگردان بوده؟! به که!؟

...

...

...

بگذارید برای آن چه در آن ساعت‌ها بر سرِ ذهن و دل ما آمد سه نقطه‌ای را بر هر کلمه و جمله‌ای ترجیح دهم...بگذار نگویم که آن ساعت‌ها چه قدر آرزو کردم پایم به خشکی برسد و دوباره سختی و امنیت زمین خدا را دریابم، و بی‌شک همه نیز مدام همین را می‌خواستند، یقین دارم در آن لحظات هیچ‌کس به ساحل مرجانی کیش و بازارها و برج‌های سربه فلک کشیده و هزار رنگش و به پارک دلفین‌ها و هتل داریوشش و به هیچ چیز جز یک نیروی ماورایی نجات‌بخش فکر نمی‌کرد...یقین دارم، آن ساعات تنها ساعاتی بود که به راستی حقیقت را دریافتیم و به راستی زندگی کردیم...

...

باز همان سه نقطه وفادار که بهانه خوبیست برای هرچه نگفتنی‌ست!

 

پایان قسمت هشتم خرده خاطرات خانم و آقای قاف!

الهام یوسفی
۰۸ آبان ۹۲ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

سفری به وادی مقدس!


* آخرین جملات بخش قبلی این بود: «دوباره حرکت،‌ انگار این سفر برای ما با ایستادن و اتراق در تضاد بود،‌ رحل اقامت نیفکنده، کوله را بستیم و راهی شدیم...شاید باید حرفی می‌شنیدیم و این حرف جایش این‌جایی نبود که ما بودیم. این‌بار برای دیدار چهره به چهره با دریا! دیداری که هیجان سفر را به اوج رساند و پیشنهادی بود بسیار تکان‌دهنده و غیر قابل باور...»


و هم‌سفر وقتی کنار آبی تیره بندرعباس ایستاده بودیم چشم در چشم، تنها گفت: بریم کیش؟


پیشنهاد هیجان انگیز زهیر برای ادامه مسیری که از نخست هم گویی به پای خود نیامده بودیم مرا متعجب کرد و ناباورانه به او چشم دوختم، در نگاهش نوعی اطمینان بود و در نگاه من هم نوعی تسلیم نشست، تسلیم راه شدن، راهی که ما را می‌خواند... اما به راستی این چه بود که این سفر و از همه آن، این تکه را در میان همه سفرهایی که تا کنون با هم‌سفر رفته‌ام تقدسی اعجازگونه بخشیده است؟ آن‌قدر که زَهره آن را  ندارم تا به واسطه کلمات حرمت این تقدس را بشکنم. و شاید عجیب باشد که من سفر به کیش را این‌گونه حرمت نهم و از آن بوی تقدس بشنوم، اما چه باک! زمین، زمین خدا بود و آسمان، آسمان خدا و دریا نیز... نگاه ، احساس و درونیات ماست که برخی زمین‌های معمولی و حتی بایر از ترحم و انسانیت را مقدس می‌کند. بگذریم... این بحث زیاده از حد انتزاعی و شخصی است.


ما قصد کیش کرده بودیم،‌ سفری که با آن خرده پول اندک در جیب، به درستی که دیوانگی به نظر می‌رسید، اما روح و جسم ریاضت‌کش و جست‌و جوگر ما را از آن ترسی نبود، و ما پرسان پرسان راهی شدیم، قرار شد با کشتی برویم، از سه مسیر راه بود، بندر لنگه، بندر چارک و بندر آفتاب. ما به دلایلی دومی را برگزیدیم اگر چه به نسبت اولی مسیر کوتاه‌تری بود اما ارزان‌تر بود و با دارایی ما سازگارتر.  از بندرعباس تا بندر چارک را با می‌نی‌بوس‌های ون طی کردیم، خانم و آقایی با دو فرزندشان از هم‌سفران ما بودند که با هواپیما از تهران تا بندر را آمده بودند و حالا می‌رفتند تا کشتی‌نشین شوند. از دیدن کوله‌بار سبک و سر پر سودای ما بسیار متعجب شدند و ما را "خانم و آقای مارکوپولو"  نامیدند، یادشان گرامی، هر جای این خاکی وطن که هستند.


به بندر رسیدیم، هنوز راهی برای پشیمانی بود، من کمی مضطرب و دل‌نگران شدم، چیزی که از کیش شنیده بودم چیزی نبود جز وصف عیاشی و خرج‌های بی‌هدف و بازار و بازار و بازار... چیزی که ما بی‌شک در پی آن نبودیم! اما زهیر مردانه مصمم بود، و دل به دریا زدن را، دیدار چهره به چهره با دریا را برای من می‌خواست و هر دو خود را بی‌پروا به آغوش خلیج همیشه فارس وطن سپردیم و... رفتیم. بلیط از قراری نفری ۱۵۰۰۰هزار تومان برای رفت و همان مقدار برای بازگشت یعنی جمعا ۶۰۰۰۰ تومان برای رفت و برگشت. برای آن دوره ما پول چندان کمی نبود، آن هم در بدو ورود. کشتی تندروی مسافربری بزرگی بود، با عرشه‌ای که پس از پیمودن پله‌های باریک به آن می‌رسیدی، در قسمت پایین در یک محیط نسبتا بزرگ دو مدل صندلی قرار داشت، در قسمت جلو رو به مانیتور صندلی‌هایی چیده شده به سبک اتوبوس‌ها و در قسمت انتهایی تر که ما در آن‌جا بودیم به سبک رستوران‌ها شش صندلی دور یک میز. دور میز ما به غیر از من و زهیر یک خانواده محترم سه نفره بودند، یک پدر و مادر نسبتاً میانه‌سال و پسر نوجوان‌شان. من و هم‌سفر روبه‌روی هم نشسته بودیم و میزمان کنار پنجره بود، چه عالی...همه چیز انگار برای یک سفر آرام و دل‌چسب بر روی موج‌های بی‌کران دریا مهیاست...اما...اندکی صبر...انگار واقعه‌ای در پیش است...واقعه‌ای که هنوز هم موی بر تنمان راست می‌کند، مگر نگفتم این سفر مقدس است...ما به امواج دریا که نه به امواج وقایع زده بودیم...باشد تا در مرتبه‌ای دیگر با حال دیگری از آن بگویم و شاید هرگز...
پایان قسمت هفتم روایت خانم قاف
الهام یوسفی
۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۰:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

شب، دریا... و بادبادک‌های رنگین بر فراز خلیج!


*‌ جهانجان بیش از یک روز میزبان ما نشد، نه از آن روی که خانواده مینا میهمان‌دوست نبودند،‌که لطف و کرم‌شان تا ابد نمک‌گیرمان کرده است، بلکه از آن جهت که هم‌سفرم را باغ گردوی آفت‌زده‌‌ی میزبان به اندوه افکنده بود و می‌گفت لاجرم سالی سخت در پیش است، باید مراعات نمود،‌ همین یک روز توقف کافیست!

اما حالا چه کنیم؟ ما به قصد جهانجان آمده بودیم، ‌مسافران بی‌مقصد را حال که به آرامشی دست یافته‌اند این اتراق یک‌روزه ظلم است، اما من هیچ نگفتم، افسار سفر در دست هم‌سفر بود و او حالا دوباره می‌خواست به جاده بزنیم، من هم که دلباخته رفتن بودم و جاده، ‌با جان پذیرفتم، حال به کجا؟ به دیدار دریای جنوب! به بندرِ شاه عباس!

هم همسفر را شوق دیدار دیار جنوبِ سرزمین‌مان بود و هم بی‌شک مرا اشتیاقِ بر کرانه خلیج همیشه فارس وطن چشم دوختن، چه زود میسر شد این رویاها، در سفر نخست! پس تازه سفر آغاز گشته است! من البته هم گیج و منگ بودم و هم هیجان‌زده، سفری در پیش بود که در لحظه مسیرمان را مشخص می‌کردیم.

بعدها همسفر گفت از روی اطلس جیبی سفرمان راه کرمان به بندرعباس بسیار کوتاه بوده و شاید به قدر سر ناخنی! پس چه باک اگر بشود این سر ناخن را پیاده گز کرد یا با هرچه با ما هم‌مسیر باشد، به شیوه جهانگردان یک لاقبای امروزی! (که البته آن‌ها اتو استاپ زدن می‌نامندش و رایگان با هم‌مسیری هم‌سفر شدن) ولی ما اتو استاپ نمی‌زدیم تنها با سواریِ ساده‌ای‌ مسیر به مسیر راه را طی می‌کردیم. ابوذر- برادر مینا- تا جایی رساندمان و از آن‌جا از مسیر حاجی‌آباد به سمت بندر راهی شدیم.

ناهارمان کلمپه‌هایی بود که ابتدای مسیر خریدیم و ساعتی بعد نوشیدنی دلستری که از حاجی‌آباد تهیه کردیم. نوشیدنی‌ای که مزه‌ای خاص داشت و چون تمام شد به تاریخش نگاه کردیم و دیدیم مدت‌هاست از انقضائش گذشته،‌ اما حال که خورده‌ایم باید دید چه می‌شود! قرار گذاشتیم ریز به ریز هزینه‌های سفر را بنویسم و حواسمان به دخل و خرج باشد، ‌هر دو سرشار بودیم از ترس و شوقی کودکانه، چرا که می‌رفتیم دل به دریا بزنیم، بی‌آن‌که بدانیم در لحظه دیگر چه در انتظار ماست!


دفترچه سفر

(صفحه‌ای از دفترچه کوچک خاطرات سفر، که قسمتی از لیست هزینه‌ها قابل مشاهده است!)


«چقدر مشتاق دیدن دریایم، مشتاق دیدن خلیج، احساسم قابل وصف نیست، بالاخره فرار کردم و آمدم این‌جا. رسیدیم به بندر عباس، ثانیه‌ها می‌رود تا چشمانم را به آبی بی‌کران دریا پیوند زند.» ساعت۱۸:۳۰-۸۹/۱/۱(احتمالا داخل ماشین). این برگی است از دفتر کوچک خاطراتم. راستی من سفر را دوست‌تر دارم برای نوشتن...در همه سفرها بیش از دوربین با قلم و کاغذم تصاویر را زندانی خاطرات کرده‌ام.


بالاخره رسیدیم... شب بود...پارک دولت بندر عباس، جایی برای اتراق و چادر زدن. خسته بودیم و شوق‌مند برای دیدار دریا. اما شب روسیاه بود و در ابتدای خود، و هنوز دریا به علت جزر دور، دور و ناپیدا،‌ نه صدای موجی نه آبی بی‌کرانی، پس کو؟! کو آن مواّج وطنی، تا رگ‌های ملی‌ام را به خروش اندازد، نه... دریا آرام بود و گویی در خواب، باید تا صبح انتظار می‌کشیدیم، در باد آن شب با هزاران مکافات چادر را علم کردیم و روی ملحفه‌ای خالی، روی زمینی سخت، به خواب رفتیم، چه خوابی! انگار بر پرهای قویی! در اواسط شب، دریا، صدای آهنگین امواجش را چون لالایی مادرانه یک وطن در گوشمان زمزمه کرد، جزر پایان یافته بود و دریا پایش را به ساحل می‌کوباند، خستگی بر ما چیره بود، با این همه هم‌سفر برخاست تا دریا را دریابد، اما تاریکی قیرگون شب مجالی برای دیدار نمی‌گذاشت، پس انگار تا صبح باید در انتظار می‌ماندیم،‌ چه باک! اندکی صبر سحر نزدیک است!


صبح شد... وقتی بیدار شدیم خورشید نزدیک به میانه آسمان بود انگار خستگی بر شوق دیدار خلیج چربیده بود، چشمانمان به قصد زیارت دریا باز شد،‌ اما دریا بیش از تصور دور مانده بود،‌ لااقل قسمتی که ما آمده بودیم، دریایی بود نه چندان تمیز! نه!! این آنی نیست که باید باشد، این دریایی نبود که ما به قصد دیدارش آمده بودیم، پس هنوز نرسیده‌ایم، هنوز باید رفت.

شبِ رسیدن به بندر، بعد از علم کردن چادر و خواندن نماز، زهیر به قصدی بیرون رفت، در حالی که چشم بر بادبادک‌های هفت‌رنگی داشت که بچه‌ها در آسمان ساحل دریا با نشاط و هیاهو هوا کرده بودند، چون دور شد، از دوره‌گرد بادبادک فروش یکی‌اش را خریدم به قیمت هزار تومان! و چون آمد بسیار خوشحال شد، برق کودکانه‌ای در چشم‌هایش درخشید و من خندیدم، و ما بادبادک هوا کردیم و بار دیگر آسمان را دیدیم.


بادبادک

(عکس آرشیوی است! چون هنوز دوربینمان خراب است! ولی بادبادک‌مان دقیقاً همین شکلی‌ست،‌دفعه دیگر عکس خود خودش را می‌گذارم.)


و روز بعد زهیر آن محبت کوچک مرا جبرانی بزرگ کرد، دوباره رفتن! دوباره حرکت،‌ انگار این سفر برای ما با ایستادن و اتراق در تضاد بود،‌ رحل اقامت نیفکنده، کوله را بستیم و راهی شدیم...شاید باید حرفی می‌شنیدیم و این حرف جایش این‌جایی نبود که ما بودیم. اینبار برای دیدار چهره به چهره با دریا! دیداری که هیجان سفر را به اوج رساند و پیشنهادی بود بسیار تکان‌دهنده و غیر قابل باور...


پایان قسمت ششم روایت خانم قاف



پ.ن۱: گویا این روایت آقای قاف قرار نیست نوشته شود، پس عجالتاً قلم ما را تحمل بفرمایید تا هم‌سفر رخصت قلم‌زنی یابد!
پ.ن۲: این اولین سفر که نخستین سفر دو نفره ما محسوب می‌شود، مطلع سفرهایی مارکوپولو و بانو گردید و آغازی بر یک ایران‌گردی دو نفره که هنوز هم ادامه دارد. دعا کنید ایران‌گردی ما به جهان‌گردی بیانجامد. آرزو بر جوانان عیب است؟
پ.ن ۳: حال که می‌نگریم، نوشتن لیست هزینه‌ها محاسن فراوان دارد، یکی هماهنگی دخل و خرج است و نگاه واقعی به هزینه‌های سفر و البته نگاه واقعی به خرج‌های ضروری و اضافه، اما لطف بزرگش این است که بعدتر وقتی نگاهی به آن بیاندازید تورم را با پوست و گوشتتان لمس خواهید کرد،‌انگار که شما در دوره اصحاب کهف رفته بودید مسافرت!


الهام یوسفی
۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۳:۱۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر


«جهانجانی» به وسعت جهان!


به جاده زده‌ایم! برای مسافرتی ناگهانی و غیر منتظره! با جیب نسبتاً خالی اما قلبی مطمئن و ضمیری آرام و همسفری موافق!

کرمان منتظر ما بود، و روستایی که «جهانجان» می‌خواندنش. رفتیم و رفتیم و رفتیم،‌در جاده بی‌انتهای کویر. چیزی در وجود من بود که دوستش داشتم، کشف روزهای پیش‌رو و کشف سرزمین‌های ناشناخته!


وقتی بالاخره اتوبوس به کرمان رسید، جویای آن شدیم که از همان ترمینال یک‌سره به جایی که«جهانجان» می‌خواندنش برویم، دوستم برای ناهار منتظرمان بود، ساعتی معطل شدیم اما دل به شهر کرمان ندادیم و دوباره به دل کویر زدیم، نا بلد بودیم و اشتباهی روستا را رد کردیم،‌ اتوبوس حامل ما جایی دورتر نگاه داشت و ما را با اتوبوسی که به کرمان بازمی‌گشت روانه کرد. بالاخره رسیدیم، روز آخر اسفند ماه بود. روستایی در حاشیه جاده، ظاهری کویری و خشک،‌ مردمانی نه چندان زیاد، باغ‌هایی از درختان گردو که از بخت بد، آن سال برای روستایی‌ها سال نکویی نبود و همه را آفت زده بود.

میزبان، دوستم-مینا- و مادر و پدر بهشتی‌اش، با گرمی از ما استقبال کردند، «مینا»  آخرین فرزند خانواده بود، برادری داشت «ابوذر» نام که در همان روستا می‌زیست با زن و فرزندانش و برادری که شهید بود، سربازی که به دست اشرار کشته شده بود و عکسش توی قاب رنگ و رو رفته‌ای بر دیوار می‌درخشید، بسیار جوان بود، آن‌قدر جوان که آه از نهاد ما برخیزد.


مینا آخرین فرزند خانواده بود،‌ پدر و مادری پیر که چین جبین‌شان و چروک دست‌هایشان خبر از عمری زحمت و رنج بر پای زمین می‌داد. مردان و زنان کویر بودند و چون کویر گرم و صاف و بی‌غش!


ناهار میهمان سفره ساده و صمیمی‌ و خوش‌عطرشان بودیم،‌ پلو مرغی بود که تنها غذای گرم همه دوران مسافرت ده روزه ما شد. از همین روی هم قابل تقدیس و احترام! خانه مینا، حیاطی بزرگ بود که در وسط آن تنها دو اتاق با درهای جداگانه کنار هم قرار داشت، و آشپزخانه‌ای در بین آن دو، اتاقی کوچکتر در جلو، که به طرز ساده و روستایی تزیین شده بود، دیوارها بی‌رنگ و لعاب بودند و همه چیزهایی که لازم است در اطراف، نوعی اتاق نشیمن. و اتاقی در مجاورش که از دور داد می‌زد تنها برای میهمان است، بسیار نظیف و مرتب، با حداقل وسایل و تزیینات روستایی، مقداری لحاف و تشک، دیوارهای گچی سفید و تابلوهایی بر دیوار که به خاطرم نمانده.


ما آن شب را آن‌جا ماندیم، موقع تحویل سال 1389 کنار سفره هفت‌سین یک خانواده کویری نشستیم و دعا خواندیم، بعد از تحویل سال به حیاط زیبای خانه رفتیم و به تماشای سقف پوشیده از ستاره نشستیم...

آن همه ستاره، یکجا در آسمان کویر، برای ما شهر نشین‌ها معجزه‌ای بود تا دوباره به آغاز فصل گرم ایمان بیاوریم. شاید تنها یکبار دیگر توفیق دیدن آن همه ستاره نصیب‌مان شد، در دره ییلاقی شمخال، شبی که حتی ماه در آسمان نبود.

شب رویایی به سر رسید،‌ فردا صبح پیش از خوردن صبحانه، کسی در آن خانه متولد شد، بره‌ای که میزبانمان منتظر آمدنش بود. از لطف و کرم‌شان بود که گذاشتند به یمن قدم‌های ما.


بعد از آن بود که دانستیم پشت خانه، پس از گذشتن از پرچین، رودخانه‌ای است پر آب، بسیار نزدیک به ما، آبی در دل کویر که آبادانی روستا مدیون آن بود، نام رودخانه یادم نمانده حتی عکسی نیز نگرفتیم ،دوربین‌مان خراب بود و روشن نمی‌شد، اما ساعت‌ها نشستن و پا در آب آن فرو بردن و همراه صدای پرندگان به صدای آواز همسفر گوش دادن کفایت می‌کرد برای یک عکس یادگاری جاودانه در ذهن و روح آدمی!


ما در کرمان نماندیم، کرمان و جهانجان، شروع راهی بود که خود نیز از رفتن آن بی‌خبر بودیم، آن سال ما در لحظه زندگی می‌کردیم و در لحظه عشق می‌ورزیدیم! آن روستا که امید دارم روزی دوباره پایم بدان باز شود و درختان گردویش را در سلامت و صلابت ببینم در قلب ما جایی بزرگ دارد، به اندازه کویر و به اندازه آسمان پر ستاره‌اش که آن شب ایمان را به دل ما بازگرداند.

پایان قسمت پنجم



الهام یوسفی
۲۸ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۴ نظر

سالی که سال کبوتر شد!


** سکانس اضافی میان قصه را که نادیده بگیریم خلاصه داستان می‌شود این: ما بالاخره خانه خریدیم، واحدی پیش فروش، که امید داشتیم هر چه زودتر کار ساخت و سازش به پایان برسد. آن خانه- که البته هنوز فقط چند تکه آهن به هم متصل بود- شده بود خانه رویاهایمان، فرش و پرده‌اش را می‌زدیم، کتاب‌هایمان را در قفسه خیالی‌اش می‌چیدیم، به سبک خودمان تزیین‌اش می‌کردیم وبه آن هویت می‌بخشیدیم و...و خلاصه زندگی می‌کردیم با آن خانه‌ای که هنوز به درستی نبود!

برای این‌که رشته از دست رفته داستان دوباره به دست‌تان بیاید در صورت امکان پی‌نوشت یک و دو قسمت سوم را بخوانید تا برویم سر قصه!


بگذارید اندکی به عقب برگردم- به قول سینمایی‌ها فلاش‌بک بزنم- پیش از خرید خانه، در فاصله میان عقد و تصمیم‌مان برای خرید، اتفاق غیرمنتظره‌ای روی داد. آن سال، سال نخست ازدواج ما بود، پیش از خرید خانه، تنها دو ماه پس از آغاز دوران عقدی که همه‌گان به خوشی می‌شناسندش. آن سال برای ما سال مهمی بود، سال آزمون‌های سخت، سال بیماری مادر! بیماری‌ای که آدم‌ها از اسمش هم می‌ترسند حالا بی‌دعوت آمده بود و نشسته بود در پیکر عزیزترین وجود خانه‌ی ما! مادرم!  و من، وابسته‌ترین عضو خانه به مادرم، شاهد رشد دردی بودم که کم‌کَمَک ترکش‌های رنجوری‌اش دامان همه اعضای خانواده را می‌گرفت. بیش از هرچیز امید لازم بود...امید...امید...و فقط امید! مادر صبور بود و من باید با همه سختی‌اش، امید را در رگ‌های اعضای خانواده حفظ می‌کردم و خدا چه‌قدر در این زمان‌ها نزدیک است! همه مسئولیت خانه،‌خواهر کوچکی که دل‌مشغولی اصلی مادر بود، درس و مشق‌ها، جریان درمان مادر و حمایت روحی و جسمی‌اش، افتاده بود گردن من! دختری که تا آن روز جز قلم به دست نگرفته بود، به یک‌باره شده بود بانوی خانه‌ای که زمستان اندوه جای بهار دل‌خوشانه‌اش را گرفته بود!


آن روزها فهمیدم که چه‌قدر پربرکت است وجود همسری که تمام قد هوایت را دارد، حواسش به خستگی ناشی از روزهای پرتلاطم تو هست، ناراحت نمی‌شود اگر شب‌ها که با هزار امید به دیدارت می‌آید، چشم‌هایت از زور خستگی و فشار باز نمی‌شود، بلکه  امید را هر روز با برق چشم‌هایش می‌چکاند در تو و تو در مادرت، می‌خندد و می‌خنداند و مادرت را گاه عاشقانه‌تر از تو در آغوش می‌کشد و مادرت چه‌قدر او را فرزندش می‌داند، در حالی‌که تنها دو ماه از آمدن او در زندگی‌تان گذشته! آن وقت‌ها فهمیدم، خدا می‌داند کجا دم مسیحایی‌اش را به واسطه بعضی دم‌ها بدمد در زندگی‌مان!


یک‌سال از آن بیماری گذشته بود، ما خانه خریده بودیم و مادر حالش بهتر می‌شد و دوران سخت شیمی‌درمانی و پرتو‌درمانی پایان یافته بود. و بیماری داشت کم می‌آورد در برابر دست‌ها و چشم‌های امیدوار ما. اما من خسته بودم، خسته، خسته، خسته، نوروز می‌رسید اما برای من خبری از روز نو نداشت، به قول شاعر:

وقتی که سال سال کبوتر نمی‌شود

دیگر چه فرق می‌کند اسپ و پلنگ و مار؟


حالم بسیار بد بود و تنها یک روز مانده بود به آغاز سال نو. نشسته بودیم در کنج خانه مادر، من و همسرم، شاید به خوردن چایی و گپی. شاید در چشم‌هایم خواند آن خستگی و دل‌افسردگی را که گفت: بریم سفر؟

چشم‌هایم از شنیدن واژه سفر گرد شد! دهانم از شنیدن واژه سفر بازماند! آخر با آن وضعیت مالی! آن هم یک روز مانده به نوروز! آن هم این همه بی‌برنامه و ناگهانی!

اما پیشنهادش جدی بود انگار. ‌گفت: می‌رویم، می‌زنیم به جاده!

جاده! این واژه آن روزها برایم مفهوم دیگری داشت، حتی حالا هم دارد. برای من سفر همیشه نه مقصد، که مسیر بود. روح من سفر می‌خواست، رفتن را می‌طلبید، اما پیشنهاد او در آن شرایط، بسیار عجیب و باورنکردنی بود، بعدها فهمیدم حتی پیشنهادی این‌چنین از طرف یک مرد بسیار شگفت‌آور است. مردها برای سفر برنامه‌ریزی می‌خواهند و جیب پر پول. اما زهیر دلِ قوی داشت و اعتماد به همسفری که روبرویش نشسته بود.

گفتم: کجا؟ این موقع سال؟ در این شلوغی؟

گفت: تو بگو!

هر دو از جای شلوغ، آن هم دم نوروز بیزار بودیم. جسم و روح ‌مان یک جای دنج و خلوت می‌خواست،‌ یک آسمان پرستاره، یک دشت سترون، یک کویر. گفتم: برویم کرمان؟ هم‌کلاسی دارم در روستایی، سخت اصرار داشته به آمدنمان. گفت: برویم. بسم الله!

- کی؟

- همین فردا.

- فردا !؟

- فردا.

همان شب زنگ زدم به همان دوست. همان شب او بسیار خوشحال شد از این‌که می‌رویم. همان شب وسایل بسیار بسیار مختصری را جمع کردیم. کوله‌ای و چادر کوچکی برای سفر. و ساک بسیار نقلی‌ای برای وسایل شخصی. زهیر می‌گفت: سبک باید بود.

من می‌گفتم: سبک باید بود!

و فردا شهرمان را و خستگی‌هایمان را  پشت سر گذاشتیم و به جاده زدیم. با اتوبوس. تنها وسیله‌ای که دم عید می‌شد با آن سفر کرد و با جیب ما هم سازش داشت.


پایان قسمت چهارم روایت خانم قاف

 



پ.ن۱: شعر از استاد «محمد کاظم کاظمی» است، در مجموعه «شمشیر و جغرافیا» به نام «سفارش»، دو بیت آن را بسیار دوست دارم.:

پرسیده‌ای که سال فراروی سال چیست؟

نومید بود باید از آن یا امیدوار؟

وقتی که سال سال کبوتر نمی‌شود

دیگر چه فرق می‌کند اسپ و پلنگ ومار؟


پ.ن2: شرمنده که این روایت این همه تلخ شد، نمی‌توانستم اندوهی را که به واسطه بیماری مادر در کالبد خانواده‌ام و من ریخته شد پنهان کنم و نادیده انگارم، رشته سخنم به درازا کشید و از اصل قصه ماندم. با این همه مگر قصه جز این است: درد و رنج و مبارزه و امید و چشم‌های درخشان یک همسفر، که انگار مستقیم از طرف خدا آمده برای این‌که تو تنهایی اندوه‌بارت را با او تقسیم کنی و سالت و سال‌هایت سال کبوتر شود!

الهام یوسفی
۱۲ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۳۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۶ نظر

زندگی، دارقالی و دیگر هیچ!


خواستم قسمت چهارم سریال خانم و آقای قاف را بنویسم اما حالم برای خاطره‌گویی مساعد نبود، گاهی برخی روزهایمان به غایت دردناک و تلخ و شکننده می‌شود، ما را از برنامه روزمره‌مان عقب می‌اندازد و حسابی اوضاع و احوالمان را به هم می‌ریزد، برای من این اتفاق دیشب افتاد، در خیابان! و آقای قاف خواسته است که برای کسی نگویمش، مباد کام شیرینش از تلخی روزگار زهرآگین شود، اما من آن صحنه‌ها را هرگز از یاد نخواهم برد.

بگذریم...

مدتی است می‌خواهم از این بنویسم که چه شد به جای هر نوشتنی، آمده‌ام و آمده‌ایم به نیم‌پز نویسی! شاید دوستانی بپرسند که فایده‌اش چیست این خاطرات شخصی مشترک در فضای عمومی مجازی؟!

آن‌چه که بیش از همه مرا برای بیان تفاوت‌هایمان در این نوع شروع و این نوع نگاه به زندگی جسور کرد مطلبی بود به قلم خانم فاطمه جناب اصفهانی در وبلاگ سرشار از زندگی‌شان، بلاگ مستطاب زندگی. حرف‌هایی که خودم بارها و بارها به آن فکر کرده بودم و در جمع برخی دوستانم بازگو کرده  و خواسته بودم دیگران بشنوند و بدانند اما هیچ گاه ننوشته بودم، ولی ایشان به قلم آورده بودند، عالی و شیوا و بی کم و کاست. حرف‌هایی از یک زن که دوست ندارد قالب‌های رایج زمانه‌اش را برای زن بودن بپذیرد، دوست ندارد تنها و فقط یک زن تحصیلکرده روشنفکرِ دست به قلم باشد با ابعاد تاثیر گذار اجتماعی، دوست دارد زن باشد، خیاطی کند و پشت چرخ بنشیند و با صدای آرام آن به مطلبی که قرار است برای روزنامه بنویسد بیاندیشد، یا به زیر و بم پایان‌نامه‌اش فکر کند، دوست دارد ببافد، شال‌گردن و دستکش و کلاه زمستانی -و لابه لای یکی زیر، یکی روهای آن کاموای قرمز خوش‌رنگ- به زندگی فکر کند، به جامعه، به زنان سرزمینش که خود را گم کرده‌اند، حتی‌تر دوست دارد یک روز در همین روزهای سرشلوغیِ پایان‌نامه‌نویسی، دارقالی در کنج خانه‌اش برپا کند و با دانسته‌های دوران کودکی‌اش، تار و پود زندگی را روی قالی نقش زند. دوست دارد گل پرورش دهد و گاهی هم تنها بنشیند و فارغ از نیمه سرسخت‌اش با گل‌هایش حرف بزند و برای‌شان شعر بخواند تا زودتر برگ دهند و بزرگ شوند. این زنی است که من بودم و برای دیگران نامانوس بود، گویی زن می‌بایست یا زن جامعه باشد یا زن خانه و زندگی. زن باید فراموش کند در جهیزیه‌اش چرخ خیاطی دارد و ذاتاً یک خیاط خلاق است، زن باید فراموش کند که می‌تواند بیشتر کارهایی را که انداخته است به دوش بازار خودش انجام دهد، ترشی بیاندازد، مربا بپزد، سبزی خشک کند، خانه‌اش را با دست‌ها و هنر خودش طراحی کند، تا خانه‌اش هویت داشته باشد، مال او باشد نه مال هرکس دیگری با هر فکر دیگری...


و این بود که خواستم، نیم‌پز را به روز کنم، برای این‌که به دوستان فعال اجتماعی‌ام بگویم راه را اشتباهی رفته‌اند، بگویم اگر قرار است برای فردای این جامعه اتفاق خوشایندی رخ دهد با ساختن مادری است که خودش، خانه‌اش و زندگی‌اش و لباسش هویت دارد، زنی که ریشه‌هایش را از یاد نبرده اما بیرون از فضای امن خانه واقعیت جامعه را لمس می‌کند. این چیزی بود که مدت‌ها می‌خواستم بگویم و ماند برای امروز با آن مطلع دردناک. اما آخر این مثنوی به یمن این تصاویر از خانه‌مان خوش است انشاالله.

سه عکس از سه کنج یک خانه دست‌ساز رنگین‌کمانی!

صنایع دستی1


زندگی1


گل‌ها1
الهام یوسفی
۰۲ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ نظر

خرید یک واحد هوای مثلا ۶۰متری!


رسیدیم به آن‌جای قصه که پس از کلی گشت‌و‌گذار از این املاک به آن یکی، ناامید و گاهی حتی گریان رو به درگاه خداوند می‌آوردیم (البته صفت گریانش مسلما مربوط به خانم قاف است) و ذکر مصیبت‌مان را برای خودمان می‌خواندیم و منتظر اتفاقی بودیم که از ته قلب‌مان می‌دانستیم و خوب می‌دانستیم که بالاخره رخ می‌دهد. و آن اتفاق بالاخره رخ داد!!!

پدرم دوستی داشت در منطقه خانه قبلی‌مان-خانه پدری- که در کار تهیه مسکن بود و او دوستی داشت در منطقه مسکونی فعلی‌مان-خانه پدری جدید- که او هم در کار تهیه مسکن بود، این دوستی دو جانبه سبب خیر شد و برای ما جایی را پیدا کرد که نه می‌شد اسم خانه رویش گذاشت و نه حتی زمین! همه چیز هم ناگهانی اتفاق افتاد،‌ اول چند تماس تلفنی و شب هم حضور در محل و دیدن آن‌جا و بعد هم قولنامه!  چرا که این جماعت بنگاهی خوب بلدند تا تنور داغ است نان را بچسبانند تنگش!


خانه‌ای بود به این شکل


خونه1

عکس آرشیوی است!


در واقع ما زمین یا خانه نخریده بودیم، فقط مقداری هوای معلق خریداری کرده بودیم که به مرور باید دورتادورش را دیوار می‌کشیدند. از روی نقشه، واحدی تقریبا60ً متری در طبقه سوم جنوبی یک آپارتمان ده واحدی پیش فروش، با همان قیمت و شرایطی که مد نظر داشتیم، البته بدون سند و در اصطلاح رایج، وکالتی، با این همه همسر بیکار ننشست و تحقیقات بالینی مفصلی از طریق یک وکیل خبره- که دوستش بود و پولی نپرداختیم بابت لطفش- انجام داد تا صحت مدارک خانه را تایید کند تا منزل مورد نظر- هوای مورد نظر- به چند نفر فروخته نشده باشد. که الحمدالله فهمیدیم صاحبخانه یا همان سازنده خانه آدم درستی است و مدارک هم مشکل ندارد. پس ما بالاخره خانه‌دار شدیم! خانه‌ای که ساختن آن بیش از یک‌سال طول کشید و ما در این مدت باید هم‌چنان به رویه قناعت و پس‌انداز خود ادامه می‌دادیم تا بشود چک‌های بعدی را پاس کرد. و با این حال من خوشحال بودم که دیگر دغدغه خرید جهیزیه از خانه ما رخت بربسته و من مختارم هر زمان خواستم، هر چه لازم داشتم برای آینده بخرم و بگذارم کنار. و حقیقت این‌ بود که در آن شرایط ما فقط تصمیم داشتیم ضروریات زندگی‌مان را بخریم که البته در این قضیه عمدی هم در کار بود، تا جایی‌که در روایت بعدی خواهید دید، از نظر ما یخچال در فصل زمستان از ضرورت‌های زندگی محسوب نمی‌شود، و حتی لوازم دیگری که دیگران این‌روزها اصلاً در مخیله‌شان نمی‌گنجد که می‌شود زندگی مشترک را بدون آن‌ها آغاز کرد. لذا قسمت بعدی را حتما بخوانید که کلی هیجانات دارد، ماجراهایی که حتی بعد از گذشت 4 سال هم‌چنان برای خودمان هیجان‌انگیز است، و نیز عکس‌هایی از خانه‌ای که بالاخره سقف و کف و دیوارهایش متعلق به ما بود.

پایان قسمت سوم روایت خانم قاف



پ.ن ۱: در این یک‌سال انتظار برای ساخته شدن خانه اتفاق بسیار جالبی افتاد، رفتن به یک سفر، سفری عجیب و البته برای من غیر منتظره! که هنوز هم در بین سفرهایمان- که کم هم نیستند- نظیر ندارد. داستان‌اش را بین روایت سه و چهار- یعنی دفعه بعد- خواهم نوشت.

پ.ن ۲: شاید بگویید یک زوج بی‌پول، آن هم در آن شرایط مالی بحرانی ناشی از خرید خانه را چه به سفر؟! اما زندگی ما آغاز شده بود و من و زهیر از آغاز زندگی بنا داشتیم بسیار سفر برویم که برای هردومان ماندن یعنی راکد بودن و سفر یعنی جریان، یعنی حرکت یعنی خود زندگی. و برای همین از همان آغاز حسابی باز کردیم در بانک و قرار گذاشتیم به درآمدش که عموماً واریز حق‌التالیف‌های روزنامه بود دست نزنیم، اسمش را گذاشتیم حساب سفر. ما به سفر رفتیم...اما نه از آن سفرهایی که دیگران می‌روند، به عیش و خوشی و به قصد پول خرج کردن و سوغات خریدن، سفری از جنس زندگی، سیروا فی الارض...

الهام یوسفی
۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۰۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ نظر
تراژدی کم‌کم رخ می‌نماید

پیش‌نوشت: گویا قرار نیست روایت آقای قاف از این قصه به این زودی‌ها نوشته شود. به دلیل مشغله همیشگی فراوان و البته کمی تا قسمتی پشت گوش انداختن! به همین سبب مجبورید قصه را با یک روایت دنبال کنید.

گفتیم که سرانجام توانستیم اطرافیان‌مان را برای نخریدن جهیزیه متقاعد کنیم. و حالا می‌ماند سخت‌ترین، دشوارترین، رنج‌آورترین و وقت‌گیر‌ترین و تراژیک‌ترین و هزار«ترینِ» منفی‌ دیگرِ کارمان، که همانا پیدا کردن منزلی با این شروط بود.

1. قیمت‌اش حداکثر ۳۰میلیون تومان باشد. چون ما نهایتاً با وام مسکن و کمی قرض و قوله و پول جهیزیه و احتمالا فروش طلاهای خرید عقد -که البته آن زمان بر خلاف الان بسیار ناچیز بود- می‌توانستیم چیزی در همین حدود داشته باشیم. آن هم در خوشبینانه‌ترین حالتش.

2. پول را صاحب‌خانه کم‌کم از ما بگیرد. مثلا اول فقط در حد همون هفت- هشت میلیون پول جهیزیه را که تنها پول تقریباً نقدمان بود، و بعد که توانستیم با پس‌اندازمان وام مسکن بگیریم بقیه را و دسته آخر موقع تحویل خانه الباقی پول را! (با همین دو شرط هم می‌شود فهمید آن همه ترین‌های منفی یعنی‌چه!.)

3. خونه مورد نظر باید دارای سند باشد ، سال ساختش از ۱۲سال کمتر باشد و شرایطی داشته باشد که بتوان با آن ۱۸ میلیون وام مسکن گرفت.

4. موعد تحویل‌اش خیلی دیر نباشد چون همان موقع هم چندین ماه –قریب به یک‌سال- از تاریخ عقدمان می‌گذشت و این همه در دوران پربرکت(!) عقد بودن مسلماً به صلاح‌مان نبود.

5. خانه زود پیدا شویی باشد، چون من مشغول به ادامه تحصیل بودم و وقت نداشتم تمام شهر را زیر پا بگذارم.

6. همین دورو برهای مامانم‌اینا و مامانش‌اینا باشد. این یکی به دلیل این‌که بعدها یه‌روز ناهار این‌ور باشیم شام اون‌ور، یه روز برعکس! (البته که شوخی کردم چون دلمان لک زده بود برای استقلال! البته نه از نوع فوتبالی‌اش)


مسکن

با همه این احوال پیدا بود که یافتن چنین خانه‌ای رنج و مرارت بسیار می‌طلبد. چون اولا آقای ما مثل همی الان سرش شلوغ بود و از کله سحر تا بوغ... می‌رفت واسه فرهنگ این مملکت جان می‌کَند و کتاب می‌فروخت و یک‌قرون دوزار پس‌انداز می‌کرد. و دوماً هم همانطور که گفتیم ما مشغول ادامه تحصیل و این ادا بازی‌ها بوده و فرصت نداشتیم.  ولی چون به هر حال خانه خودش خود به خود پیدا نمی‌شود. عروس خانم و مادر مکرمه‌شان یک روز آفتابی پاییزی کفش آهنی به‌پا کردند و زدند به خیابان، از این بنگاه، به آن بنگاه، از بنگاه محترم صداقت(!) تا تهیه مسکن شرافت(!) ... و مکالمات ما در عموم بنگاه‌ها چیزی بود در حدود این جملات (البته این‌جا کمی پیازداغش را زیاد کردیم تا دلمان خنک شود):

       ما: سلام!

     آقا بنگادار: علیک!(در حالی که به صندلی مدیرانه خود لمیده بودند و به نوشیدن چای غلیظ یا پکیدن سیگار مشغول و  به گپ و گفت پیرامون ساختمان‌های بساز و بنداز با هم‌قطاران دائم الحضورشان در آن بنگاه مشغول بودند! لازم به ذکر است که از بچگی‌ برای من سواله که این همه آدم تو بنگاه چه‌کار می‌کنند؟ و چرا در راسته کوچه ما که نهایت ۵۰متر طول دارد هر دو متر یه بنگاه هست و چرا هر کی از مامی جونش‌اینا قهر می‌کنه میاد تو کوچه ما بنگاه می‌زنه؟!)

     ما: ببخشید خونه فروشی دارین؟

      آقا: چه قمّت؟ چند متری؟

      ما: زیر ۳۰میلیون باشه. متراژش‌ام مهم نیست خیلی. فقط آفتاب‌گیر باشه. (این‌نکته البته بعدها برای ما داستان دیگری شد!) تو همین محل.

      و آقای بنگادار (در حالی که دفترش را باز می‌کرد تا موارد پیشنهادی را به ما بگوید): راستیاتش تو این قمّتا که خونه اصلا نداریم. ولی من واست پیدا می‌کنم به شرطی که جای دیگه نری، صبر کنی و کارو  بسپری دست خودم.

       ما(در دلمان):  عجب انحصار طلبایی! عجب منفعت‌اندیشایی..عجب...

      آقا: ایناهاش ... یه مورد دارم ۵۰متری، ته همین کوچه. عالی، اوکازیون. در میاد 35 میلیون. واسه شما راضیش می‌کنم به 33 میلیون. بریم ببینیم؟

       ما: آخه 35 میلیون که زیاده، تازه ۳۲میلیون هم زیاده. زیر ۳۰میلیون ندارید؟

      آقا : ببین آبجی! با این‌پولا که خونه نمی‌دن به آدم. حالا شما برو اینو ببین.

      ما: باشه. بریم ببینیم.


و این قسمت از داستان ترکیبی است از تراژدی و کمدی و درام با پس زمینه‌ای از موزیک متن پلنگ‌صورتی و پدرخوانده! 

محله، هی بدک نیست،‌ از نون ماست بهتره! نما، نداره. در ورودی به قدمت درِ قلعه وایکینگ‌ها! را‌ه‌پله، تنگ، تاریک، نمور! و خود منزل: یک مرغدانی تمام عیار برای پروش دام و طیور!

و البته تاکید مداوم بنگادار بر این‌نکته که صاحب‌خانه پولشو یه‌جا می‌خواد، پول لازمه و داره زیر فی میده!

  ما: Shocked animated emoticon

  باز هم ما:Shocked animated emoticon

  و باز هم ما:Shocked animated emoticon

و این قصه‌ای بود که حداقل روزی چند بار در نوبت صبح و عصر تکرار می‌شد. با کم و زیاد در غلظت  و البته گاهی جداً ماجرا به طرز هیجان‌انگیزی حماسی میشد. چون بعضی خونه‌ها به طور یقین متعلق به دوره پاره سنگی و عصر ژوراسیک و یا  خوشبینانه چند سال پس از میلاد مسیح بود. و البته من مدام به اعتماد به نفس صاحب‌خانه‌ها می‌اندیشیدم!

این رو هم بگم که مواردی هم بود که پسند می‌شد اما خانواده نمی‌پسندیدند چون مثلا در دستشویی‌اش خیلی تو حال بازمیشه! آشپزخونش کوچیکه، محل‌اش زشته و...

کم‌کم داشتیم...نه ببخشید، داشتم از پا در میومدم اما با پشتکاری راسخ و ستودنی به جست‌و جوی شبانه‌روزی ادامه داده و شب‌ها هم گزارش‌کاری مبسوط خدمت همسر اعلام می‌داشتم. و آخر همه جملاتم هم به این افسوس از ته دل مزِین بود که: وای...وای...وای...چی‌می‌کشن این مستاجرا ! که هر سال سروکارشون با این بنگاهیاس و این خونه‌های درب و داغون و این اجاره‌های وحشتناک! و همین امر بود که مرا مُسِر می‌کرد تا دست از تلاش برندارم و برای یک بار و همیشه خود را از مهلکه مستاجری نجات دهم.


پایان قسمت دوم روایت خانم قاف


 

پ.ن ۱: این مواجهه با قشر فخیم بنگادار صرفا یک تجربه شخصی بوده، و اسامی بنگاه‌ها کاملاً ساختگی است. ما معتقدیم همه اقشار بد و خوب دارند.

پ.ن ۲: اگه احیاناً بنگادار خوب و کاردرست می‌شناختید شمارشو ارسال کنید. ما هم آشنا بشیم با ایشون.



الهام یوسفی
۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۴۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

یک ماجرای بدون تیتر!

همه چیز با یک قرار ساده بین دو نفری‌مان آغاز شد، شاید درست یک سال بعد ازدواج‌مان، و البته مرحله بعدی بازی‌مان سخت‌تر و هیجان‌انگیزتر بود، چرا که معلوم نبود پدر و مادرِ «من» و «او» به سادگی پیشنهادمان را بپذیرند. پیشنهاد بسیار ساده بود: اندک پول پس‌انداز شده توسط زهیر البته با قناعت‌های عجیب و غریب هر دومان در طول یک سال گذشته از عقد، سرمایه‌ای شده بود در بانک مسکن. پولی ناچیز – درحد پول سیاه یا پاپاسی- که تصور خانه خریدن با آن به نظر دیگران ابلهانه و ناممکن می‌رسید برای ما دست‌آویز حرکت جسورانه‌ای شد، پیشنهاد بسیار ساده جهیزیه نخریدن! و در عوض با کمال پررویی از خانواده عروس- یعنی من- خواستن خشکه جهیزیه! البته تعیین مبلغ واقعی جهیزیه در آن روزها کار نسبتاً سختی بود ولی ما چیزی در حدود ۸میلیون تومان را در نظر گرفتیم (قابل توجه: سال ۸۸سال مورد بحث ماست). این میان دو مشکل عمده وجود داشت. اول: مامانم اینا! که مطمئناً عکس العملش‌شان چیزی بود شبیه این:

بابام: «ساده‌این ها! مگه با این پولا تو این دور و زمونه کسی خونه‌دار می‌شه بابا! یعنی پولشو بدیم بهت؟! چقدری میشه جهاز!؟» و بعد پدر به فکر فرو می‌رود!

مامانم: «خدا مرگم بده! خانواده شوهرت چی می‌گن!؟ مردم عقل‌شون به چشم‌شونه مادر! می‌گن ننه باباش عرضه نداشتن جهیزیه بِدَن به دخترشون.» و بعد چندین مرتبه دیگه استعمال واژه «خدا مرگم» و ترس از بی آبرویی و این حرفا!

 

قسمت مهم کار هم البته راضی کردن همین طرف بود به چند دلیل که مهم‌ترین‌اش این بود:

مامانم: آرزو دارم واست جهیزیه بخرم، فامیل شوهرت انگشت به دهن بمونن و... جریان فک و افتادن‌اش و این جور حرفا!

 

اما از آن‌جایی که پیشنهاد صرف نظر کردن والدین عروس خانم از جهیزیه خریدن، دو حسن عمده برای ما داشت هر دو تصمیم گرفتیم با همه وجود تلاش‌مان را در این راستا انجام دهیم. و البته محسنات عمده این اقدام به شرح زیر می‌باشد:

۱. دیگر این جوری از شر خریدن کلی وسائل اضافه اعم از سی دست پارچ و لیوان فرانسه، هفت دست سرویس غذا خوری چینی و کریستال و آرکوپال و ... و پنجاه مدل لوازم برقی که تا آخر عمر باید بماند بالای کابینت، و آفتابه لگن هفت دست و شام و ناهار هیچ‌چی! خلاص می‌شدیم و زندگی‌مان را به سبک خودمان می‌ساختیم.

۲. به دیگران می‌فهماندیم اتفاقا همان وقت‌هایی که موقع خریدهای غیر ضروری ظاهراً لازم مدام می‌گویند: «ای بابا! مگه با این پولا هم می‌شه خونه خرید؟! حالا ما اینو نخریم و اونو نخریم، با این دوزار دهشاهی‌ها که به آدم آلونکم نمی‌دن واسه مرغاش!» نشان می‌دادیم که ما قناعت کردیم و جلوی خرج‌های صد تومانی و دویست تومانی‌مان را هم گرفتیم و شد و لذتش را هم بریدم شما هم البته اگر بتوانید بگیرید جلوی آن خرج‌های کذایی را، می‌شود.

 

اما معادله ما به لطف خدا و به لطف قوه ناطقه و حسن تدبیر همسرم زودتر از انتظار حل شد. فهمیدیم مهم‌ترین گیر ما از طرف خانواده عروس است و. این جمله که : «مردم چی می‌گن!»

لذا با تمام وجود و با تلاش‌های شبانه روزی سعی کردیم به مادرو پدر بفهمانیم که ما برای مردم زندگی نمی‌کنیم و مردم قرار نیست پول اجاره خانه صعودی ما را بپردازند و این‌که اصلا مگه این مردم کی‌ان!؟ ما هم مردمیم دیگر! از این به بعد بقیه از ما یاد بگیرند. البته همه این صحبت‌ها را با قول لیِّن و در کمال آرامش گفتیم و از طرفی زهیر عدم مخالفت خانواده‌اش با این تصمیم را مکرر مطرح می‌کرد.

البته بنده و همسر شانس آوردیم که خانواده ایشان بسیار فهیم بودند و می‌دانستند هیچ مردمی پول اجاره خانه پسرشان را نمی‌دهد، لذا کار ما را بسیار راحت کردند. خانواده عروس هم که خانه دار شدن دلبندانشان را آرزوی دیرهنگامی تلقی می‌کردند این تحقق زود هنگام را با آغوش باز پذیرا شدند البته با کمی پس لرزه! به دلیل عکس‌العمل فامیل یا همان مردم قوم و خویش!

حالا می‌ماند پیدا کردن خانه، گرفتن مظنه یک جهیزیه متوسط ـ که پیشنهاد خودمان بودـ برای پرداخت خشکه! و البته تهیه وام مسکن از امتیاز چندرغاز پس‌انداز شده!


پایان قسمت اولِ روایت خانم قاف

الهام یوسفی
۲۰ تیر ۹۲ ، ۱۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر
از روزهای نخستین تولد «نیم‌پز» قرارمان این بود که با هم ادامه‌اش دهیم و بهانه‌ای شود برای بارش تجربیاتی که در کنار هم بودن برایمان به همراه داشته؛‌ اگرچه همان روزها دوباره لاجورد -وبلاگ شخصی من- نفس کشیدن را شروع کرده بود و من هرازگاهی با به‌روز کردن عجولانه آن سعی می‌کردم نازک‌ترین کابل‌های ارتباط خود را با دنیای مجازی حفظ کنم اما در هربار به روزرسانی‌اش مخصوصا اگر به ترنّمی از زندگی مشترک‌مان آکنده می‌شد آه از نهاد هم‌پیمانم بلند می‌کرد که چرا نیم‌پز را یتیم رها کرده‌ام و وعده‌ام را وفایی نیست! و ذکر  مدام من: «به‌زودی...به‌زودی...»

و حالا انگار این به زودی فرا رسیده است و قرار گذاشته‌ام با خودم و او که  زین پس سطرهای خواندنی زندگی‌مان را میهمان این صفحه کنم و الباقی فرمایشات اجتماعی و سیاسی و سرفه‌های فلسفی گاه‌به‌گاه بماند وَرِ دل لاجورد!

اگر چه نیم‌پز با خاطرات بسیار دل‌نشین و شیطنت‌آمیز او شروع شد و جای بسی تاسف بود از سوی من و خوانندگان‌اش که به دلیل مشغله فراوان ادامه نیافت. اما من چاره‌ای ندارم جز این‌ که از زمانی سخن بگویم که خط‌های موازی‌مان در یک تقاطع عجیب به هم، برخورد کرد و دو خط ممتد تنها، به یک خط آبی روشن رو به افق تبدیل شد.

لازم به توضیح است که قسمت عمده‌ای از این خاطرات، شرح اجمالی سفرهای دور و درازی است که در این چهار سال با هم تجربه‌اش کرده‌ایم. البته سفرهایی نه از آن نوع که همگان می‌روند! سفرهایی از جنس مارکوپولو! البته با زوجه‌اش!


dam noosh1


پ.ن: گمانم لازم است این را از همین آغاز کار بگویم که من و زهیر اهل ژست‌های فروتنانه نیستیم و هرگونه تعریف و تمجید دوستان‌مان را درباره نحوه آغاز زندگی مشترک‌مان با اعتماد به نفسی ستودنی تایید می‌کنیم (!) و همین تعاریف و تمجیدها ما را برای انعکاس نحوه زندگی‌مان در فضای مجازی جسور کرده است. اما بنا هم نداریم سیر تا پیاز قصه طولانی‌مان را بگذاریم در ملاء عام و همه زیر و بمش و حتی فوت استادی‌اش را لو بدهیم، البته سوال یا ابهام را با بلند نظری(!) پاسخ‌گوییم.


الهام یوسفی
۰۶ تیر ۹۲ ، ۱۰:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر